با سلام
ابوبکر: عبدالله ابنابىقحافه، عثمان بنعامر بنعمرو، از تیره بنىتیم بنمرّه[1]
درباره نام او در جاهلیّت، اختلاف است. در برخى روایات، «عبدالکعبه» و در پارهاى دیگر، «عتیق» ذکر شده که پیامبر یا اهل وى، او را عبدالله خواندهاند. براساس اخبار دیگرى، عتیق لقب داشت[2] در کتابهاى اهلسنّت، وى به «صِدّیق» نیز معروف است. برخى گفتهاند: وى از آن رو چنین لقب یافت که گفتههاى پیامبر(صلى الله علیه وآله)را بىهیچ تأمّلى تصدیق مىکرد؛[3] امّا براساس روایات معتبر صِدّیق از القاب امام على(علیه السلام)بود[4] که در ماجراهاى بعدى به ابوبکر نسبت داده شد.
مادر ابوبکر، امالخیر، سلمى دختر صخربنعامر بنکعب بنسعد بود؛[5]
جزئیات زندگى پیش از اسلامِ ابوبکر چندان روشن نیست. بر اساس اخبارى که درباره سال وفات و نیز طول عمر وى ذکر شده،[6] بایستى سه سال پس از عامالفیل[7] و سى و هشت سال پیش از بعثت پیامبر(صلى الله علیه وآله)زاده شده باشد. ابناثیر وى را از رؤساى قریش و برگزیدگان مکّه برشمرده است که تعیین اشناق (دیات) مکّه به او محوّل مىشد و هرچه را او به صورت دیه تعیین مىکرد، مىپذیرفتند؛[8] البتّه در دیگر منابع تاریخى چنین جاىگاهى براى او ذکر نشده است.
ابوبکر به تجارت اشتغال داشت[9] و از این راه ثروتى اندوخته بود و چون پیامبر مبعوث شد، با بخشى از چهارهزار یا چهل هزار درهم دارایىاش، بردگان را آزاد کرد.[10] این اقدام ابوبکر، در باور اهل سنّت بسیار بزرگ جلوه کرده و افرادى را به ارزیابى کشانده است؛ از این رو، ابنشهر آشوب، این مقدار سرمایه را (معادل چهار هزار دینار) در مقابل ثروت خدیجه که موجب تقویت پیامبر(صلى الله علیه وآله)شد، چندان چشمگیر نمىشمارد.[11]
ابوبکر گویا با علم انساب[12] و تعبیر خواب نیز آشنایى داشت[13] و در جاهلیّت، چون دیگران بتپرست بود. از او نقل است که چون در ماجراى افک، به تنگنا افتاد، گفت: من خاندانى از عرب را نمىشناسم که بر آنان، آنچه بر آل ابىبکر رفته است، روا شده باشد. به خدا قسم! در جاهلیّت که خدا را نمىپرستیدیم و چیزى را به نام او نمىخواندیم، در حق ما چنین چیزى گفته نمىشد.[14] وى در این سخن، با صراحت به خداناپرستىاش در آن دوره اشاره کرده است.
اسلام ابوبکر:
درباره زمان اسلام ابوبکر، در طول تاریخ اسلام، بحثهاى بسیارى در گرفته است. وى در برخى منابع اهل سنّت، نخستین مسلمان دانسته شده است. علاّمه امینى از منابع معتبر اهلسنّت، بیش از صد حدیث آورده که امام على(علیه السلام)را نخستین مسلمان و اوّل نمازگزار مىشناساند.[15]
محمدبنسعد، از پدر خود نقل مىکند که پیشاز ابوبکر، گروهى (بیش از پنجاه نفر) مسلمان شده بودند.[16] یعقوبى، اسلامِ ابوبکر را پس از على، خدیجه، زیدبنحارثه و احتمالا ابوذر مىداند.[17] در مجادله مأمون درباره اسلام آوردن او پس از على، مباحث خواندنى و قابل تأمّلى در تاریخ آمده است.[18] با دقّت و تأمّل در دادههاى تاریخى، قول به اسلام ابوبکر پس از چند نفر، استوارى بیشترى مىیابد؛[19] به هر روى، ابوبکر پس از اسلام، چون دیگر مسلمانان زیست. داستان زندگى او در این دوره، مانند پیش از آن، با همه آنچه درباره اعمال مسلمانى وى در منابع آوردهاند، عظمت و برجستگى ویژهاى ندارد.
ابوبکر پس از هجرت:
ماجراى هجرت ابوبکر و همراهى او با پیامبر[20] و مصاحبت سه روزه با حضرت در غار ثور[21]، مباحثى را در تاریخ و در کلام برانگیخته و بیشترین مباحثِ مربوط به زندگى او را شکل داده است. آغاز هجرت، به صورت پنهانى و با تعقیب و گریز همراه بود؛ از اینرو به ناچار سه روز در غار «ثور» توقّف کردند. آنچه در این نهانگاه بر آنان گذشت، مایه چند و چون بسیارى شده؛ بهویژه آنگاه که سپاه دشمن در جست و جوى پیامبر، تا نزدیک غار آمدند؛ به گونهاى که به گفته ابوبکر، «اگر یکى از آنان جلو پایش را مىنگریست، ما را زیر پایش مىدید». این امر، موجب وحشت ابوبکر شد و پیامبر(صلى الله علیه وآله)به او دلدارى داد.
