اشاره قلب
در این مقاله تلاش شده است که موضوع پراهمیت قلب از دیدگاه امام علی علیه السلام تبیین و بررسی شود .
مؤلف در ابتدا معنای لغوی قلب مورد بحث قرار می گیرد و نتیجه گرفته می شود که ماهیت قلب از نظر قرآن و امام علی علیه السلام همان نفس و روح آدمی است و قلب در دست خداست . از این رو عضو حیاتی انسان، قلب و امور باطنی است که اگر درون انسان اصلاح گردد، ظاهر پیرو است اما عکس آن صادق نیست آدمی می تواند به قلب خود از طریق قرآن و وحی الهی شکوفایی و حیات ببخشد، و آن را با معارف الهی عجین کند . محل ایمان قلب است و چون ایمان امر تشکیکی است، بنابراین قلب نیز توسعه پذیر خواهد بود و جامعه ای از آرامش عمومی برخوردار است که قلب های آنها از آرامش برخوردار باشد و قلب نیز جز با یاد خدا آرام نمی گیرد .
قلب به معنای دگرگون ساختن و نیز ظاهر و باطن آمده است: «اقلبه نزع قلب ها» . قلب گاهی به معنای وجه خالص یک شی می آید، چنان که بر فؤاد و عقل نیز دلالت دارد . (1)
تاج العروس هم تقریبا معانی سابق را متذکر می شود، افزون بر آن که می گوید: «قلبه اصاب قلب ها» ، (2) روش زبیدی آن است که معنای لغات را از دیگر منابع لغوی معروف به عاریت می گیرد، و گاه چیزی به آن می افزاید .
مفردات که بیشتر به معانی قرآنی واژه ها نظر دارد با تنوع بیشتری به توضیح معنای این واژه پرداخته است . اولین معنایی که برای این واژه بیان کرده، دگرگون ساختن و چیزی را از یک رو به روی دیگر کردن است; مثلا قلب لباس به معنای آن است که لباس را از یک رو به روی دیگر کنیم . معنای انقلاب، انصراف است . از این جهت به قلب انسان قلب گفته می شود که تقلب و دگرگونی آن بسیار است . قلب گاهی بر عقل و فهم دلالت دارد . چنان که فرمود: «و طبع علی قلوبهم فهم لایفقهون » توبه/87 یا در آیه دیگر فرمود: «و جعلنا علی قلوبهم اکنة ان یفقهوه » . اسراء/46
دلالت دیگر قلب، روح است . مثل «و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور» حج/46 تقلب، تصرف است و «رجل قلب » به معنای مردمی است که تغییر راس و دگرگونی نظر زیاد دارد . قلیب هم به معنای چاه می آید و بالاخره «تقلیب الامور» به معنای تدبیر و تامل در عاقبت آن است . (3)
بعد از آن که دانستیم ماهیت قلب از نظر قرآن همان نفس و روح آدمی است، در این خصوص به نکته های مفیدی دست می یابیم:
نکته اول: در قرآن به واژه هایی برمی خوریم که مشابهتی با قلب دارند و گویا هم ردیف آن تلقی می شوند . این واژه ها عبارتند از: صدر، روح، نفس و فؤاد که اندکی درباره آن ها توضیح می دهیم:
- صدر: در اصل به معنای سینه بوده سپس به آغاز و قسمت مقدم و اعلای هر شی ء اطلاق شده است; مثل صدر مجلس به معنای بالای مجلس، صدر کلام به معنای آغاز سخن یا صدر نهار به معنای اول روز . اما گاه در عرف لغت و قرآن صدر بر قلب نیز اطلاق می شود، از آن جهت که قلب مهم ترین بعد وجودی آدمی است . (4) بنابراین صدر به معنای نفس انسانی به کار می رود، مثل «رب اشرح لی صدری » طه/25
- روح: این واژه در اصل به معنای تنفس است در صورتی که روح و روح از یک ریشه باشند . از آن جا که ارتباط نزدیکی میان تنفس و بقای حیات است روح به معنای جان و نفس آدمی اطلاق شده است . (5)
فقلت له ارفعها الیک واحیها
بروحک و اجعلها لها فیئة قدرا
البته روح در قرآن گاهی به ملائکه اطلاق می شود، بقره/87 و گاهی به معنای قرآن، شورا/52 آمده و در آیه ای دیگر بر عیسی علیه السلام اطلاق شده است، نساء/171 اما آیه ای که با صراحت دلالت بر روح آدمی دارد این آیه است: «و یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا» اسراء/85
- نفس: به اعتراف اهل لغت نفس به معنای روح آمده است (6) مثل: «واعلموا ان الله یعلم ما فی انفسکم » بقره/235
- فؤاد: این واژه از ماده «فاد» آمده و در اصل به معنای گذاردن نان بر خاکستر یا ریگ داغ است برای این که پخته شود . هم چنین فؤاد بر بریان کردن گوشت گفته می شود . این واژه در قرآن به معنای قلب آمده است .
به هر حال هر یک از این واژه های چهارگانه در قرآن با قلب مترادفند هرچند ممکن است که حیثیت اطلاق هر یک متفاوت باشد; مثلا از آن جهت به نفس قلب گفته می شود که دائما در حال دگرگونی و تقلب است و از آن جهت به قلب نفس گفته می شود که همانند تنفس منشا حیات است و از آن رو به آن صدر گفته می شود که مهم ترین بعد وجود آدمی است .
نکته دوم: قلب در دست خداست این مضمون را می توان از آیات متعددی به دست آورد از این قبیل که: خدا قلب را هدایت می کند، آل عمران/151 خدا ایمان را در قلب مزین می سازد، حجرات/7 و خدا برخی قلب ها را پاک می گرداند، مائده/41 چنان که پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: «ان قلب بنی ادم بین اصبعین من اصابع الله .» (7)
انسان به لحاظ تکثیر باطنی و فرقانی هفت بطن دارد (8) که عبارتند از مقام نفس، مرتبه عقل مقام قلب، مرتبه سر، مقام خفی، مقام اخفی و نهایتا مقام تجلی ذاتی . پیداست که بطن سوم مقام قلب است . سالک در این موطن با حضور حق آرامش می گیرد . در این حالت گرچه کثرت حضور دارد اما بذر مشاهدات، وحدت حق را به نگاه عارف درمی آورد . شاید حدیث حارثه ناظر به این مقام باشد . چنان که حدیث احسان را نیز می توان بر این مقام حمل کرد، آن جا که گفت: «واعبد ربک حتی کانک تراه .»
