پرسش:
چرا باید انسان شناخته شود و شرور و بدیها با حکمت خداوند چه تناسبی دارد؟
پاسخ:
با سلام و ادب
پرسش شما مشتمل بر دو بخش است که به صورت جداگانه به پاسخ آن می پردازیم.
در بخش اول پرسیده اید چرا انسان باید شناخته شود پاسخ آن است که :
أديان آسماني و پيشوايان ديني و علماي اخلاق، تأكيد زيادي به خودشناسي و لزوم پرداختن به خويش دارند، البته اصرار و توصيه آن ها ارشادي است به يك حقيقت فطري و عقلي.
قرآن كريم و روايات معصومين(ع) توجّه خاصي به خودشناسي دارند و براي نفس انسان حساب جداگانه اي را باز كرده اند. در سورة مائده آمده است: "عليكم أنفسكم لا يضرّ كم من ضلّ إذا اهتديتم؛ به خويشتن بپردازيد. كسي كه گمراه شد، به شما زيان نمي زند، اگر هدايت يافتيد".
مرحوم آمدي در كتاب شريف غررالحكم و دررالكلم، در اين زمينه، قريب به سي روايت را با مضامين گوناگون از مولاي متّقيان علي(ع)، جمع آوري نموده است. معروف ترين روايت در اين زمينه، از پيامبر گرامي(ص) مي باشد كه خودشناسي را راه خداشناسي معرّفي فرموده اند: "من عرف نفسه فقد عرف ربّه؛ هر كس نفس خويش را شناخت، خداي خويش را شناخت".
تا انسان از شناخت صفات و ملكات خود غافل باشد، نمي تواند به اصلاح خويش بپردازد، تا با اين شناخت بتواند خدا را بشناسد. خويشتن شناسي مراتب مختلفي دارد: يك مرتبه آن خويشتن شناسي نوعي است كه در آن مباحث مربوط مي شود به شناخت خويش از نظر استعداد ها و سرمايه هاي خاصّي كه در هر يك از زن و مرد وجود دارد. نوع ديگر خويشتن شناسي اخلاقي است، كه شناخت خويشتن در اين مرتبه مربوط مي شود به شناخت صفات، استعداد ها و ملكات اخلاقي.
از ديدگاه ديني خودسازي منوط به خدا شناسي است و خداشناسي در پرتو خودشناسي قابل تبيين است: خودشناسي- خداشناسي - خودسازي.
شناخت انسان از ابعاد شخصيتي اش، منجر به كسب اطلاع از اموري مي شود كه به نحوي خارج ازوجود او در عين حال مرتبط با او است. براي انسان (در خودشناسي)، سه وضعيّت متصوّر است:
1ـ سرآغاز و اين كه از كجا آمده است.
2ـ وضعيت كنوني و اين كه چه بايد بكند.
3ـ سرانجام و اين كه به كجا خواهد رفت.
منظور از اين كه انسان بايد خود را بشناسد، اين است كه: بايد وضعيّت هاي حاكم بر وجودش را بررسي كند. البته وضعيت هاي مذكور خارج از وجود انسان و در مقابل آن نيست، بلكه در واقع سير رو به تحول وجود خود انسان است. اگر بخواهد و موضع وجودي خويش را در اين عالم مشخّص كند، ناچار است ابتدا تا انتهاي سير وجود خويش را بشناسد. شناخت مراحل سه گانة حاكم بر سير و جودي انسان دو فايده دارد:
1ـ شناخت كلّ وجود خويش.
2- تأثير هريك از مراحل در شناخت مراحل ديگر.
در ديدگاه و آموزه هاي ديني، شناخت مراحل تكويني بُعد مادي انسان، ديدگاه او را نسبت به خود متحوّل مي كند. تعابيري كه قرآن مجيد براي بيان جنبة مادّي انسان به كار برده است، عبارتند از: خاك، گل، گل چسبنده، لجن متعفّن، نطفه، آب جهنده و لخته خون.
آگاهي انسان از وضعيت ابتدايي اش او را واقع بين و ديدگاه او را معقول مي كند و وي را از غرور و تكبّر و خود بزرگ بيني باز مي دارد. از نظر قرآن يكي از عوامل كفر، شرك و انحراف، بي اطّلاعي از سر آغاز خلقت و قدرت خداوند در آفرينش موجودات است.
به اين جهت قرآن ما را به تفكر در وضعيت آفرينش انسان ترغيب مي كند. تا خود را بشناسيم و براي انجام تكاليف محوّل در دنيا آماده شويم.