این مصاحبت چند روزه در کتابهاى شیعه و سنّى به گونههاى مختلفى تحلیل شده است[22]. ابوبکر با ورود به مدینه، بنا به نقلى از محمدبنعمر، بر حبیب بنیساف فرود آمد و بنابه روایتى دیگر از او، به خانه خارجةبنزید بنابىزهیر وارد شد و با دختر او ازدواج کرد و تا زمان رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله)در همان دیار، یعنى سُنح (محلى در یک میلى مدینه)[23] نزد بنىالحارث بنخزرج زیست.[24] او، همچنین خانهاى در کوچهبقیع، روبه روى خانه عثمان و خانه دیگرى نزدیک مسجد برگزید.[25] همسرش، اسماء بنت عمیس در این خانه زندگى مىکرد.[26] در ماجراى مؤاخات، رسول خدا، میان او و عمر، عقد برادرى بست و بر اساس نقلى، درباره آنان گفت: این دو سروران کهنسالان بهشت (جز پیامبران و رسولان) هستند.[27] این سخن، در مآخذ شیعى از حیث سند و دلالت نقد شده و آن را کوششى از طرف بنىامیّه در تقابل با سخن رسولخدا درباره حسن و حسین(علیهما السلام)که آن دو را سرور جوانان اهل بهشت خوانده دانستهاند.[28] حضور ابوبکر، پس از این، در جنگها گزارش شده[29] امّا در هیچیک از آنها، شگفتىآفرینى و شجاعت خاصّى از او دیده نمىشود. در غزوه بدر، جز مشاوره پیامبر(صلى الله علیه وآله)با مسلمانان و از جمله او، ونیز ساختن سجدهگاهى براى حضرت نقل دیگرى وجود ندارد. پس از جنگ، او درمشاوره پیامبر(صلى الله علیه وآله)با تنى چند درباره اسیران، با طرح خویشاوندى آنان با مسلمانان، أخذ فدیه و آزادى را پیشنهاد کرد.[30] به نقل واقدى، اسیران مشرک او را به وساطت گرفتند و وى به بخشودن آنان اصرار کرد؛ هر چند عمر بر خلاف او، به کشتن آنان نظر داشت.[31] در این جنگ، داستانهایى افسانهگونه نیز درباره ابوبکر نقل شده است.[32] این که چنین کارکردى در جنگ، وى را در ردیف مجاهدان قرار مىدهد یا خیر، محل بحث است. بنابراین، نقش وى در بدر، چندان چشمگیر و قوى نبوده است.[33] واقدى، او را در جنگ اُحد، یکى از چهارده پاىمرد به شمار مىآورد؛ ولى وقتى هشت نفر (سه تن از مهاجران و پنج تن از انصار) را نام مىبرد که تا پاى جان بیعت و ایستادگى کردند، نام او در بین نیست.[34] در بعضى منابع، نام او حتّى در میان گروه نخست نیز دیده نمىشود.[35] از شجاعتاو در این جنگ فقط همین را گفتهاند که وقتى فرزندش عبدالرّحمن (از افراد سپاه مشرکان) بر اسبى ظاهر شد، در حالىکه تمام صورتش را پوشانده بود و مبارز مىطلبید، ابوبکر شمشیرش را بر کشید؛ امّا پیامبر(صلى الله علیه وآله)به او فرمود: شمشیرت را در نیام کن.[36] در جنگ مریسیع (بنى المصطلق)، در سال 5 هجرى، او یکى از سوارهها بود که گفتهاند: پرچم مهاجران را در دست داشت؛ ولى بعضى، عمّاربن یاسر را پرچمدار مهاجران در آن جنگ دانستهاند.[37]
در کندن خندق، حضور ابوبکر نیز گزارش شده است.[38]
ابوبکر در سال ششم هجرى، با ده سوار به جست و جوى قریش تا غمیم رفت و بىهیچ زد و خوردى بازگشت (سریه بنى لحیان).[39] در واقعه حدیبیّه نیز حضور داشت و در مخالفت عمر با پیمان حدیبیّه، او را به همراهى با آن پیمان سفارش مىکرد. او از گواهانِ پیمان یاد شده نیز هست.[40] در سال هفتم هجرى، در جنگ خیبر، از فتح قلعه غموص ناتوان ماند؛ هرچند از درآمد خیبر، صد بار خرما سهم برد.[41] در سال هشتم براى کمک به سپاه عمروعاص، تحت فرماندهى ابوعبیده جراح، به سوى قضاعه حرکت کرد[42] و پس از نقض عهد مکّیان، ابوسفیان براى وساطت نزد او آمد؛ امّا وى وساطت آنان را نپذیرفت، وچون پیامبر به قصد تنبیه مکّیان، در تب و تاب بود، ابوبکر چند بار نزد عایشه آمد و در پى کشف عزمِ حضرت، به پرس و جو پرداخت؛ امّا عایشه نیز از آن اطلاعى نداشت.[43] در واقعه فتح مکّه، فقط نقش او در آوردن پدرش، ابوقحافه نزد پیامبر(صلى الله علیه وآله)(براى مسلمانشدن) ذکر شده است.[44] در جنگ حنین، نام او در میان برجستگان و پاىمردان سپاه اسلام دیده نمىشود.[45] وى در تبوک، پرچمى را بهدست داشت؛ ولى طبق روایتى از حذیفةبنیمان، هنگام بازگشت، از او و تنى چند از مسلمانان، عمل ناپسندى گزارش شدهاست.[46]
