پرسش 1: چرا پيامبر اکرم (ص) با زنان متعددي ازدواج كرد؟
پاسخ : : در آغاز بيان دو نكته ضروري است:
اوّل: نگاهي كوتاه به فرهنگ ازدواج در جزیرۀ العرب در زمان پيامبر:
1ـ عرب هاي جاهلي نسبت به دختر، بلكه جنس زن بي علاقه بودند، چون در محيطي كه پیوسته مردم با هم به جنگ و خونريزي مشغول بودند و هر كس هر قدر كه مي توانست، به ديگران ظلم روا مي داشت، می ترسید كه در جنگ، دختران اسير شوند و باعث ننگ آن طايفه گردند، نيز به جهت وضع بد اقتصادي و اين كه دختران به فحشا رو آورند و ... به دختر علاقه اي نداشتند، بلكه دخترداري را ضد ارزش مي شمردند و برخی از آنان به زنده به گور كردن دختران رو آوردند.
2ـ جنگ و خونريزي در آن محيط امري متداول بود، و عرب جاهلي با اندك بهانهاي يكديگر را مي كشتند. حاصل آن به هم خوردن تعادل جمعيتي بود و نسبت زنان به مردان افزايش چشمگيري پيدا كرد (چون مردان به جنگ اقدام مي كردند، نه زنان و كشتهها از مردان بود) ناچار گزينة «چند زن داشتن» را براي رهايي از مشكل عدم تعادل جمعيتي پذيرفتند. اين مشكل در اكثر نقاط از جمله در ايران هم وجود داشت، ليكن در عربستان بيشتر بود.
3ـ در آن وضع ناگوار اقتصادي، زن گرفتن از يك خانواده و قبيله نوعي كمك به آنان محسوب مي شد، به همين جهت مشركان قريش به دامادهاي پيامبر فشار مي آورند كه دختران پيامبر را طلاق دهند تا بر مشكلات ایشان افزوده شود.
4ـ در محيطي كه نا امني و جنگ و خونريزي، آسايش را از همگان ربوده بود، ازدواج از مهم ترين عوامل بازدارنده از جنگ به شمار مي آمد.
5ـ در آن وضع زن بيوه اگر شوهر نمي كرد، خوشايند نبود، بلكه زشت شمرده ميشد. به مجرد آن كه شوهر مي مرد، يا از وي طلاق مي گرفت و عدّه وفات يا طلاق سپري مي شد، شوهري ديگر گزينش مي شد، مانند «اسماء بنت عميس» كه اوّل همسر جعفر بن ابي طالب شد، بعد از شهادتش به عقد ابوبكر در آمد و بعد از درگذشت ابوبكر همسر امام علي(ع) شد. اين شيوه در آن فرهنگ متداول بود.
نكتة دوم: نگاهي گذرا به ازدواج های پيامبر
1ـ پيامبر در 25 سالگي با حضرت خديجه كه چهل سالش بود و قبلاً يك يا دوبار شوهر كرده بود ازدواج نمود، و به مدت بيست و پنج يا بيست و هشت سال با وي زندگي كرد و همسر ديگري نگرفت.
2ـ همة همسران پيامبر(جز عايشه) بيوه بودند. آنان پيش از آن كه به همسري پيامبر در آيند، يك يا دوبار شوهر کرده بودند و پس از درگذشت و يا شهادت شوهر و انقضاي عدّه به عقد پيامبر در آمدند.
3ـ عمدة ازدواج هاي پيامبردر اوضاع سخت و دشوار جنگي صورت گرفته بود، مانند شكست مسلمانان در جنگ اُحد كه وضع بسيار ناراحت كننده بود.
4ـ پيامبر از قبايل مهم عرب مانند تيم، عدي، بني اميه، نيز يهوديان مدينه همسر انتخاب كرد، ولي از قبايل انصار زن نگرفت.
دقت در اين امور به ما مي فهماند كه ازدواج هاي پيامبر نه در پي ارضاي خواهشهاي نفساني، بلكه در جهت اهداف عالي بود كه بيان ميشود.
بي شك پيامبر در ازدواج هاي متعدد دنبال خوشگذراني ها نبود، چون:
اوّلاً: اگر چنين بود، مي بايست در سنين جواني به اين امر مبادرت مي كرد، نه در پيري و آن هم در اوضاع سخت و دشوار.
دوم: اگر خوشگذراني انگيزة حضرت بود، مي بايست جهت گيري هايش در گزينش همسر، اين ادعا را اثبات كند. حضرت دنبال زنان زيبا و جذّاب از جهت امور جنسي و جواني نبود، حتي به خواستگاري برخي از زنان مانند
«امسلمه» رفت و او تعجب نمود دراين سن و سال كه كسي حاضر نمي شود با او ازدواج كند، چرا پيامبر دنبال زنان جوان نمي رود و به خواستگاري او كسي را فرستاده است.