با توجه به اين كه بعضي آيات دلالت بر عظمت انسان دارد و او را برگزيده و خليفه خداوند و مسجود فرشتگان بر مي شمرد، اما آياتي ديگر آدمي را ضعيف، عجول و حريص توصيف مي كند، آگاهي و شناخت انسان از چگونگي خلقت و جايگاه خويش كه هم استعداد ترقي و رشد در او وجود دارد و هم امكان انحراف و طغيان، باعث مي شود دست به انتخاب صحيح بزند. اين خودشناسي، شناخت استعداد و توانايي يا خودشناسي خلقتي است. خودشناسي خلقتي مقدّم بر خداشناسي و خداشناسي مقدّم بر خودسازي است.
پس از آگاهي از سرآغاز و مرحله اوليه سير وجودي خود مي توانيم به معرفت آفرينندة خود دست يابيم، زيرا انسان وقتي خود را موجودي ضعيف و حقير دانست و وابستگي خويش را به قدرتي لايزال احساس كرد، راهي به سوي معرفت خدا فراروي او باز مي شود. بنابراين خودشناسي از اين جهت (از جنبة ارتباط با مبدأ و شناخت آن)، مقدمه در زمينه اي براي خداشناسي است. اين دو پشتوانه اطلاعاتي (شناخت خود و خدا)، توشة راه انسان در وضعيّت كنوني است و او را براي خودسازي آماده مي كند. بنابراين خودسازي به طور مستقيم بر شناخت وضعيّت موجود و اطلاع از انگيزه ها، حالات و رفتار انسان در اين وضعيّت موقوف است. اما زماني خودشناسي ضامن خودسازي خواهد بود كه با شناخت مرحلة سوم سير وجودي يعني معاد و سرانجام زندگي، كامل شود.
در اين صورت، هيچ نقطه ابهام و ضعفي در فراهم كردن زمينه براي خودسازي و بناي شخصيت معنوي وجود نخواهد داشت و چنانچه ضعفي وجود داشته باشد، از ناحيه گرايش ها و دل بستگي ها است، نه از ناحية شناخت ها.
نتيجه:
1ـ خود شناسي صرفاً در بُعد اخلاقي مطرح نمي شود، بلكه شامل تمام ابعاد وجودي (اعم از مادي و معنوي) است، اگر چه نتيجه آن صرفاً اخلاقي و معنوي است، چرا كه انسان براي گزينش مناسب در بُعد روح و روان، ناچار است خود را به طور كامل بشناسد.
2- خودشناسي امري دروني نيست، بلكه كسب اطلاعاتي براي شناخت هر چه بيشتر خود مي باشد كه داراي سه مرحله است:
الف) خودشناسي خلقتي،يعني شناخت استعدادهاي به كار رفته در آفرينش انسان و كيفيّت تكوين او.
ب) خودشناسي دنيوي، يعني شناخت موقعيّت و جايگاه خود در دنيا.
ج) خودشناسي اخروي يعني شناخت سرانجام حيات خود.
3- خودشناسي خلقتي مقدّم بر خداشناسي و خداشناسي مقدّم بر خود سازي است.
4- ثمرة خودشناسي و خداشناسي در خود سازي و تربيت خويش ظاهر مي شود. بنابراين بدون شناخت انسان به موضوع هاي تربيتي، امكان گذشتن از وضعيّت موجود [در انسان] و رسيدن به وضعيت مطلوب امكان نخواهد داشت.
نكته: انسان ها در وجدان ناخودآگاه خويش، از اين معرفت (خودشناسي) كم و بيش بي بهره نيستند، چنان كه آية سي ام سورة روم به آن اشاره شده است، ولي اكثر مردم در وجدان خود آگاه خويش از آن غافل اند. به عبارتي: بيشتر مردم، آگاهي به وجدان و احساس فطري خويش ندارند و به اصطلاح علم به علم ندارند.
يكي از موضوعاتي كه در خودشناسي و شناخت انسان مهم است، كمال خواهي است چرا كه انسان طالب كمال است و عامل فطرت نيز او را به سوي كمال دعوت ميكند، چرا كه تا انسان كمال خويش را نشناسد، از تهذيب نفس و خودسازي باز ميماند.