پیامبر(صلى الله علیه وآله)در سال نهم هجرى، ابوبکر را در نخستین حجّ اسلام، به ریاست آن گمارد؛[47] ولى پس از نزول سوره برائت ابوبکر را عزل و على(علیه السلام)را به جاى او نصب کرد و قرائت آیات نخستین سوره برائت را بر مشرکان، به على(علیه السلام)سپرده[48] که منشأ مجادلههاى کلامى بسیارى شده است.[49] گفتهاند: چون آیات آغازین سوره برائت نازل شد، پیامبر آن را به ابوبکر سپرد و فرمان داد تا به مکّه رفته، در روز قربانى در «منى» بر مردم بخواند. وقتى ابوبکر خارج شد، جبرئیل پیام آورد که اى محمد! آن را جز مردى از تو، نباید از طرف تو ادا کند؛ بدین جهت، پیامبر(صلى الله علیه وآله)على(علیه السلام)را به دنبال ابوبکر فرستاد که در «روحا» به وى رسید و آیات را از او گرفت. ابوبکر نزد پیامبر(صلى الله علیه وآله)آمد و پرسید: آیا خداوند چیزى درباره من بر تو نازل کرد؟ فرمود: نه، خداوند فرمانم داد تا جز من یا مردى از من آن را ادا نکند.[50]
مسألهاى که بیش از همه، مجادلههایى را در پى داشته، خوددارى ابوبکر از شرکت در سپاه اسامةبنزید است.[51] پیامبر در واپسین روزهاى زندگىاش، مسلمانان را براى نبرد با روم، فراخواند و پرچمى براى اسامه بست و گفت به محل کشته شدن پدرت (موته در فلسطین) برو و فرمان داد تا همگان در این لشکر حضور یابند؛[52] امّا با تعلّل و سستى عدّهاى، به بهانه جوان بودن فرمانده[53] و در نهایت بازگشت چند تن از سران، از جمله ابوبکر از اردوگاه جُرْف، این خواسته پیامبر تحقّقنیافت.[54] چون پیامبر(صلى الله علیه وآله)متوجّه سرپیچى آنان شد، با تأکید خواست تا به سپاه پیوسته، اسامهرا همراهى کنند؛ امّا اصرار حضرت بىنتیجهماند.[55] به اعتقاد شیعه، این نافرمانى، گناهى بزرگ بهشمار مىآید؛[56] چرا که پیامبر درنهایت، تأخیرکنندگان از حضور در سپاه اسامه را لعن کرد.[57]
از فضیلبنعمرو فُقیمى نقل است که ابوبکر، سه بار امامت نماز جماعت را به عهده گرفت و به گفته عایشه، یک بار آن، با حضور خود حضرت رسول(صلى الله علیه وآله)بود.[58] عایشه، این قضیه را به گونههایى باز مىگوید که شائبه توجیه اعمال انجامیافته بعدى را دارد؛ بهویژه که مدّعى است، وقتى پیامبر پدرم را براى اقامه نماز جماعتفرمان داد، من به جهت رقّت قلب و رأفت ابوبکر، از حفصه خواستم تا پدرش (عمر) را براى نماز بخواند؛ امّا پیامبر بر نمازِ ابوبکر تأکید ورزید.[59] در همین واقعه او ادّعا مىکند: پیامبر، برادرم را فراخواند و از او خواست استخوانِ شانهاى بیاورد که در آن چیزى بنویسد تا مردم در خلافت ابوبکر اختلاف نکنند.[60] از عایشه، سخنانى شگفتانگیزتر از این نیز ذکر شده است. وقتى از او پرسیدند: اىامالمؤمنین! پیامبر(صلى الله علیه وآله)چه کسىرا جانشین خود کرد؟ گفت: ابوبکر. پرسیدند: پس از او چه کسى را؟ گفت: عمر. پرسیدند: و پس از او؟ گفت: ابوعبیده جراح.[61] ... ساختگىبودن ایناخبار، با توجّه به ماجراهایى که پس از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله)در گزینش جانشین پیش آمد، چنان آشکار است که نیازى به تفصیل بیشتر ندارد. بر اساس روایات شیعى، ابوبکر فقط یک بار بىاجازه پیامبر و به تشویق عایشه به امامت جماعت ایستاد که پیامبر با حضور خود در مسجد، در عین مریضى، او را کنار زد و خود به امامت ایستاد.[62]
خلافت ابوبکر:
ابوبکر، نخستین خلیفه است که چگونگى انتخاب او در تاریخ یکسان گزارش نشده است. گفتهاند: وقتى پیامبر(صلى الله علیه وآله)درگذشت، عدّهاى از انصار در «سقیفه بنىساعده»جمع شدند تا درباره جانشینى رسول خدا گفتوگو کنند. عمر با طرح زنده بودن پیامبر و ادّعاى اینکه او چون موسى غایب شده و چهل روز دیگر برمىگردد،[63] به اتّفاق ابوعبیده جراح وارد سقیفه شده و فضاى مجلس را دگرگون کرد و در این فاصله، ابوبکر که گویا در «سُنح» بود، به صحنه آمد. عمر، به خواست و اشاره ابوبکر، با یادآورى آیه «إنّک میّت و إنّهم میّتون» (زمر/39،30) و بیان آیه 144 آلعمران که در آن، محمد(صلى الله علیه وآله)پیامبرى چون دیگر پیامبران و مرگ او امرى طبیعى شناسانده شده، دست از ادّعاى خود برداشت.