انا القرآن و السبع المثانی
و روح الروح لاروح الاوانی
فؤادی عند مشهودی مقیم
شاهده و عندکم لسانی
تاملی در نهج البلاغه نشان می دهد که تکرار واژه قلب بیشتر در خطبه هاست تا در نامه ها یا حکمت ها، آن هم به طور خاص در خطبه 234 که معروف به خطبه «قاصعه » است . بعد از آن حکمت 366 که راجع به امر به معروف و نهی از منکر است و بعد از آن، خطبه 176 قرار دارد که مربوط به خوارج و حکمیت می باشد و نهایتا نامه 31 که اختصاص به وصیت به امام حسین مجتبی علیه السلام دارد . حال اگر توجه کنیم خواهیم دید که تمام این چهار مورد پیام واحدی دارند و آن فریضه بسیار مهم «امر به معروف و نهی از منکر» است . واقعیت این است که این مسئله برای امام علیه السلام از اهمیت ویژه ای برخودار بوده است به گونه ای که در خطبه ها و گفته های متعدد بر آن تاکید ورزیده اند . به اعتقاد آن امام علیه السلام حد نصاب امر به معروف و نهی از منکر، امر و نهی قلبی است و این ریشه و بنیان مراتب بعدی است که در سخن عمیق و گهربار ذیل از آن به «جهاد» یاد شده است:
«و عن ابی جحیفه قال: سمعت امیرالمؤمنین یقول: ان اول ما تغلبون علیه من الجهاد بایدیکم ثم بالسنتکم ثم بقلوبکم فمن لم یعرف بقلبه معروفا و لم ینکر منکرا قلب فجعل اعلاه اسفله و اسفله اعلاه،» (9) امیر مؤمنان علی علیه السلام خطاب به وهب بن عبدالله که از دوستان ایشان بوده و حضرت او را «وهب الخیر» خطاب می فرمود، آن گاه که به ریاست بیت المال در کوفه گماشت، فرمود: اولین شکست شما شکست در جهاد با دستان است، سپس شکست در جهاد با زبان و در پایان شکست در جهاد با قلب است . قلب اگر معروف و منکر را نشناسد و منکر را منکر و معروف را معروف نداند مقلوب و دگرگون گشته در دنیا سرگردان و در آخرت گرفتار خواهد شد .
«امام علیه السلام در سخنی دیگر مردم را چند دسته فرمود: «برخی آنان که با دست و زبان و قلب، منکر را اعلام می کنند این شخص، انسانی است که واجد تمام خصال خیر است . بعضی دیگر تنها به انکار قلبی و زبانی و نه دستی اکتفا می کنند که اینان دو خصلت خیر را واجد و یکی را فاقدند . دسته سوم کسانی هستند که فقط به قلب انکار می ورزند; این ها دو خصلت شریف را از دست داده و تنها به یک امر خیر چنگ زده اند و سرانجام مردمانی یافت می شوند که از هر سه خصلت محرومند .»
سپس امام علیه السلام فرمود:
«این ها مردگان میان زنده هایند .» (10)
به این چند نمونه توجه کنید!
- مهم ترین مسئله دین، خداست و وصول به او غایت آمال مشتاقان و عارفان است از امام علیه السلام سؤال شد (11) که «هل رایت ربک یا امیرالمؤمنین » امام علیه السلام در جواب فرمود: «آیا چیزی را که نمی بینم پرستش نمایم .» سپس این جمله ماندگار بر زبان مبارکش جاری شد که: «لا تدرکه العیون بمشاهدة العیان ولکن تدرکه القلوب بحقایق الایمان .» چشم به درک او نائل نمی شود، زیرا متعلق ادراک بصری محسوس است و خدا چون ماده نیست به حس نمی آید . اما انسان راهی دیگر برای مواجه شدن با او دارد و آن راه دل و طریق ایمان حقیقی است . اگر انسان مراتب ایمان را طی کند تا بر ایمان ناب و خالص دست یابد به گونه ای که بتوان گفت «او فقط مؤمن است » و در او چیزی غیر از ایمان نیست، در این صورت شهود عالم الست ظهور خواهد کرد و انسان دوباره به سخن آمده می گوید: «قالوا بلی شهدنا» اعراف/172 و این جز با قلب ممکن نیست .
امام علیه السلام در موضعی دیگر میان خدا و دنیا مقابله می اندازند و می فرماید: «و کذلک من عظمت الدنیا فی عینه و کبر موقعها من قلبه آثرها علی الله فانقطع الیها و صار عبدا لها» (12) این یک قاعده و سنت است که اگر انسان چیزی را دوست نداشت به آن نگاه نمی کند و نیز ازیاد و ذکر آن اکراه دارد . (13) اگر یاد او و خود او در دل نشیند، دنیا طبعا از چشم انسان می افتد و برای او کوچک و حقیر می شود . عکس آن نیز ممکن است . انسانی که دنیا اکثر هم اوست و قلبش مملو از مشتهیات دنیوی است، خدا واقعا در دل او موقعیتی ندارد . لذا امام علیه السلام که اعراض از دنیا را پایه اصلی سخنان خود قرار داده است، بیش و پیش از همه بر اعراض قلبی و میراندن یاد دنیا سرانگشت تاکید دارد: «فاعرض عن الدنیا بقلبه و امات ذکرها من نفسه .» (14)
دو گونه اخلاق می توان داشت: اخلاق با محوریت معرفت به این معنا که معتقد شویم اگر انسان از نظر ذهنی و عقلی چیزی را درست و در جهت سعادت دانست کافی است که به آن عمل کند و همین که پلیدی و شقاوت زایی فعلی برای او از نظر معرفتی آشکار شد کافی است که بر حذر بماند . این محور اخلاق ارسطویی است که برای مدت ها اخلاق اسلامی را تحت تاثیر خود قرار داده بود و به این منظور کافی است که اخلاق ناصری و جامع السعادات را دیده و با گلستان سعدی و بسیاری از اشعار حافظ و مولوی و در راس همه اخلاق نهج البلاغه به قیاس گیریم . کوچک شمردن، غیر از کوچک دانستن است; چنان که بزرگ دیدن غیر از بزرگ دانستن است . تا انسان خدا را بزرگ نبیند با یاد او آرام نمی گیرد و این حاصل نمی آید جز از طریق کوچک دیدن دنیا و این اخلاق با محوریت عشق است و قلب . مولوی تمام مطلب را در یک بیت جمع کرده است:
دیو بر دنیاست عاشق کور و کر
عشق را عشق دگر برد مگر (15)
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز عیب و نقص کلی پاک شد (16)
ایمان که راه انحصاری نیل به جاودانگی و سعادت است، و به انسان شجاعت بودن و شدن عطا می کند و او را عدالت خواه، دادگستر و مهربان می کند و به انسان حیات می بخشد، نهالی است که در قلب آدمی می روید جایگاهش قلب است: «اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه » مجادله/22 در جای دیگر امام علیه السلام فرمود: «الایمان معرفة بالقلب .» (17)
قلب - هم چون بدن - امراض خاص خود را دارد . در این بین کدام مهم تر است؟ امام به این سؤال این گونه پاسخ می دهد: بدترین گرفتاری فقر است، این گرفتاری سخت تر از مرض بدن است و از مرض بدن شدیدتر و بالاترین مرض ها، مرض قلب است . چنان که بهترین تندرستی ها صحت قلب است و صحت قلب تنها از طریق تقوای حاصل می شود . «و افضل من صحة البدن تقوی القلب » ، (18) انسان مرکب از روح و بدن است، روح در عین حال که مستقل است به بدن تعلق داشته آن را تدبیر می کند . به بیان دیگر، این دو در یکدیگر تاثیر و تاثر متقابل دارند . اما تاثیر روح به مراتب بیش از تاثیر بدن است . بر این اساس می توان گفت اثر بیماری قلب بر بدن به دفعات بیش از اثر بیماری بدن بر روح است . این قاعده به هنگام سلامت و صحت نیز صادق است . درست است که عقل سالم در بدن سالم است اما مهم تر از آن این که عقل سالم و بدن سالم در روح و قلب سالم است .