سوم: آناني كه با انگيزة كاميابي جنسي به ازدواج هاي متعدد رو مي آورند، ماهيت زندگي شان به گونه اي ديگر است. آنان به زرق و برق ظاهري زندگي، لباس و زينت زنان و رفاه و خوشگذراني رو مي آورند؛ درحالي كه سيره و زندگي پيامبر خلاف اين را نشان ميدهد. ایشان در برابر خواست همسران خويش در مورد زرق و برق زندگي، آنان را مخيّر كرد كه يا ساده زيستي را برگزينند و به عنوان همسر پيامبر باقي بمانند، يا از حضرت طلاق بگيرند و بروند دنبال زرق و برق زندگي.
علامة طباطبايي در اين باره مي نويسد: داستان تعدّد زوجات پيامبر را نمي توان بر زن دوستي و شيفتگي آن حضرت نسبت به جنس زن حمل نمود، چه آن كه برنامه ازدواج آن حضرت در آغاز زندگي كه تنها به خديجه اكتفا نمود و هم چنين در پايان زندگي كه اصولاً ازدواج بر او حرام شد، منافات با بهتان زندوستي آن حضرت دارد. (1)
چهارم: دو تن از زنان پيامبر كنيز بودند. اگر هدف پيامبر از ازدواج، لذت بردن از آنان بود،اين دو چون كنيز بودند، بدون ازدواج، پيامبر مي توانست از آنان بهره مند شود. اما نخست آنان را آزاد کرد، سپس با تمایل آنها، ازدواج نمود.
بنابراين اهداف و حكمت هاي ازدواج پيامبر را مي بايست در اهداف بلند و ارزشي جستجو نمود كه مهم ترين آن ها بدين شرح است:
1ـ هدف سياسي ـ تبليغي:
يكي از اهداف ازدواج هاي پيامبر(ص) سياسي – تبليغي بود؛ يعني با ازدواج موقعيتش در بين قبايل مستحكم گردد و بر نفوذ سياسي واجتماعيش افزوده شود و از اين راه براي رشد و گسترش اسلام استفاده نمايد.
حضرت به خاطر دست يابي بر موقعيت هاي بهتر اجتماعي وسياسي، تبليغ دين خدا و استحكام آن، پيوند با قبايل بزرگ عرب و جلوگيري از كارشكنيهاي آنان، حفظ سياست داخلي و ايجاد زمينة مساعد براي مسلمان شدن قبايل عرب، به برخي ازدواج ها رو آورد.
در راستاي اين اهداف، پيامبر با عايشه دختر ابوبكر از قبيله بزرگ «تيم»، با حفصه دختر عمر از قبيله بزرگ «عدي»، با امحبيبه دختر ابوسفيان از قبيلة نامدار بنياميه، ام سلمه از بني مخزوم، سوده از بني اسد، ميمونه از بني هلال و صفيه از بنياسرائيل پيوند زناشويي برقرار نمود. ازدواج مهم ترين پيوند و ميثاق اجتماعي است، به ويژه در آن فرهنگ تأثير بسياري از خود به جا گذارد.
در آن محيطي كه به تعبير «ابنخلدون» جنگ و خونريزي و غارتگري جزو خصلت ثانوي آنان شده بود،(2) بهترين عامل بازدارنده از جنگ ها و عامل وحدت و اُلفت، پيوند زناشويي بود. به همين جهت پيامبر با قبايل بزرگ قريش، به ويژه با قبايلي كه بيش از ديگران با پيامبر دشمن بودند، مانند بني اميه و بني اسرائيل، ازدواج نمود. امّا با قبايل انصار كه از سوي آنان هيچ خطري احساس نمي شد و آنان نسبت به پيامبر دشمني نداشتند، ازدواج نكرد.
«گيورگيو» نويسندة مسيحي مي نويسد: محمد(ص) امحبيبه را به ازدواج خود در آورد تا بدين ترتيب داماد ابوسفيان شود و از دشمني قريش نسبت به خود بكاهد. در نتيجه پيامبر با خاندان بني اميه و هند زن ابوسفيان وساير دشمنان خونين خود خويشاوند شد و امحبيبه عامل بسيار مؤثري براي تبليغ اسلام در خانواده هاي مكه شد.(3)
2ـ هدف تربيتي:
پيامبر حمايت از محرومان و واماندگان را جزء آيين نجات بخش خويش قرار داد. قرآن مردم را به حمايت از واماندگان ومحرومان و ايتام فرا مي خواند. پيامبر در مناسبت هاي مختلف مردم را به اين كارخداپسندانه تشويق نمود، و در عمل براي مردان بيچاره و وامانده در كنار مسجد «صفه» را بنا نهاد و حدود هشتاد نفر از آنان را در آن جا سكني داد.