[64] ابوبکر در مقابل مطالبات انصار که مىگفتند: از ما امیرى و از شما امیرى، گفت: امیران از ما و وزیران از شما، وبا ذکر خطبهاى، مردم را از تفرقه بازداشت و گفت: پیامبر از ما است و ما به مقام او سزاوارتریم[65] و نیز با استناد به سخنى از پیامبر (الائمة من قریش)[66] که بىتردید مصداق مشخّص آن اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام)هستند.[67] از انصار خواست تا با یکى از دو تن، یعنى ابوعبیده یا عمر بیعت کنند. در این هنگام، عمر، ابوبکر را براى امر خلافت، سزاوارتر دانست و خود را از این مسؤولیّت کنار کشید؛ چرا که ابوبکر در اسلام با سابقهتر و ثانى اثنین در غار بود؛ سپس برخاست تا با او بیعت کند.[68] مشابه چنین گفتهاى از ابوعبیده نیز ذکر شده است.[69] عبدالرّحمن بنعوف نیز به پیروى از آن دو در خطاب به انصار، از فضلِ على(علیه السلام)، ابوبکر و عمر سخن گفت. پس از آن منذربنارقم گفت: ما فضل کسانى را که بر شمردى انکار نمىکنیم. بهراستى در میان آنان کسى است که اگر براى این امر پیش آید، کسى با او نزاع نمىکند. یعقوبى، مرادِ منذر را علىابنابى طالب(علیه السلام)مىداند.[70]
داستان خلافت به این گونه نیز آمده است که چون پیامبر درگذشت، عمر نزد ابوعبیده آمد و به ادّعاى این که او امین امّت است، خواست تا با وى بیعت کند؛ امّا ابوعبیده گفت: از زمانى که اسلام آوردهاى، تا کنون تو را این گونه درمانده ندیده بودم. آیا با من بیعت مىکنى، در حالى که دوم دو تن، صدّیق، در میان شما است؟[71] چند و چون در جزئیات آنچه ذکر شد، در این مجال نمىگنجد؛ امّا همین مقدار روشن است که این سخنها، لزوماً ادّعاى کسانى را نقض مىکند که خلافت ابوبکر را به انتخاب پیامبر(صلى الله علیه وآله)نسبت مىدهند.
در چگونگى ورود ابوبکر به سقیفه، زمان آن، وگفت و گوى او با انصار اختلاف است.[72] آنچه ابوبکر براى برجاى نشاندن انصار، از پیامبر بدان استناد کرد، به این معنا نبود و سرعت عمل و تعجیل وى در أخذ مقام خلافت، با اینکه مىدانست على(علیه السلام)از او شایستهتر است،[73] امرى ناباورانه بود تا آن جا که وقتى «براءبنعازب» خبر انتخاب خلیفه را به میان بنىهاشم آورد، گفتند: ما به محمد سزاوارتریم؛ آنان چنین نمىکنند.[74] همه اینها مقولههایى بحثانگیز است؛ به ویژه که عمر این انتخاب و بیعت را فلتهاى (حادثه) دانست که خداوند مردم را از شرّ آن نگه داشت و دستور داد از این پس هرکس این گونه عمل کند، او را بکشند.[75]
به هر روى، ابوبکر در سقیفه بنىساعده، بر اساس طرحى به خلافت رسید.[76] برخى از انصار نیز مثل بشیربنسعد خزرجى براى جلوگیرى از ریاست سعدبنعباده، با او بیعت کردند.[77] فرداى آن روز، ابوبکر در مسجد بر منبر نشست. ابتدا عمر سخن گفت و از مردمخواست تا با او بیعت کنند؛ سپس ابوبکر، پس از حمد و ثناى خدا گفت: اى مردم! من بر شما ولایت یافتهام؛ ولى بهترین شما نیستم؛ پس اگر درست بودم، کمکم کنید و اگر کجى کردم، راستم کنید.[78]این سخن را که اهل سنّت بر فروتنى وى حمل کردهاند، از سوى شیعه اقرارى به عدم صلاحیّت تلقّى شده که باخطبه على(علیه السلام)نیز تأیید مىشود: به خدا سوگند! او (ابوبکر) رداى خلافت را بر تن کرد؛ در حالىکه خوب مىدانست من در گردش حکومت اسلامى، چون محور سنگ آسیایم. چشمههاى [علم و فضیلت]از دامن کوهسار وجودم جارى است و مرغان [دور پرواز اندیشهها]به افکار بلند من راه نتوانند یافت.[79]