يكي ديگر از موضوعات مهمي كه در خودشناسي و ارتباط و تقرّب به خداوند نقش دارد، جاودانگي است، يعني انسان دوست دارد كه به حيات جاودان برسد، چرا كه انسان از مرگ ترس دارد، زيرا خيال مي كند كه با مرگ، زندگي اش به پايان مي رسد. براي او زندگي از هر چيزي عزيزتر است و بالاتر از اين آرزوي رسيدن به حيات ابدي است و اين مهمّ در اطاعت خداوند (و با خودشناسي و خداشناسي - خودسازي) رقم مي خورد.
موانعي را مي توان بر سر راه خودشناسي، در درون خويش يافت و آنها را برطرف كرد، چرا كه نخستين گام براي درمان بيماري هاي روحي و جسمي، شناخت بيماري ها است. مرحوم فيض كاشاني براي پي بردن به عيوب خويش چهار راه ذكر مي كند:
اوّل اين كه انسان به سراغ استادي برود كه آگاه به عيوب نفس و خفايا و آفات اخلاقي باشد.
دوم: دوست راستگويي را پيدا نموده و او را مراقب خويش كند تا احوال و افعال او را مورد بررسي دقيق قرار دهد.
سوم: انسان عيوب خويش را از زبان دشمنانش بشنود، چرا كه دشمنان با دقّت مراقب عيوب و لغزش هاي انسان هستند.
چهارم: انسان با مردم معاشرت نموده و صفات نكوهيده اي را كه مي بيند، در مورد خودش نيز بررسي كند و ببيند كه آيا اين صفات نكوهيده در او هست؟
در بخش دوم پرسش خود ازتناسب شرور و بدیها با حکمت خدا مطرح کرده اید پاسخ ما به شرح ذیل است:
آنچه که ما آن را در جهان هستی شر محسوب می کنیم ، به چند دسته و گروه تقسیم می شود و با بررسی تمام موارد آنها متوجه می شویم که هیچ گونه تضادی بین آنها و حکمت الهی نیست. معروف ميان فلاسفه و دانشمندان اين است كه «شر» در تحليل نهائي بازگشت به يك «امر عدمي» (يا يك امر وجودي كه سرچشمه عدم است) ميكند و شايد نخستين كسي كه اين نظريه را ابراز داشت «افلاطون» بود كه «شر» را به عنوان «عدم» معرفي كرد. و چون شر ، امر عدمي باشد ، آفريننده ندارد تا سوال شود كه چرا و چگونه خداوند منشا خير ، مي تواند شر بيافريند؟
بنابراين نقطه مقابل آن، يعني «خير» چيزي جز «وجود» نيست، هرقدر وجود گستردهتر و كاملتر باشد منبع خير بيشتري است، تا برسد به وجود مطلق و بيپايان خداوند كه خير محض و سرچشمه تمام خيرات و بركات است.
معمولاً براي روشن ساختن عدمي بودن شرور به اين مثال ساده دست ميزنند كه ما ميگوئيم «سر بريدن يك انسان بيگناه شر است» ولي ببينيم در اينجا چه چيز «شر» است؟ آيا زور بازوي قاتل، يا تيزي كارد و برندگي آن، يا تأثيرپذيري گردن مقتول و لطافت آن كه مايه قدرت بر هر گونه حركت گردن ميشود؟ مسلماً هيچ يك از اينها ذاتاً نقص و شر نيست، آنچه در اين ميان شر است جدائي افتادن در ميان اجزاي گردن و رگها و استخوانها است، و ميدانيم جدائي چيزي جز يك امر عدمي نيست.
همچنين گاه يك امر وجودي مانند يك غذاي زهرآلود، باعث «مرگ» كه يك امر عدمي است ميشود، و به همين دليل شر است. و يا ميكرب كه امر وجودي است سبب «بيماري» ميشود و ميدانيم مرگ چيزي جز عدم حيات و بيماري جز از دست دادن سلامتي نيست.
از اينجا پاسخ اين سؤال كه «شرور را كه آفريده است»؟ براي همگان روشن ميشود، زيرا وقتي «شرور» امور عدمي هستند، اصولاً آفرينش و آفريدگاري در مورد آنها تصور نميشود.
از طرف ديگر غالبا آنچه را ما شر به حساب مي آوريم ، شر بودن آن براي چيز هاي ديگرو به تعبير ديگر شر نسبي است ، نه اين كه ذاتا و حتي براي ذات خودشان شر باشند.