از جمله نکاتی که در سخنان امام علیه السلام مطرح می شود مسئله موت و حیات قلب است . از جمله عواملی که باعث حیات قلب است توجه به موت است لذا یاد مرگ قلب را زنده می کند چنان که یاد حیات دنیا قلب را می میراند: «و انما ذلک بمنزلة الحکمه التی هی حیاة للقلب المیت » ، (19) از سوی دیگر امام علیه السلام فرمود آن که قلبش مرد، در نار است: «من مات قلبه دخل النار» ، (20) و چه خسرانی از مرگ قلب و نار جحیم بالاتر .
از مجموعه نمونه های مذکور و ده ها شاهد دیگر که در مباحث آتی می آید این نکته به دست می آید که عضو حیاتی انسان، قلب و امور باطنی است، اگر درون انسان اصلاح گردد ظاهر پیرو است، اما عکس آن صادق نیست . و خلاصه در اهیمت این پدیده همین بس که امام علیه السلام خود در برابر آن انگشت تعجب بر زبان دارد: «اعجب ما فی هذا الانسان قلبه .» (21)
اقیانوس کلمات مولی علی علیه السلام را گوهرهایی است، یکی از این گوهرهای ناب «خطبه المتقین » است . امام در این خطبه نورانی پارسایان را به دو صف می کشد و برای آنان خصایصی را بیان می نماید; از جمله آن که اهل تقوا آرزوهایشان کوتاه، خطاهایشان اندک و دل هایشان خاشع است . (22) نفسی که خاشع شود و کرداری خاضعانه داشته باشد، تسلیم حق است و آن که در برابر حق حالت پذیرش داشته باشد حق مدار است و همو تنها جویای حق و حقیقت است و چنین فردی اهل حق را بعد از ناخت حق می شناسد و اهل باطل را بعد از شناخت باطل: «انک لم تعرف الحق فتعرف اهله و لم تعرف الباطل فتعرف من اتاه .» (23)
مهم ترین محور سخنان امام علی علیه السلام زهد و اعراض از دنیاست و در این مقام حضرت سخن را تمام کرده است . واقعیت تجربه شده آن است که دنیا برای انسان باقی نیست و انسان نیز برای دنیا بقایی ندارد . انسان برای دنیا آفریده نشده است و خالق انسان و جهان، انسان را به سمت دنیا فرانخوانده است . ویژگی دنیا این است که لذتش با رنجش آمیخته است: «ان مع العسر یسرا» ، شرح/6 امام علیه السلام در ادامه، این گونه انسان ها را دعوت می کند: «و سابقوا فیها الی الدار التی دعیتم الیها .» (24)
«دنیا» یک امر عینی نیست بلکه کاملا درونی بوده رهیافتی نفسانی است . در فرهنگ دینی میان جهان و حتی طبیعت مادی از یک سو و دنیا از طرف دیگر بسی تفاوت است . در هیچ آیه و حدیثی جهان و ماده ذم نشده است . جهان با تمامی مراتبش مخلوق خداست و آفریده الهی، زیبا بلکه زیباترین است هر آنچه از زیباست، زیباست: «الذی احسن کل شی ء خلقه » سجده/7 بنابراین مراد از دنیا حالت تعلق و وابستگی یکجایند به جهان ماده است و نه خود جهان ماده که انسان تنها در همین جا به رشد می رسد و از همین جهان می توان برای ابدیت خود توشه بردارد . امام علیه السلام حتی بالاتر از این ها فرمود: «اخرجوا من الدنیا قلوبکم .» (25) امام علیه السلام نفرمود دنیا را از قلب خویش خارج کنید بلکه فرمود قلب خود را از دنیا بیرون کنید .
نتیجه آن که قلب واجد یک سلسله اوصاف و ویژگی هایی است و حتی گاهی این اوصاف متقابل اند، مثل حزن و سرور یا خشوع و عناد . بنابراین یکی از ابعاد قلب آن است که محل حالات و صفات نفسانی قرار می گیرد .
قلب عاقل هم به گذشته نظر دارد، اما به نظر اعتبار; یعنی با مطالعه احوال گذشتگان عمر خود را طولانی کرده به اندازه ای که از آنان تجربه برگیرد ذولب شده است، که گاه انسانی هزارساله خواهد شد . به عبارت دیگر سن دو گونه است: شناسنامه ای و واقعی و انسان های لبیب سن واقعی بالا دارند . او هم چنین به آینده هم نظر دارد اما به نظر بصیرت و مهم ترین نقطه آینده لحظه پایان و حیات دوم است . بدین جمله توجه کنید: «و مالک ذی قلب بلبیب و لا کل ذی سمع بسمیع ولا کل ذی ناظر ببصیر» (26) امام علیه السلام پندهای خویش را داد تا اهل عبرت آگاه شوند . اگر قلبی لبیب باشد حقایق را خواهد فهمید و اگر صاحب گوشی شنوا باشد حق را خواهد پذیرفت و اگر صاحب چشمی بینا باشد با مشاهده حوادث متنبه خواهد شد . لذا برای اعتبار، قلب لبیب گوش شنوا و چشم بینا لازم است .
امام علیه السلام در یکی از خطبه ها با اشاره به قدر و منزلت ائمه هدی علیهم السلام خود را به چراغی تشبیه می کند که در ظلمت ها روشنی می بخشد . اگر انسان بار گناهان خویش را زمین گذارد و از سلاطین جور تبعیت نکند و قدری به خود آمده، از گذشته خویش پشیمان گردد، درصدد برافروختن آتش فتنه نباشد و مسلمانان از او نرنجند، چنین شخصی می تواند پند امام را حفظ کند و گوش جان خویش را برای مواعظ امام علیه السلام مهیا ساخته، اشارات و رموز سخنان نور را مهم کند: «انما مثلی بینکم مثل السراج فی الظلمة لیستضی ء به من ولیحها فاسمعوا ایها الناس وعوا، و احضروا اذان قلوبکم تقهموا» ; (27) بدین لحاظ در این عبارت برای قلب هم اذن ثابت شده است و هم فهم .