پس از بیعتِ عدّهاى، شمارى از اصحاب رسول خدا، تن به خلافت ابوبکر نداده،[80] حتّى برخى از آنان درصدد بودند تا او را از منبر به زیرکشند.[81] برپایه نقلى، هیچیک از بنىهاشم، تا زمانىکه فاطمه(علیها السلام)زنده بود، با او بیعت نکردند.[82] در رأس همه اینان، على(علیه السلام)قرار داشت که بىتردید صلاحیتش براى احراز خلافت بر همه آشکار بود و پیامبر(صلى الله علیه وآله)نیز بارها آن را بیان فرموده بود.[83] این خوددارى از بیعت، خشم ابوبکر را برانگیخت و عمر را تا حدّ جنگ با آنان فرمان داد[84] و چون عمر با فاطمه و گروهى از صحابه که در خانه او جمع شده بودند، مواجه شد، فرمان جمع هیزم داد و او را به آتش زدن خانه تهدید کرد، مگر آنکه در آنچه امّت وارد شدهاند، داخل شوند.[85] آوردهاند که عمر و همراهانش، درِ خانه فاطمه را که از پوسته درخت خرما بود، شکسته، وارد خانه شدند و گریبان على را گرفته، از خانه خارج کردند. فاطمه(علیها السلام)پیراهن پیامبر(صلى الله علیه وآله)را بر سر نهاد. دست دو فرزندش را گرفت و نزد ابوبکر آمد و گفت: اى ابوبکر! بین من و تو چه پیش آمده؟ آیا بر آنى که فرزندانم را یتیم و مرا بیوه کنى؟ به خدا سوگند! اگر دست از او بر ندارید، گیسوانم را پریشان و گریبانم را پاره مىکنم و بر سر قبر پدرم مىروم و به درگاه خدا فریاد مىزنم.[86]
در پارهاى از اخبار، از طرح کشتن على(علیه السلام)نیز سخن به میان آمده که البتّه عملى نشد.[87] این رفتار خشونتآمیز با اهل بیت پیامبر(صلى الله علیه وآله)دیگران را برجاى نشاند. اینکه آیا على نیز بعدها بیعت کرد، بهدرستى روشن نیست. برخى، بیعت آن حضرت را پس از شش ماه و برخى دیگر بعد از چهل روز ذکر کردهاند.[88]گفته شده: عذر حضرتدر خوددارى از بیعت، آن بود که سوگند یاد کرده بود تا زمانى که قرآن را جمع نکرده، جز براى نماز از خانه خارج نشود؛[89] امّا این واقعیّت ندارد. براساس دیگر خبرها، حضرت على(علیه السلام)به کراهت و اجبار، دست بیعت داد؛[90] گرچه خبرى مبنى بر عدم بیعت حضرت تا آخر نیز آمده است؛[91]چرا که فقط خود را شایسته خلافت مىدانست و براى دیگرى مشروعیّتى قائلنبود.[92]
ابوبکر، در ابتداى خلافت، با سه گروه از معترضان روبهرو شد. «متنبیّان» از یک سو، «اهل ردّه» از سوى دیگر، ومخالفان خلافت، از سومین سو،[93]براى او مشکل آفریدند. دسته اخیر، چندان به مقاومت خود ادامه ندادند یا دستکم از ابراز آن دست برداشتند؛ امّا دو گروه دیگر، بهویژه اهل ردّه که براى عمل خویش توجیهى دینى نیز شاید داشتند، سخت سرکوب شدند. نامه تند و آتشین ابوبکر به آنان مبنى بر آن که هرکس دعوتالهى را بپذیرد و تأیید کند و از عمل خود بازگشته، به عمل نیکو روى آورد، از او پذیرفته و کمک خواهد شد و هر کس نپذیرد، فرستاده دستور دارد با او بجنگد و بر هر کس دست یافت، به بدترین شکل بکُشد و او را بسوزاند و زنان و کودکانش را به اسیرى بگیرد، در تاریخ ثبت است.[94] شدّت خشم بر اهل ردّه تا بدانجا بود که ابوبکر به خالد و دیگر امیرانش فرمان داد آنان را غارت کرده، بکشند و آتش بزنند.[95] این امر خلیفه اجرا شد و خالد، مردان بنىسلیم را درون اصطبلهایى آتش زد. این عمل مورد اعتراض برخى، حتّى عمر واقع شد و به ابوبکر گفت: چرا مردى را وا مىنهى تا انسانها را به عذاب الهى (عذاب مخصوص خداوند) عذاب کند؟ امّا ابوبکر با این توجیه که شمشیر برکشیده از سوى خدا بر ضدّ دشمن خویش را غلاف نمىکنم تا خود غلاف کند، همچنان دست او را باز گذاشت و حتّى به او فرمان داد تا به جنگ متنبّیان نیز برود.[96] اعتراض عمر، چندان غیر واقعى نبود؛ چرا که خالد به فرمان خلیفه، آن گونه تجرّى کرد که مالک بننویره یربوعى مسلمان[97] را به بهانه ارتداد کشت و همان شب با همسرش همبستر شد و چون عمر اصرار کرد تا او را به جرم قتل و زنا حد زند؛ ابوبکر با بیان اینکه خالد، تأویل و خطا کرده است، وى را بخشود.[98] برخى از همراهیان خالد نیز عمل او را سخت ناشایست یافته، عهد کردند که هرگز در سپاهى به فرماندهى او حاضر نشوند.[99]
سوزاندن انسانها در آتش که خشنترین شکل عذاب است، به وسیله خود ابوبکر نیز صورت گرفت؛ وقتى ایاسبنفجائه سلمى، ابوبکر را فریفت و به بهانه نبرد با اهل ردّه از او اسلحه گرفت، امّا برخلاف آنچه گفت، به راهزنى پرداخت، ابوبکر طریفةبنحاجره را فرمان داد تا ابنفجائه را دستگیر کند. چون تسلیم شد، ابوبکر او را به بقیع برده، به آتش کشید. او مردى از بنىاسد به نام شجاع بنورقاء را نیز به همینسان کشت.[100] این عمل خشونت بار، آنچه را درباره رقّت قلب[101] و رأفت[102] او آوردهاند، به شدّت مورد سؤال قرار مىدهد.
