یک خواستگاری آموزنده برای جوانان


به نقل از پایگاه اطلاع رسانی حج، چند ماهي مي‌شود راهي خانه بخت شده است، مثل همه آنهايي كه روزگار خوش دوره تأهل را طي مي‌كنند حس و حال خوبي دارد و معتقد است كه از آشنايي تا ازدواجش سرشار از اتفاق‌هاي خاص و باورنكردني بوده است.
 
آشنايي با عروس خانم
مسعود سال ۱۳۷۱ به دنيا آمده، فقه و حقوق مي‌خواند و خوب به ياد مي‌آورد كه از اولين روزهاي ورود به سن ۱۸ سالگي عزمش را جزم كرده كه براي بقيه زندگي خود همسري انتخاب كند. وقتي خواسته‌اش را به خانواده در ميان مي‌گذارد با مخالفت شديد آنها روبرو شده و كسي حاضر نمي‌شود برايش آستين بالا بزند. در اين باره مي‌گويد: «وارد دانشگاه كه شدم تصميم گرفتم دختري را براي خودم انتخاب كنم. يكي از همكلاسي‌هايم دختر خانمي را به نام آزاده به من معرفي كرد كه اهل كردستان بود.»
تصميم گرفتم درباره آينده با او صحبت كنم؛ اما او من را به برادرش ارجاع داد. هيچ وقت روزي كه با برادرش هم كلام شدم را فراموش نمي‌كنم، خيلي محكم به من جواب منفي دادند؛ البته حق هم داشتند؛ دانشجو بودم؛ پول نداشتم و در ضمن سربازي هم نرفته بودم.
 
سفري به كربلا
البته ازدواج زودهنگام در خانواده ابراهيمي خيلي هم اتفاق عجيبي نيست، به گفته مسعود، برادرش هم به سن بيست سالگي نرسيده به خانه بخت مي‌رود و حالا هم زندگي خوبي دارد، اما موضوع برادرش كمي با او متفاوت است؛ خلاصه اين آقاي داماد آنقدر جواب رد مي‌شنود كه به قول خودش «از رو مي‌رود»؛ در اين بين خانواده مسعود هم كه موافق ازدواج زودهنگام او نبودند كمكي به او نمي‌كنند.
در نهايت اين جوان دل شكسته راهي كربلا مي‌شود. سفري كه درباره آن مي‌گويد: «حال و روز خوبي نداشتم، از يك طرف به همه حق مي‌دادم كه با تصميم من مخالفت كنند اما از طرف ديگر دلباخته شده بودم… يادم مي‌آيد حتي يك بار به پدر آزاده زنگ زدم تا درباره خواسته‌ام با او صحبت كنم اما او بدون اينكه كلامي بشنود يك نه محكم گفت و تلفن را قطع كرد. مهر ماه سال گذشته بود كه راهي كربلا شدم. حال خوشي نداشتم، فكر مي‌كنم همان جا بود كه حاجت گرفتم.»
 
بله گرفتن از خانواده عروس
خلاصه آقا داماد از كربلا بر مي‌گردد و مدام بر خواسته‌اش پافشاري مي‌كند. بالاخره آذرماه خانواده عروس خانم قبول مي‌كنند كه ملاقاتي با مسعود داشته باشند.
«باور كردنش برايم سخت بود؛ يك باره برادر آزاده با من تماس گرفت و گفت كه فردا براي ديدن و پرس و جو درباره‌ام به تهران مي‌آيند.
در اين ميان راضي كردن مادرم هم داستاني بود براي خودش. مطمئن بودم رضايت نمي‌دهد. راستش امام جماعت مسجد را هم واسطه كرده بودم و در كمال ناباوري اثري در مادرم نداشت؛ با ترس و لرز با او تماس گرفتم و موضوع را گفتم و جالب اينكه مادرم استقبال كرد.
آن زمان بنياد فرهنگي پژوهش‌هاي كار مي‌كردم و خانواده آزاده همان جا به ديدن آمدند. از آن تاريخ يك ماه نگذشت كه من و آزاده محرم شديم. باور كردنش هم سخت بود بعد از يك سال تلاش در عرض سه هفته دختري را كه عاشقش شده بودم به دست آوردم و ۲۹ بهمن ماه سال گذشته بود كه براي خواستگاري آزاده راهي بيجار شدم.»
 
ماجراي خواستگاري
داستان خواستگاري كه به ميان مي‌آيد بحث پول هم مطرح مي‌شود و اين داماد آهي در بساط ندارد. «همه پولي كه داشتم يك ميليون تومان بود. مادرم هم در حد ۱۴ يا ۱۵ هزار تومان به من كمك كرد و پول يك جعبه شيريني را داد. از يك طرف خوشحال بودم و از طرف ديگر وضعيت اقتصادي بدجوري به من فشار مي‌آورد.
راستش وقتي به خواستگاري رفتيم متوجه شدم آنها رسمي به نام سياهه نويسي دارند. طبق اين رسم خانواده عروس شرايطي را براي خانواده داماد در برگه اي درج مي‌كردند.
رسم آنها مهريه به سال تولد عروس خانم و خريد ۶ تكه از وسايل بزرگ زندگي بود. آنها درباره رسمشان مي‌گفتند و من به يك ميليون توماني كه داشتم فكر مي‌كردم. شايد باورتان نشود اما پدر آزاده نگاهي به من كرد و تعداد سكه‌ها را ۱۴ و خريد ۲ تكه از وسايل را سياهه كرد. بعد از اين مراسم ما راهي تهران و محرم شديم.»
 