امام علیه السلام در خطبه همام آن جا که اوصاف پارسایان را بر می شمارد به این فرازها می رسد که متقین شب را فرصتی مغتنم می دانند . آنان شب ها به نماز ایستاده قرآن را با تامل تلاوت می کنند . آن گاه که به آیه ای برخورد کنند که در آن امید باشد در نفس آنان شوق و طمعی پیدا می شود و اگر با آیه ای مواجه شوند که در آن بیم و ترس باشد، گوش جانشان را به آن می گشایند و چنان شیوا فریاد دارند که تو گویی فریاد دوزخ در بن گوش آنان است . (28) امام در این خطبه از تعبیر «ظن » استفاده کرده است که یکی از معانی آن در قرآن یقین است، (29) چنان که فرمود: «الذین یظنون انهم ملاقوا ربهم » ، بقره/46 بر این اساس می توان گفت که اهل تقوا نسبت به آخرت به یقین و به تعبیری به «عین الیقین » نائل شده اند . عین الیقین با رؤیت و شهود ملازم است «کلا لو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم، ثم لترونها عین الیقین » تکاثر/5- 7
با توجه به مطالب پیش گفته به این نتیجه می رسیم که قلب دو دسته اوصاف دارد: اوصاف معرفتی و اوصاف احساسی . لذا تاکنون دو بعد برای قلب به دست آمد . مساله به همین جا ختم نمی شود بلکه می توان ابعاد دیگری را از مجموع سخنان امام علیه السلام به دست آورد و از این طریق تصویر ذهنی خود را از ماهیت قلب توسعه و گسترش داد .
امام علیه السلام در یکی از کلمات خویش احوال عارفان را توصیف می فرماید . این توصیف تا بدان پایه بلند و والاست که درباره آن می توان گفت که شبیه «وحی » است .
آن سخن با این جمله های نورانی آغاز می شود: «قد احیا عقله و امات نفسه حتی دق جلیله » تا آن جا که فرمود: «بما استعمل قلبه و ارضی ربه » ، (30) مؤمن واقعی و عارف راستین کسی است که عقل خویش را زنده کرد و در برابر، نفس خویش را می راند و . . . چنین شخصی قدم هایش ثابت است، اهل آرامش بوده در جای امن و راحت قرار دارد . او این همه را تنها از طریق اعمال قلبی و خشنود ساختن پروردگارش به دست آورده است . لذا حیات عقلی، شهود برق، ابانه طریق و آرامش روانی و همین رفتار آدمی است، رفتاری که فقط به هدف و با نیت رضایت الهی صورت گیرد . و از این طریق است که انسان به «حیات طیب » دسترسی پیدا می کند: «من عمل صالحا من ذکر او انثی و هو مؤمن فلنحیینه حیاة طیبة » نحل/97
«واستعملت المودة باللسان و تشاجر الناس بالقلوب » (31) یعنی «دوستان به زبان و دشمنی مردم با هم به دل ها است .» این خطبه درباره احوال مردم آخرالزمان است، در آن زمان علم گمراهی برپا می شود، شعبه های آن پراکنده شده، پرچم داران ضلالت فراوان می شوند . معصیت محور اتحاد مردم و دین، ملاک اختلاف آنان می شود . دوستی ها با دروغ و دشمنی ها با راستی عجین می شود . اهل آن زمان چون گرگان، پادشاهان درنده و انسان های ضعیف المال طعمه اند . امام علیه السلام در پایان این خطبه جالب به این نکته اشاره می فرمایند که دوستی ها زبانی است اما قلب ها با یکدیگر مشاجره و دشمنی دارند . در این زمان گروه هایی ایجاد می شود که هر یک به جناحی می پیوندند و خلاصه آن که عفت موجب شگفتی و اسلام وارونه می شود .
توجه به این مطلب کافی است تا ما را به این نتیجه مطلوب برساند که از دیدگاه امیرمؤمنان علیه السلام قلب چیزی جز روح و نفس نیست . لذا قلب، تمام هویت انسان بوده و همه ابعاد انسانی را شامل می شود . اما جهت تکمیل بحث می توان نمونه هایی از سخنان امام علیه السلام نشان داد که در آن ها با صراحت قلب با نفس برابر نهاده شده است . در این جا تنها به یک نمونه از آن ها اشاره می شود و آن واژه فطرت است . امام به منظور تعلیم درود فرستادن بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم خطبه ای را انشا فرمود و در آغاز آن مطالبی را درباره حضرت باری تعالی القا نمود:
«اللهم داحی المد حوات و داعم المسموکات و جابل القلوب علی فطرتها; (32) بار خدایا که تو زمین ها را گستراندی و آسمان ها را نگه داشتی و قلب ها را بر فطرتشان قرار دادی و آن ها را جبلت بخشیدی .»
لذا خداوند هم قلوب را آفریده هم به آن فطرت و سرشتی خاص بخشید . البته با یک ایجاد و خلق واحد و بسیط . در این تعبیر قلب دارای فطرت تلقی شده است . از سوی دیگر می دانیم فطرت مربوط به روح آدمی است . این کاربرد در قرآن هم آمده است: «فاقم وجهک للدین حنیفا فطرة الله التی فطر الناس علیها» روم/30 در این آیه مراد از فطرت حقیقت انسانی است که همان روح اوست . نتیجه آن که قلب همان روح است .
حاصل آن که قلب در اصطلاح نهج البلاغه و دیگر احادیث امیرمؤمنان علیه السلام با نفس و روح برابر است . بر این اساس می توان گفت اصطلاح قلب در قرآن و کلمات امام علیه السلام بر یکدیگر منطبق است . از سوی دیگر این اصطلاح با اطلاق عرفانی و نیز لغوی مغایر است .
جای تعقیب و نتیجه گیری این سخن این جا نیست بلکه بحث ماهیت قلب است و این ها تنها بعد ادراکی و معرفتی اش تبیین می گردد . به علاوه ما تا این جا که مقاله را با دقت تعقیب کردیم به دلیل تام و استواری بر اتحاد قلب و روح برنخوردیم علاوه بر این که بسیاری از احادیث و نیز اعتبار با تعدد آن دو موافق است .
حال که قلب انسان در ابتدا زمینی مستعد برای کشت است در واقع انسان باغبان وجود خویش می شود . لذا کشت کار بذر در قلب آدمی خداست و باغبان این زمین انسان: «و یزرعوها فی قلوب اشباههم » ; (33) حجج الهی و حکمت ربانی اموری است که با جان آدمی آشناست و بذر آن در قلب انسان به ودیعت نهاده شده است، تا چه اندازه انسان زارع باشد .