آنچه بیش از همه از دوران خلافت ابوبکر، مایه مجادلههاى شیعه و سنّى شده، رفتار او با فاطمه(علیها السلام)است. وى بر خلاف کتاب خدا و سنّت رسول، حقّ ذىالقربى را از غنایم و صدقات حذف کرد و چون با اعتراض فاطمه(علیها السلام)مواجه شد، به بهانه این که چنین دستور ویژهاى وجود ندارد و از کتاب خدا نیز چنین برنمىآید، سخن دختر رسولخدا(صلى الله علیه وآله)را نپذیرفت؛ سپس ماجرا را با عمر و ابوعبیده بهمشورت گذاشت و آن دو نیز بر عمل او انگشت تأیید نهادند؛[103] از این رو به اعتقاد شیعه، ابوبکر نخستین کسى است که آل محمد(صلى الله علیه وآله)را از حقشان بازداشت. به آنان ستم و دیگران را بر آنان جسور کرد.[104]
ابوبکر در موضوع فدک نیز با فاطمه(علیها السلام)به جدال برخاست و چون امایمن به گواهى آمد، اندکى ملایم شد؛ امّا عمر، خلیفه را به موضع پیشین خود بازگرداند.[105] ابوبکر که در این گفت و گو، به حدیثى مجعول از پیامبر، مبنى بر عدم ارثبرى از پیامبران استناد کرده بود، سخت مورد اعتراض فاطمه(علیها السلام)قرار گرفت. حضرت بدو گفت: اى ابنابى قحافه! آیا در کتاب خدا آمده که تو از پدرت ارث ببرى؛ ولى من نبرم؟ آیا کتاب خدا را به عمد ترک کردهاى؟[106] پس از این ماجرا، فاطمه(علیها السلام)از او دورى گزید و تا زنده بود، با او سخن نگفت[107] و از او تبرّى جست و على(علیه السلام)نیز جنازه فاطمه را در شب مدفون ساخت تا شرکت آنان توجیهى براى اعتذارنباشد.[108]
ابوبکر و جمع قرآن:
یکى از مباحث دوران خلافت ابوبکر، موضوع گردآورى قرآن است. گفتهاند: پس از کشتار قاریان قرآن در یمامه، عمر پیشنهاد جمع قرآن را به ابوبکر ارائه کرد و او به زید بن ثابت(یا سعیدبن عاص)[109] مأموریّت داد تا قرآن را بنویسد. ابنکثیر مىنویسد: قرآن گردآورى شده در زمان حیات ابوبکر نزد او بود و پس از او نزد عمر قرار داشت؛ سپس به حفصه سپرده شد؛[110] از این رو، نخستین جمعکننده قرآن، ابوبکر دانسته شده است؛[111] هرچند دادههاى دیگر تاریخى جز این را مىگویند.[112] از ابنسیرین نقل است که على(علیه السلام)پس از پیامبر، تا پایان گردآورى قرآن، از خانه خارج نشد[113] و مصحف على، پیشتر از همه فراهم شده بود.[114]
فرجام ابوبکر:
ابوبکر پس از دو سال و چهار ماه خلافت،[115] در بستر بیمارى افتاد و در حال احتضار و کمهوشى، عمر را به جانشینى خود برگزید.[116] آوردهاند که چون ابوبکر، عمر را براى جانشینى خود در نظر گرفت، با برخى از بزرگان از جمله طلحه، زبیر، سعدبن ابى وقّاص و دیگران مشورت کرد و آنان وى را از چنین عملى بر حذر داشتند؛ امّا او خشمگین شد و بر تصمیم خود پاى فشرد.[117] از زید بناسلم نقل است که ابوبکر از عثمان خواست تا پیمان خلیفه بعد از او رابنویسد؛ ولى فرمان یافت که جاى نام جانشین را خالى بگذارد و وى اسم مرد را وانهاد. ابوبکر در این هنگام بىهوش شد و عثمان خودسرانه نام عمر را در آنجا نوشت. ابوبکر چون به هوش آمد، پیمان را گرفت و نگاه کرد و در آن، نام عمر را دید. پرسید: چه کسى این را نوشته؟ عثمان گفت: من. گفت خدایت رحمت کند و پاداش خیر دهد. به خدا اگر خودت را مىنوشتى، براى این کار اهل بودى.[118] ابوبکر بدینگونه تکلیف آینده جامعه اسلامى رامشخّص کردوچون مردم به او اعتراض کردند، گفت: بهترین شما را خلیفه کردم.[119]
ابوبکر در سال 13 هجرى در 63 سالگى درگذشت؛[120] در حالىکه پدرش، ابوقحافه هنوز زنده بود.[121] همسرش اسماء، وى را غسل داد و عمر بر او نماز خواند و سپس کنار قبر پیامبر دفن شد.[122] برخى مرگش را بر اثر مسمومیت[123]و گروهى آن را طبیعى و در اثر مریضى و تب دانستهاند.[124]
از ابوبکر فرزندانى ماند که نامدارترین آنها، عایشه، همسر رسولخدا است. وى در جریانهاى سیاسى زمان خود، به ویژه عصر امامعلى(علیه السلام)و در جنگ جمل نقش آفرید. نام دیگر فرزند نامدار او، محمد است که از پیروان راستینامامعلى(علیه السلام)در دوران خلافت حضرت بود و دیگرى عبدالرّحمن به شمار مىرود.