همه خريد عقد و مراسم آن
عيد نوروز از راه رسيد و بايد سراغ خريد براي عقد كنان مي‌رفتند. مسعود يك ريال هم پول نداشت اما بايد خريدهاي آزاده را انجام مي‌داد آن هم دختري كه از طبقه مرفه جامعه است و در تمام زندگي هرچه لازم داشته را به دست آورده است. «براي خريد سراغ وام ازدواج رفتم.
نمي‌دانم چطوري اما در عرض سه روز بدون اينكه آشنايي داشته باشم وام ازدواجم جور شد، پدر آزاده هم وام ازدواج سهم دخترش را به من داد. از يكي از همكاران يك و نيم ميليون وام گرفتم و امام جماعت مسجد محل هم ۳ ميليوني برايم وام قرض‌الحسنه جور كرد. به اين ترتيب توانستم خريدهاي عروسي را انجام دهم. راستش تمام پولي كه تهيه شد به ۱۹ ميليون تومان رسيد و فقط ۸ ميليون آن خرج عقد و عروسي و خريد و تهيه وسايل سهم من شد و ۱۱ ميليون تومان آن را هم به عنوان وديعه به صاحب خانه دادم و توانستم خانه اي ۶۵ متري در پرند اجاره كنم.»
داستان خريد اين زوج نيز خالي از لطف نيست. «آزاده حين خريد حلقه‌اي سه گرمي انتخاب كرد كه حدود ۶۰۰ هزار تومان شد، البته من زماني طلا خريدم كه هر گرم طلا در بازار ۱۴۴ هزار تومان خريد و فروش مي‌شد. يك لباس ساده هم خريدم، هزينه آرايشگاه ۱۵۰ هزار تومان و براي ماشين هم اتومبيل عمويم را قرض كردم و با ۱۵ هزار تومان آن را گل زدم. ۱۵۰ هزار تومان هم هزينه سفره عقدمان شد. من هم خريد زيادي نداشتم. يك حلقه نقره ۴۰ هزار توماني خريدم، كت و شلوار ساده، فكر كنم همه خريدم به ۳۰۰ هزار تومان هم نرسيد.»
بين همه اين خرج‌ها مي‌ماند محل برگزاري جشن عقد كنان كه به پيشنهاد پدر آزاده مراسم را در خانه آنها مي‌گيرند، آن هم با جوجه كباب و سه نوع ميوه ضمن آنكه نيمي از اين هزينه‌ها را نيز پدر آزاده تقبل مي‌كند.
 
مسافرت به جاي مراسم عروسي
اين زوج تصميم مي‌گيرند هزينه عروسي را خرج سفر كنند. به اين ترتيب براي خودشان يك بليط به كربلا مي‌خرند؛ قبل از سفر شام مختصري به مهمانشان مي‌دهند كه تعداد زيادي هم نيستند و راهي كربلا مي‌شوند. البته قبل از آن مسعود ماجراي دزديده شدن پاسپورتش را دو روز قبل از سفر مي‌گويد و تلاشي كه براي پيدا كردنش مي‌كند. سفر آنها يك هفته‌اي طول مي‌كشد و بعد از آن راهي خانه اي مي‌شوند كه مسعود در پرند اجاره كرده است و به اين ترتيب زندگي مشترك خود را در خانه‌اي ساده شروع مي‌كنند.
مسعود در جاي جاي مصاحبه‌اش تاكيد مي‌كند كه «نبايد خيلي سخت گرفت؛ البته آنهايي كه دستشان به دهانشان مي‌رسد مي‌توانند با شكوه بيشتر اين مراسم ماندگار را برگزار كنند اما كم نيستند زوج‌هايي كه فقط براي ماديات زندگي خود را خراب مي‌كنند.» او اكنون در حالي كه يك سال از زندگي مشتركش مي‌گذر درآمد زيادي ندارد اما به آينده‌اي اميدوار است و برنامه‌هاي زيادي براي آن دارد.

Comments (1)

This comment was minimized by the moderator on the site

ایشالا که خوشبخت بشن.

There are no comments posted here yet

Leave your comments

  1. Posting comment as a guest. Sign up or login to your account.
Attachments (0 / 3)
Share Your Location

آپ کے سوالات

حمایت از سایت

برای حمایت از سایت لوگوی زیر را در سایت خود درج نمایید.

آخرین ارسال سایت