اگر قلب انسان حاوی بذرهای ناشکفته است، در صورتی که شرایط مطلوب فراهم آید این بذرها در زمین وجود آدمی خواهند رویید و اگر این دانه ها برویند درون انسان به واقع گلستان می شود و در این هنگام است که فصل بهار درون فرامی رسد . پس قلب آدم به راستی دو فصلی است: بهار و خزان . امام علیه السلام به مهم ترین عامل رویش اشاره فرموه اند که آن چیزی جز قرآن نیست: «تعلموا القرآن فانه احسن الحدیث و تفقهوا فیه فانه ربیع القلوب » ; (34) قرآن نیکوترین گفته هاست که می توان و باید به فهم آن نائل شد . قرآن بهارینه دل هاست و قلب با نور آن بهبودی حاصل می کند . حال که چنین است درون و باطن آدمی می تواند حقیقتا گلستان شده سرسبز و خرم گردد . اما این که انسان از درون خویش می گریزد، نشانه آن است که باطن خود را زشت می داند و می بیند .
به هر حال، قرآن خزان قلب را بهار می کند: «جعله الله دیا لعطش العلما و ربیعا لقلوب الفقهاء» (35) و هم اوست که: «و فیه ربیع القلب و ینابیع العلم و ما للقلب جلاء غیره » . (36) از این تعابیر عجیب نکات متعددی به دست می آید: یکی این که اگر کسی اهل تفقه در دین و قرآن شده قرآن خمیر مایه و استعداد او را شکوفا کرده به فعلیت می رساند . پس انسان در مغز استخوان جان خویش با قرآن آشناست به شرط آن که تفقه و تدبیر کند .
تدبر در قرآن قفل های قلب ها را می گشاید و انسان با بصیرت شده، حکمت های این کتاب آسمانی را درمی یابد: «افلا یتدبرون القرآن ام علی قلوب اقفالها» محمد/24 دوم این که اگر قرآن بهار دل است و علم از درون انسان می جوشد پس سرچشمه های معرفت، درونی است لذا در فراگیری علم اصالت با درون است . سوم این که محتوای دین و قرآن متناسب با باطن بوده فطری است .
از مجموع این بخش از مطالب، چنین نتیجه می شود که جان آدمی در آغاز خالی است اما مستعد، انسان می تواند و باید زارع وجود خویش باشد و سرانجام این که مهم ترین شکوفاکننده کشت زار آدمی قرآن و وحی الهی است . پس قلب به طور فطری سرچشمه های معرفت را در درون خود دارد .
امام علیه السلام در دو مورد میان لسان و قلب مؤمن از یک سو و لسان و قلب منافق از سوی دیگر مقایسه کرده و فرموده اند: «ان لسان المؤمن من وراء قلبه، و ان قلب المنافق من وراء لسانه .» (37) مفاد این فراز این است که مؤمن اگر بخواهد سخنی بر زبان جاری کند نخست در آن اندیشه و تامل روا دارد و در صورتی که نیک و صلاح بود بر زبان جاری می کند و اگر آن را ناروا دید از آن چشم می پوشد . اما منافق بی تامل سخن بر زبان جاری کرده هیچ در آن نمی اندیشد و سود و زیان کلام را نمی داند . بر این اساس قلب و عقل مؤمن بر زبان تقدم دارد . ناگفته نماند که سخن پیش گفته بار دیگری نیز دارد و آن این که منافق اعتقاد اصلی خویش را در قلب نگه داشته آن را پنهان می کند و به زبان نمی آورد، اما گفته های مؤمن از اعتقادش حکایت دارد . به دیگر سخن، زبان و قلب مؤمن یکی است اما منافق دوگانه است و به تعبیر کلی تر مؤمن ظاهر و باطنش همگن است برخلاف منافق . پس لسان اهل ایمان همیشه صادق است و سخن اهل نفاق همیشه کاذب . نتیجه دیگری که از این سخن می توان گرفت این که «اظهار ما فی الضمیر» کارکرد همیشگی زبان نیست . چنان که در منافق این نقش از زبان برنمی آید . حال با توجه به ادامه سخنان آن حضرت احتمال نخست اولویت پیدا می کند: «لان المؤمن اذا اراد ان یتکلم بکلام تدبره فی نفسه فان کان خیرا ابداه و ان کان شرا وازاه و ان المنافق یتکلم بما علی لسانه لایدری ماذا له و ما ذا علیه .»
امام علیه السلام در مورد دیگر فرمود: «لسان العاقل و رآء قلبه، و قلب الاحمق و رآء لسانه .» (38) حضرت در سخن پیشین از تعبیر منافق و در این جا از واژه احمق استفاده نمود که می تواند دلالتی واضح بر وحدت آن دو داشته باشد . بر این اساس می توان بر این نکته تفطن کرد که اگر هم منافق اندیشه کند و سخنی از روی تامل زند سخن و اندیشه اش احمقانه است . به بیان دیگر سخنها و اندیشه ها دو دسته اند: صواب و حماقت خیز . اگر اندیشه حق و سود راستین را تمیز دهد بر صواب است، در غیر این صورت فکر و سخن هر دو، حماقتی بیش نیست و انسان به حق و سود راستین نمی رسد جز بر پایه ایمان; زیرا ایمان است که انسان را بصیر می کند .