ابوبکر از راویان پیامبر(صلى الله علیه وآله)[125] بود. وى ششماه پس از خلافت، همچنان در سنح منزل داشت و با تجارت زندگى مىکرد؛[126] افزون بر این، براى او فضایل بسیارى را شمردهاند که با نظر در سند و نقد محتوایى آنها و نیز با توجّه به مجموعه واقعیّتهاى تاریخى، ودر نظر داشتن موقعیّت سیاسى و پیامدهاى آن و این که راوى بسیارى از آنها، عایشه دختر ابوبکر است، پذیرش آنها مشکل مىنماید.
علاّمه امینى در نقد روایات فضیلتساز براى ابوبکر به سه نکته اشاره مىکند: 1. این دسته از روایات در صحاح ستّه و سنن و مسانید قدیم وجود ندارد؛ 2. اگر این روایات صحیح بود، ابوبکر هرگز ابوعبیده را سزاوارتر از خود براى خلافت نمىدانست و او را بر خویش مقدّم نمىداشت؛ 3. ابوبکر در جریان خلافت، به هیچیک از آنها احتجاج نکرد؛ بلکه فقط به مسنتر بودن و همراهى خود با رسولالله در غار، بسنده کرد.[127]
در پایان ذکر سخنىاز ابوبکر در بستر احتضار به عبدالرحمن بنعوف مناسب است. وى در بیان حال خویش گفت: در دنیا سه کار را انجام دادهام که کاش انجام نمىدادم و سه کار را ترک گفتهام که کاش چنین نمىکردم و کاش سه چیز را از پیامبر مىپرسیدم. سه کارى که نباید انجام مىدادم: کاش خانه فاطمه(علیها السلام)را نمىگشودم؛ حتّى اگر براى جنگ بسته بودند. کاش ابنفجائه سلمى را نمىسوزاندم و کاش در روز سقیفه کار را بهگردن یکىاز دو مرد (عمر وابوعبیده) مىافکندم تا یکى از آنان امیر باشد و من وزیر....[128]
پی نوشت:
[1] الطبقات، ج3، ص125 و 126؛ جمهرةانسابالعرب، ص137.
[2] مروج الذهب، ج2، ص326؛ اسدالغابه، ج3، ص310.
[3] سیره ابن هشام، ج1، ص399؛ الطبقات، ج3، ص127.
[4] سنن ابن ماجه، ج1، ص44.
[5] الطبقات، ج3، ص126.
[6] تاریخ طبرى، ج2، ص348؛ تاریخ المدینه، ج1، ص673.
[7] مروجالذهب، ج2، ص325.
[8] اسدالغابه، ج3، ص311.
[9] الطبقات، ج3، ص128و172.
[10] الطبقات، ج3، ص128؛ انسابالاشراف، ج10، ص4146.
[11] مناقب ابنشهر آشوب، ج2، ص84.
[12] سیره ابن هشام، ج1، ص12؛ تاریخ طبرى، ج2، ص317.
[13] الطبقات، ج3، ص132.
[14] المغازى، ج2، ص433.
[15] الغدیر، ج3، ص219ـ238.
[16] تاریخ طبرى، ج1، ص540.
[17] یعقوبى، ج2، ص23.
[18] العقدالفرید، ج5، ص92 و 93.
[19] یعقوبى، ج2، ص23؛ البدء والتاریخ، ج4، ص145.
[20] یعقوبى ج2، ص39؛ الطبقات، ج3، ص129.
[21] مسند احمد، ج7، ص283.
[22] الغدیر، ج8، ص41 ـ 46.
[23] معجمالبلدان، ج3، ص265.
[24] الطبقات، ج3، ص130؛ سیره ابنهشام، ج2، ص493.
[25] تاریخ المدینة، ج1، ص242.
[26] یعقوبى ج2، ص127.
[27] الطبقات، ج3، ص130.
[28] الاحتجاج، ج2، ص478؛ عیون اخبارالرضا، ج2، ص442؛ بحارالانوار، ج50، ص80 و 81.
[29] الطبقات، ج3، ص131.
[30] همان، ص46.
[31] المغازى، ج1، ص107ـ110.
[32] همان، ص57.
[33] بحارالانوار، ج69، ص141.
[34] المغازى، ج1، ص240.
[35] شرح نهجالبلاغه، ج15، ص17.
[36] المغازى، ج1، ص257.
[37] المغازى، ج1، ص405 و 407.
[38] المغازى، ج2، ص448 و 449.
[39] همان، ص536.
[40] المغازى، ص606 و 612.
[41] همان، ص694.
[42] المغازى، ج2، ص770؛ تاریخ طبرى، ج2، ص147.
[43] المغازى، ج2، ص793 و 796.
[44] المستدرک، ج3، ص272.
[45] یعقوبى، ج2، ص62.
[46] بحارالانوار، ج21، ص223.
[47] الطبقات، ج3، ص132؛ المغازى، ج3، ص1077.
[48] مسند احمد، ج1، ص7؛ سیره ابن هشام، ج4، ص545؛ حدیقةالشیعة، ج1، ص133.