مثلا نيش مار را براي انساني كه با آن از بين رفته يا بيمار شده ، شر مي دانيم . يا گرگ را در نسبت با گوسفندي كه دريده است ، اما چه بسا همين نيش مار و يا گرگ براي بسياري از چيز ها در طبيعت و يا براي توازن طبيعت و حد اقل در نگاه به ذات خودشان براي خودشان ، خير محسوب شوند.
چنين چيز هاي شر مطلق نيستند يا اين كه ذاتا شر نيستند تا بگوئيم چگونه خداوند خير مطلق آنها را آفريده است؟ يا اين كه براي چنين موجوداتي خالق ديگري جستجو كنيم.
به تعبير فيلسوفان شر بودن آنها مقصود ذاتي شان نيست ، بلكه بالتبع و عرضي بر آنها است. اما اين كه چگونه به صورت عرضي و نسبي شر هستند ، به نحوه وجود آنها بستگي دارد. چون اين امور متعلق به عالم ماده است و عالم ماده ، عالم حركت و دگرگوني و تضاد نيروها و محدوديت است ، لازمه وجود چنين عالمي ، تضاد و دگر گوني ها و تحول و تكامل است . و به تعبير فيلسوفان اگر تضاد در عالم ماده نباشد ، دوام فيض الهي معنا نداشت و صحيح نبود.«لو لا التضاد ما صح دوام الفيض» پس در واقع سوال به اين برمي گردد كه چرا عالم مادي به وجود آمد كه در آن تزاحم و تضاد نيروها است ؟ پاسخ اين است كه هر چيزي كه قابليت وجود و امكان هستي دارد و خير آن بر شرش غلبه داشته باشد ، خداوند به آن وجود و تحقق مي دهد و اين مسئله در مورد عالم مادي صدق مي كند.
حال اگر چيزي فرض شود كه خير آن غالب باشد و شر نيز به صورت تبعي در آن باشد ، در صورتي كه چنين چيزي آفريده نشود ، منع فيض بسيار به خاطر شر اندك مي شود كه اين صحيح نيست ، پس به جهت غلبه خير بودن بر شر ، آن موجود آفريده خواهد شد.
بنابراين ، شر مطلق ، به معناي عدم مطلق خواهد بود كه اصلا وجود ندارد تا سوال از آفريننده او شود.
ولي «شر نسبي» (چيزي كه از جهتي خير و از جهتي شر باشد) مسلماً بهرهاي از وجود دارد، يا به تعبير ديگر آميزهاي است از وجود و عدم، اما همانگونه كه گفته شد تنها يك قسم از شر نسبي با حكمت خدا سازگار است و آن چيزي است كه جنبه خير آن غالب باشد.
بنا بر اين با توجه به مطالب گذشته نتايج زير به دست مي آيد:
1. شر، چيزي نيست که در عالم هستي موجود باشد، تا از علت پديد آمدن آنها به وسيله خداوند، پرسش شود، بلکه در دسته ها و گروه هاي گوناگون، تقسيم شدني است که به برخي از آنها اشاره مي شود.
2. دسته اي از شرور، لازمه طبيعي عالم مادي است؛ يعني يا مي بايست عالم ماده آفريده نمي شد، يا در صورت آفريده شدن، به گونه اي طبيعي، پيامدهايي که ظاهرا ما آنها را شر به حساب مي آوريم، روي مي نمود. مثلا، حيوان براي ادامه زندگي، از گياه يا حيوانات ديگر تغذيه مي کند، يا انسان به همين منظور، پس از ذبح حيوانات، از گوشت آنان استفاده مي نمايد. در شرايط جوي خاصي، سيل سرازير مي شود، و به طور طبيعي، ويرانه هايي را نيز به دنبال دارد ( در عين حال كه انرژي بسياري درآن نهفته است و مي تواند در صورت استفاده مطلوب ، منشا خير بسيارباشد) بروز زلزله، ورود ميکرب به بدن و مرگ و ميرهاي ناشي از آن نيز از همين دست رويدادهاي طبيعي است.
3. برخي از شرور، بازتاب اعمال انسان ها و کيفر آن است. قرآن کريم در اين باره مي فرمايد: «ولو ان اهل القري آمنوا واتقوا لفتحنا عليهم برکات من السماء والارض ولکن کذبوا فاخذناهم بما کانوا يکسبون؛ و اگر اهل شهرها و آبادي ها ايمان آورده و تقوا پيشه مي کردند، برکات آسمان و زمين را بر آنها مي گشوديم، ولي (آنها حق را) تکذيب کردند، ما نيز آنان را به کيفر اعمالشان مجازات کرديم» (اعراف، آيه 96).