حضرت در موضعی دیگر فرمود: «و امتنع علی عین البصیر فلا عین من لم یره تنکره و لاقلب من اثبته یبصره .» (39)
حاصل آن که دیدن او با چشم محال است; زیرا چشم تنها امور مادی و محسوس را می بیند و ذات حق از حس و ماده منزه است، اما اگر چشم انسان به او نرسید، نمی توان او را انکار کرد و اگر قلب او را اثبات کرد، او را نمی تواند دید . حال امام علیه السلام در فراز پیشین برای قلب، قدرت درک ثابت نمودند، اما در این جا آن را سلب نمودند . این تناقض نیست; زیرا می توان گفت آن جا که شناخت ممتنع شمرده شده است، مراد شناخت حسی است ولی آن جا که تایید شده است منظور معرفت درونی و عرفان شهودی و ایمانی است . وجه دوم این که شناخت کنه ذات او محال است، اما معرفت غیرذات هر چند به صورت شهودی باشد امکان دارد . البته این امکان همیشه به فعلیت نخواهد رسید که در این صورت قلب آدمی نابینا است . «پیامبر طبیبی است روحانی که با طب خویش برای درمان بیماری های روحی همواره گردش می کند و مرهم هایش را آماده کرده است و ابزارها را سرخ نموده است تا جان های مجروح و نیازمند معالجه را مرهم گذارد; دل های کر و گوش های کر و زبان های لال » (40)
مسئله نسبت قلب و معرفت به گونه هایی دیگر هم مطرح شده است از جمله این که: خداوند با حجج خویش بر قلب ظاهری می شود، (41) قلب های مؤمنین با فضائل اهل بیت آشنایند، (42) قلب ها دو دسته اند: لبیب و غیرلبیب، (43) برخی عقل ها دائما به تفکر مشغولند، (44) پاره ای قلب ها با نور یقین منورند (45) و با اولین شبهه شک در برخی قلوب ظاهر می گردد . (46)
آیات قرآن دلالت روشن و واضحی دارند بر این که محل ایمان، قلب است: «لاتجد قوما یؤمنون بالله والیوم الاخر . . . اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدیهم بروح منه » مجادله/22 «یا ایها الرسول . . . الذین قالوا امنا بافواههم و لم تؤمن قلوبهم .» مائده/41
علاوه بر این در قرآن یک دسته از آیات به موانع ایمان از قبیل ختم قلب یا مرض قلب، اشاره دارند . اگر مانع ایمان در قلب است، پس مهبط ایمان هم قلب خواهد بود . البته قلب به هر معنا که باشد (در قرآن قلب معادل نفس است) محل ایمان خواهد بود; چنان که در قرآن جایگاه کفر، قلب معرفی شده است و از این بالاتر قرآن می گوید: متعلق کفر در قلب انسان جای دارد و این است معنای «تمثل قلب » در قرآن «و اذ اخذنا میثاقکم . . . و اشربوا فی قلوبهم العجل بکفرهم .» بقره/92
بنابراین ایمان حقیقی آن است که از حد ظاهری گذشته در باطن و جان و سرشت بشر جای گیرد (47): «قالت الاعراب امنا قل لم تؤمنوا ولکن قولوا اسلمنا و لما یدخل الایمان فی قلوبکم .» حجرات/14
بنابراین اسلام با اقرار زبان حاصل می شود، ولی ایمان ملازم ورود محتوای اسلام به درون قلب و نفس آدمی است . از این که در آیه 62 بقره «ان الذین آمنوا و الذین هادوا والنصاری و الصابئین من امن بالله والیوم الاخر و عمل صالحا» ، هر مسلمان و یهود و نصاری و ستاره پرست که از روی حقیقت به خدا و روز قیامت ایمان آورده و نیکوکاری پیشه کند . . .» ایمان تکرار شده است، به دست می آید که ادعا و اظهار زبانی برای ایمان کافی نیست; این فقط اسلام است . به عبارت دیگر مصونیت گاهی دنیوی و گاهی اخروی است . صیانت دنیوی به موجب اسلام حاصل می شود، لکن بهره ها و امنیت اخروی در گرو ایمان حقیقی است، هر چند ایمان در زندگی عملی دنیوی هم تاثیر دارد: «لا یؤاخذکم الله باللغو فی ایمانکم ولکن یؤاخذکم بما کسب قلوبکم .» بقره/225
مطالب یاد شده دو رهاورد دارد: اولا: ایمان، امری قلبی است . پس نوعی حالت روحی و رهیافت روانی خواهد بود . همین امر ایمان را از معرفت ذهنی محض جدا می کند . ثانیا: ایمان غیراسلام است; البته باید توجه داشت که این امر به معنای بی ارتباطی نیست . ایمان هم با معرفت و هم با اسلام در ارتباط است، ولی ماهیت حقیقی ایمان نه معرفت صرف است و نه اسلام (لا اقل اسلام ظاهری و زبانی که اقل مراتب اسلام است).
ایمان دو گونه است: مستقر و عاریه . (48) اگر ایمان در دل انسان نفوذ کرده تثبیت شود، ایمان مؤثر است . چنین ایمانی زائل نشده با شبهات از بین نمی رود . قسم دیگر ایمانی است که قلبی نباشد و عاریتی بوده از آن انسان نباشد . چنین ایمانی اجل داشته، موقتی و مقطعی است .
البته ایمان انسان رها نیست; بدین معنا که خدا حتی قلوب و ایمان آن را مورد آزمون قرار می دهد و این در صورتی است که امری دشوار از ناحیه ائمه هدی علیهم السلام بر انسان عارض گردد که در این صورت جز عبد مؤمنی که خدا قلبش را با ایمان آزموده باشد تحمل پذیرش آن را نخواهد داشت . (49)
باری، اگر ایمان در قلب پدید آید جان آدمی محل اعتقاد و عقیده گردد و اگر حقیقت ایمان دینی حاصل آید، انسان به مقام درک و شهود حضرت حق نائل آمده است . بنابراین حقیقت ایمان انسان را به مراتب عالی شهود خواهد رساند: «. . . ولکن تدرکه القلوب بحقائق الایمان » (50)
دانستیم که قلب بهار دارد و در این زمان کشت زار دل آدمی می شکفد و می روید و عطرآگین می شود . اگر قلب گلستان است و گلستان قابل توسعه پس ظرفیت قلب قابل افزایش است . از سوی دیگر دانستیم که ایمان امری تشکیکی و مراتب پذیر است و نیز می دانیم که ایمان امری قلبی بوده جایگاهش قلب است . پس قلب نیز توسعه پذیر خواهد بود . به بیان دیگر قلب ها دو گونه اند: نحیف و فربه یا کوچک و بزرگ یا بسته و باز . قرآن بر این امر نیز مهر تایید نهاده است، آن جا که سخن از شرح صدر به میان آورده است: «افمن شرح الله صدره للاسلام فهو علی نور من ربه » ، زمر/22 می دانیم که صدر و قلب مترادفند . از این آیه به دست می آید که قلب آدمی می تواند منشرح یا مضیق گردد . در صورتی که قلب باز شد نور را همراهی کرده است . شاید بتوان از این تعبیر که فرمود «علی نور است » به دست آورد که آنان که قلبی گشاده دارند براستی بر نور سوراند و نور مرکب آنان است .
این یک حقیقت قرآنی است که برخی قلب ها محجوبند . آیات شریف با تعابیر مختلف مسئله حجاب قلب را مطرح کرده اند . گاهی با همین تعبیر حجاب به کار رفته است: «کلا انهم عن ربهم یومئذ لمحجوبون » ، مطففین/15 گاهی به صورت ختم: «ختم الله علی قلوبهم » ، بقره/7 و زمانی به شکل قفل: «افلا یتدبرون القرآن ام علی قلوب اقفالها» ، محمد/24 و در پاره ای موارد با تعبیر طبع «طبع الله علی قلوبهم » نحل/108 البته تعابیر دیگری هم وجود دارد که هر چند با واژه قلب همراه نیست اما همین مضمون را دارند از قبیل تعبیر غشاوة: «علی سمعهم و ابصارهم غشاوة » ، بقره/7 یکی از روشن ترین آیات این است که: «بل ران علی قلوبهم ماکانوا یکسبون » ، مطففین/14 این قلب همان حجاب است .