[49] التفسیرالکبیر، ج15، ص218؛ التبیان، ج5، ص169؛ الارشاد، ص 65.
[50] یعقوبى، ج2، ص76؛ قمى، ج1، ص309؛ روضالجنان، ج9، ص170.
[51] المغازى، ج3، ص1117 ـ 1121.
[52] سیره ابنهشام، ج4، ص606؛ بحارالانوار، ج30، ص428 تا 430.
[53] یعقوبى، ج2، ص113.
[54] المغازى، ج3، ص 1120؛ یعقوبى، ج 2، ص 113.
[55] بحارالانوار، ج22، ص468.
[56] الارشاد، مفید، ج1، ص183 و184؛ بحارالانوار، ج30، ص427و428.
[57] بحارالانوار، ج27، ص323 و 324.
[58] الطبقات، ج3، ص134.
[59] همان، ص133 و 134.
[60] همان، ص134.
[61] الطبقات، ج3، ص135.
[62] شرح نهجالبلاغه، ج10، ص340.
[63] یعقوبى، ج2، ص114.
[64] همان؛ تاریخ طبرى، ج2، ص232 و 233.
[65] یعقوبى، ج2، ص123.
[66] تاریخ الخمیس، ج2، ص199 و 200؛ المجموع، ج1، ص7؛ مغنى المحتاج، ج4، ص130.
[67] نهج البلاغه، ص262، خ144.
[68] الامامه والسیاسه، ج1، ص26.
[69] الطبقات، ج 3، ص 135.
[70] یعقوبى، ج2، ص123.
[71] الطبقات، ج3، ص135.
[72] تاریخ طبرى، ج2، ص232 و 233؛ تاریخ ابن خیاط، ص63.
[73] نهجالبلاغه، ص26، خطبه 3؛ بحارالانوار، ج28، ص185.
[74] یعقوبى، ج2، ص124.
[75] همان، ص158؛ تاریخ طبرى، ج2، ص235.
[76] الکافى، ج8، ص180؛ تاریخ عرب، ص123.
[77] یعقوبى، ج2، ص124.
[78] همان، ص127؛ تاریخ طبرى، ج2، ص237 و 238.
[79] نهجالبلاغه، ص26، خطبه 3.
[80] یعقوبى، ج2، ص124.
[81] الاحتجاج، ج1، ص186.
[82] مروج الذهب، ج 2، ص 329.
[83] مروج الذهب، ج2، ص329.
[84] همان، ص 126.
[85] العقدالفرید، ج4، ص242؛ الامامة والسیاسة، ص30.
[86] عیّاشى، ج2، ص67؛ الاختصاص، ص185 و 186.
[87] الاحتجاج، ج1، ص230 و 231.
[88] یعقوبى، ج2، ص126.
[89] شواهد التنزیل، ج1، ص36.
[90] یعقوبى، ج2، ص126.
[91] بحارالانوار، ج28، ص185.
[92] الاحتجاج، ج1، ص182؛ الامامة والسیاسة، ص28.
[93] یعقوبى، ج2، ص124،128،129.
[94] تاریخ طبرى، ج2، ص258.
[95] تاریخ ابن خیاط، ص67.
[96] الریاض النضره، ج1، ص100؛ تاریخ ابن خیاط، ص67.
[97] بحارالانوار، ج30، ص343.
[98] البدایة والنهایه، ج6، ص242؛ تاریخ الخمیس، ج2، ص233؛ تاریخ ابن خیاط، ص68.
[99] بحارالانوار، ج30، ص485.
[100] یعقوبى، ج2، ص134.
[101] سیره ابن هشام، ج1، ص373.
[102] انساب الاشراف، ج10، ص4143.
[103] تاریخ المدینه، ج1، ص209 و 210.
[104] عیّاشى، ج1، ص325.
[105] الاحتجاج، ج1، ص236؛ الاختصاص، ص183 و 184.
[106] یعقوبى، ج2، ص127؛ المیزان، ج14، ص22.
[107] تاریخ طبرى، ج2، ص236.
[108] بحارالانوار، ج29، ص202.
[109] یعقوبى، ج2، ص135.
[110] البدایة و النهایه، ج7، ص174.
[111] سیراعلام النبلاء (سیر خلفاء الراشدون)، ص15.
[112] یعقوبى، ج2، ص135؛ التاریخ الصغیر، ج1، ص66.
[113] الاتقان، ج1، ص127.
[114] شواهدالتنزیل، ج1، ص36.
[115] یعقوبى، ج2، ص138؛ مروج الذهب، ج2، ص325.
[116] تاریخ المدینه، ج2، ص667.
[117] الجمل، ص120.
[118] تاریخ المدینه، ج2، ص666.
[119] همان، ج2، ص668.
[120] مروجالذهب، ج2، ص325.
[121] سیر اعلام النبلاء (سیر الخلفاء الراشدون)، ص19.
[122] مروجالذهب، ج2، ص325؛ یعقوبى، ج2، ص138.
[123] انسابالاشراف، ج10، ص4158.
[124] تاریخ طبرى، ج2، ص348.
[125] الاتقان، ج1، ص157.
[126] سیره ابنهشام، ج1، ص250.
[127] الغدیر، ج7، ص90ـ93.
[128] الامامة والسیاسه، ج1، ص35 و36؛ مروجالذهب، ج2، ص330.