تمام این تعابیر چه طبع یا ختم یا قفل یا رین یا غشاوه و نظائر آن، نشان می دهند که قلب در برخی احوال گرفتار مانع می شود و اگر در این شرایط از بسیاری نعمت ها و امتیازها محروم می شود تنها به دلیل وجود مانع است نه از جهت فقدان مقتضی . به تعبیر دیگر جهت تکمیل علیت دو امر لازم است: وجود مقتضی و فقدان مانع . اگر حرمان ها و فقدان هایی برای وجود آدمی پدید می آید منشا آن عدم مقتضی نیست بلکه وجود مانع است . شاهد این که اگر مانع برداشته شود و چشم بصیرت انسان و گوش جان آدم بازگردد انسان اموری را خواهد دید و شنید که پیش از آن برایش مقدور نبود چنان که قرآن فرمود: «فکشفنا عنک غطآءک فبصرک الیوم حدید» ، ق/22 و در احادیث، مضامین فراوانی در این رابطه وجود دارد که یکی از آن ها از این قرار است: «لولا تکثیر فی کلامکم و تمریج فی قلوبکم لرایتم مااری و لسمعتم ما اسمع .» (51)
این امر بدین معناست که بن مایه وجود آدمی یعنی همان فطرت پاک است و این امری کاملا طبیعی است; زیرا قرآن از یک سو فرمود: هر شی ء مخلوق خداست: «والله خالق کل شی ء» ، زمر/62 و از سوی دیگر اشاره کرد که هر مخلوق از آن جهت که مخلوق است احسن است: «الذی احسن کل شی ء خلقه » ، سجده/7 لذا وجود آدمی به احسن وجه آفریده شده است . هم چنین به آیه فطرت و تعبیر «فطرت الله » ، روم/30 می توان استشهاد نمود . چنان که آیه، 138 سوره بقره شاهد دیگر بر پاک بودن فطرت آدمی است . (52)
خلاصه آن که آن چه از جمیل است، جمیل است و آن چه از اوست پاک می باشد . لذا فطرت انسان الهی بوده اگر پاک بماند به سمت او خواهد رفت .
تمام مطالب پیش گفته در سخنان امیرالمؤمنین علی علیه السلام هم وجود دارد .
ملای رومی ضمن نقل افسانه ای درباره نزاعی که میان چینی ها و رومی ها درباره نقاشی درگرفت، بیان می کند که پادشاه به آنان مهلت داد تا در روز موعود تابلوی نقاشی شده خودشان را عرضه دارند . چینی ها ابزار گرفتند و نقاشی کشیدند اما رومی ها تنها به صیقل دادن سنگی اکتفا کردند تا این که سرانجام در روز موعود دو تابلو روبروی یکدیگر قرار گرفت و آن زمان که رومی ها پرده از آینه خویش برداشتند تابلویی زیبا در آن منعکس شد و پیروزی به نام آنان رقم خورد .
چینیان گفتند ما نقاش تر
رومیان گفتند ما را کر و فر
گفت سلطان امتحان خواهم در این
کز شما کیست در دعوی گزین
مولوی در ادامه به این نتیجه می رسد که:
رومیان آن صوفیانند ای پدر
بی ز تکرار و کتاب و بی هنر
لیک صیقل کرده اند آن سینه ها
پاک از آز و حرص و بخل و کینه ها
آن صفای آینه وصف دل است
کو نقوش بی عدد را قابل است (53)
و خلاصه آن که دل انسان چونان آینه ای است که بر رخش زنگار گرفته است حال باید زنگار زدود تا دیده انسان به جمال یار روشن گردد .
حضرت امیر علیه السلام به عامل دیگری برای مرگ قلب اشاره فرموده اند و آن این که انسان به شگفت می افتد از این که دشمنان بر باطل خویش تا این اندازه اتفاق و اجتماع دارند و شما بر کار حق خود تا بدین حد تفرقه و اختلاف . (54) به هر تقدیر، انسان حق طلب و عدالت جو از دیدن انحراف ها و باطل ها و کثرت آن و ملاحظه قلت اجتماع اهل حق به چنان حزن و اندوهی مبتلا می شود که به طور طبیعی نشاط خود را از دست داده، دل سرد می شود و همین برای او مرگ قلب است، و برای دیگران وابستگی به زینت ها و زخارف دنیوی گناه فراوان و همنشینی با انسان، (55) مرگ قلب محسوب می شود . ذکر الهی و چنگ زدن به حبل متین او، دل را آباد می کند . موعظه و زهد به قلب حیات واقعی می بخشد . حکمت جان آدمی را روشن کرده یقین آن را شکوفا می کند . گرفتاری ها و شداید دنیوی چشم انسان را بینا کرده، روشن می کند . (56) حاصل آن که قلب ممکن است در دو وضعیت قرار گیرد: مرگ و حیات . حضرتشان علیه السلام ضمن اشاره به هر دو، عوامل هر یک را برمی شمارد و با مواعظ پی درپی انسان را به حیات راستین که همان حیات اخروی است ترغیب می نماید . و این تنها رهین تلاش و کوشش آدمی است والا ابلیس جز تزریق سم به وجود آدم کاری ندارد . (57)
اگر قلب ها متحد شوند با تعداد اندک هم می توان کارهای بزرگ کرد . حضرت علیه السلام از مشاجره قلبی شکوه می کند و می گوید از ویژگی های اهل آخرالزمان یکی این که دوستی زبانی است اما قلب ها از طریق کینه ها و دشمنی ها با یکدیگر به مشاجره برمی خیزند . (58) به هرحال در این میان آن چه مهم است حالت و وضعیت قلب است نه ظاهر یا زبان . لذا امام علیه السلام آن گاه که زبیر عهد خود را قلبی کرد فرمود: بیعت او دستی است نه قلبی: «برعم انه قد بایع بیده و لم یبایع بقلبه .» (59)
امیرمؤمنان علیه السلام یکی از مهم ترین شرایط یک نظام سیاسی را آرامش عمومی می داند . از جمله عوامل پیدایش این وضعیت، سکونت دل هاست و این حالت به دست نمی آید جز این که میان توده مردم از یک سو و حکام از سوی دیگر پیوند درونی حاصل گردد و آن چه این پیوند را می سازد مهربانی و عطوفت سردمداران یک نظام سیاسی نسبت به مردم است: «فان عطفک علیهم یعطف قلوبهم علیک .» (60) اگر جز این باشد اعتماد عمومی از بین می رود و آن چه در پی می آید چیزی جز خدشه دار شدن امنیت ملی و از بین رفتن مقبولیت عمومی نیست و یک نظام سیاسی در این شرایط با بحران روبه رو خواهد شد و قدرت هرگونه حرکتی از او سلب می شود . حضرت علیه السلام بعد از بیعت مردم در خطبه ای که ایراد فرمود به این نکته اشاره ای جالب نمود که: اکنون زمانه صبوری است تا دل ها آرامش گیرند و در این زمینه استیفای حقوق فراهم گردد . (61) به هرحال پدیده دل، بعد اجتماعی هم دارد و باید سردمداران یک نظام سیاسی به آن توجه خاص مبذول داشته، زمینه پیدایش امنیت ملی و اقدامات اصلاحی را خود فراهم نمایند و آغاز این حرکت باید از سوی آنان باشد .
کلمات و سخنان امام درباره قلب حکایت از یک سلسله سنن و روابطی دارد . در عالم دل واقعیات و ارتباطاتی وجود دارد که شاید ما ندانیم . اما اگر خود را در معرض علم اولین امام معصوم علیه السلام قرار دهیم به این معادله گونه های حقیقی وقوف خواهیم یافت . توجه به این روابط می تواند انسان را در انواع روابط اجتماعی مدد دهد و انسان را در زمینه نحوه زیستن یاری رساند، خواه این روابط مربوط به ارتباط انسان ها با یکدیگر یا مردم با حکومت یا حکومت با مردم باشد و به تعبیر دیگر خواه ارتباط افقی باشد یا عمودی . اینک به پاره ای از این سنن و ارتباطات توجه کنید .
- قلب زکی پند می گیرد .(خطبه 82)
- شداید دنیا کبر را از قلب خارج می کند .(خطبه 234)
- نماز دل ها را به تواضع نزدیک می کند .(خطبه 234)
- محبت، محبت دل ها را جلب می کند .(نامه 53)
- محبت، قلب وحشی را رام می کند .(حکمت 47)
- طرائف حکمت، ملامت دل را می برد .(حکمت 89)
- قلوب، اقبال و ادبار دارند، برای نفوذ در آن باید از جهت اقبال وارد شد .(حکمت 184)
- قلب لبیب به فهم حقایق می رسد .(خ 87)
- به اکراه انداختن دل آن را کور می کند .(حکمت 184)
- فراغت دل آثار مثبتی دارد .(خطبه 159)
- ایمان قلب را سفید و نورانی می سازد .(غرائب الکلام 5)
- هر آن چه دیده بیند دل کند یاد .(حکمت 401)
- کسی که قلبی را شاد کند قلبش شاد می شود .(حکمت 241)
پی نوشت ها:
1) مجدالدین محمد بن یعقوب، فیروز آبادی، القاموس المحیط، ج 1، ص 276- 277 .
2) زبیدی، تاج العروس، ج 4، ص 68- 79 .
3) ابوالقاسم، راغب اصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، ص 411 .
4) همان، ص 276 .
5) راغب اصفهانی، همان، ص 205 .
6) همان، ص 501 .
7) المعجم المفهرس الالفاظ الحدیث النبوی، ج 5، ص 454 .
8) عثمانی، محمد بن حمزة بن محمد، مصباح الانس، صص 284- 291 .
9) نهج البلاغه، حکمت 367، ص 1264 . ر . ک . بحرانی، ابن میثم، شرح نهج البلاغه، 29، ص 622 .
10) همان، حکمت 366، ص 1263 . ر . ک . بحرانی، ابن میثم، شرح نهج البلاغه، ج 2 ص 631 .
11) تمام فطرت این قسمت مربوط است به خطبه 178، ص 582 .
12) نهج البلاغه، خطبه 159، ص 505 و ر . ک: خطبه 207، ص 686 و خطبه 184، ص 612 .
13) همان، خطبه 159، ص 510 .
14) همان .
15) مثنوی، دفتر 5، بیت 292 .
16) مثنوی، دفتر 1، بیت 23 .
17) نهج البلاغه، حکمت 218، ص 1186; ر . ک . بحرانی، ابن میثم، شرح نهج البلاغه، 29، ص 572 .
18) همان، حکمت 381، ص 1271; ر . ک . بحرانی، ابن میثم، شرح نهج البلاغه، 29، 636 .
19) نهج البلاغه، خطبه 133، ص 413 .
20) همان، حکمت 341، ص 1249 .
21) القضاعی، ابن عبدالله، دستور معالم الحکم، ص 129 .
22) برگرفته از: نهج البلاغه، خ 184، ص 617 .
23) غررالحکم، 251، ص 1213 .
24) نهج البلاغه، خطبه 172، ص 561 .
25) همان، نامه 194، ص 653 .
26) همان، خطبه 87، ص 219; ر . ک .: شرح ابن ابی الحدید، ص 29، ص 132- 131 .
27) همان، خطبه 229، ص 756 .
28) برگرفته از همان، خطبه 184، ص 613 .
29) علامه طباطبایی، المیزان، ج 1، ص 152; ملامحسن فیض کاشانی، صافی، ص 30 .
30) نهج البلاغه، نامه 210، نامه 692 .
31) همان، خطبه 107، ص 324 .
32) همان، خطبه 71، ص 168 .
33) همان، حکمت 139، ص 1158 .
34) همان، خطبه 109، ص 339 .
35) همان، خطبه 189، ص 641 .
36) نهج البلاغه، خطبه 175، ص 573 .
37) همان، خطبه 175، ص 570 .
38) همان، حکمت 39، ص 1106; ر . ک: بحرانی، ابن میثم، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 509 .
39) همان، خطبه 49، ص 136 .
40) همان، خطبه 107، ص 322; ر . ک: حکمت 184، ص 1175 .
41) همان، خطبه 107 .
42) همان، نامه 28 .
43) همان، خطبه 87 و 153 .
44) همان، خطبه 82 .
45) همان، حکمت 365 .
46) همان، حکمت 139 .
47) فعالی، محمدتقی، ایمان دینی در اسلام و مسیحیت، ص 24- 56 .
48) برگرفته از: نهج البلاغه، خطبه 231، ص 760 .
49) برگرفته از: همان، ص 761; ر . ک: شرح ابن ابی الحدید، ج 3، صص 295- 298 .
50) نهج البلاغه، نامه 178، ص 582 .
51) المعجم المفهرس الالفاظ الحدیث النبوی، ج 5، ص 459 .
52) مرتضی، مطهری، فطرت، ص 16- 18 .
53) مثنوی، دفتر اول، بیت 3467 به بعد .
54) نهج البلاغه، خطبه 27، ص 95 .
55) القضاعی، ابی عبدالله، دستور المعالم الحکم، ص 138
56) برگرفته از: نهج البلاغه، نامه 31، ص 909; ر . ک: بحرانی ابن میثم، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 362- 363 .
57) برگرفته از نهج البلاغه، خطبه 234، ص 797 .
58) برگرفته از: همان، خطبه 107، ص 324 .
59) همان، خطبه 8، ص 60 .
60) همان، نامه 53، ص 1006
61) همان، خطبه 167، ص 546 .