اين حمايت عملي و صفه نشيني مربوط به مردان بود، اما دربارة زنان با توجه به موقعيت آنان، اين گونه راه حل براي رهايي آنان از مشكلات پسنديده نبود، بلكه رسول خدا براي زنان راه حل ديگري را در نظر گرفت. حضرت از فرهنگ مردم و راه حل چند همسر داري كه بازتاب اوضاع اجتماعي بود، بهره جست و مردان مسلمان را تشويق نمود كه زنان بي سرپرست و يتيم دار را به تناسب حالشان، با پيوند زناشويي به خانه هاي خويش راه بدهند، تا آنان و يتيمانشان از رنج بي سرپرستي و تنهايي و فقر مالي و عقده هاي رواني رهايي يابند؛ خود نيز در عمل به اين كار تن داد تا مسلمانان تشويق شوند و در مسير رفع محروميت واماندگان قدم بردارند.
پيامبر با زنان بيوه ازدواج نمود و آنان را به همراه فرزندان يتيمشان به خانة خويش راه داد، تا هم خودش به قدر توان در زدودن مشكلات گام برداشته باشد و هم الگوي خوبي براي مردم در اين امر باشد.
3ـ آزاد کردن كنيزان:
اسلام با برنامه ريزي دقيق و مرحله به مرحله در جهت آزادي اسيران گام برداشت. رسول خدا از شيوه هاي خوب و متعدد براي آزادي اسيران بهره جست كه ازدواج از جملة آنها است. جويريه و صفيه كنيز بودند. پيامبر اين دو را آزاد كرد و سپس با آن دو ازدواج نمود، تا بدين وسيله به مسلمانان بياموزد كه ميشود با كنيز ازدواج نمود. اوّل او را آزاد کرد و سپس شريك زندگي قرار داد. در ازدواج پيامبر با جويريه بسياري از كنيزان آزاد شدند. جويريه در غزوه بني مصطلق اسير شد و در سهم غنيمتي رسول خدا قرار گرفت. حضرت وي را آزاد كرد و سپس با وي ازدواج نمود. كار حضرت براي يارانش الگوي خوبي شد و تمامي اسيران غزوه بني مصطلق كه حدود دويست تن بودند، آزاد شدند.
«گيورگيو» دانشمند مسيحي مي نويسد: محمد با جويريه ازدواج كرد. يارانش اين عمل را نپسنديدند و آن را با تعجب مي نگريستند. فرداي آن روز كم كم اسيران خود را آزاد كردند، چون كه نمي توانستند بپذيرند كه بستگان همسر پيامبر(ص) بردة آنان باشند.(4)
4ـ نجات زن و جلوگيري از غلتيدن وي در دامن بستگان مشرك و كافر:
برخي از زناني كه مسلمان شده بودند و به جهت مرگ، شهادت و يا ارتداد شوهر، بي سرپرست مي شدند، زندگي برای آنان بسيار مشكل بود و در وضع بسيار آشفته اي به سر مي بردند، همانند ام حبيبه، دختر ابوسفيان كه همراه شوهرش به حبشه هجرت كرد و در آن جا بي سرپرست شد. نه مي توانست در آن جا بماند و نه به مكه نزد پدرش برگردد.
پيامبر وقتي از مشكل وي با خبر شد، پيكي براي نجاشي پادشاه حبشه فرستاد و از او خواست ام حبيبه را به عقد پيامبر در آورد. اين ازدواج باعث شد وي از بي سرپرستي نجات پيدا كند و به دامن بستگان مشرك خويش نغلتد.
5ـ طرد سنت غلط و جاهلي:
در اسلام «پسرخوانده» حكم پسر واقعي را ندارد و زن پسر خوانده بر مرد مَحْرَم نيست. در حالي كه در جاهليت، احكام پسر واقعي را بر پسر خوانده جاری می کردند، از جمله زن پسر خوانده بر پدر خوانده محرم بود. اسلام اين حكم را باطل نمود.(5) پيامبر به دستور خدا با «زينب بنت حجش» كه همسر مطلقه زيدبن حارثه، پسرخواندة پيامبر بود، ازدواج نمود، تا حكم جاهلي را در عمل باطل كند و مردم پذيراي نقض حكم جاهلي باشند.(6)
اگر اين ازدواج صورت نمي گرفت، ممكن بود زيدبن حارثه، يا پسرش اسامه بن زيد، بعد از رحلت پيامبر به عنوان پسر و وارث پيامبر مطرح شود، که مسير امامت و وراثت خاندان پيامبر دگرگون مي شد.
نکته پایانی: در اسلام چند همسر گزيني براي مردان محدود است. مرد نمي تواند بيش از چهار همسر دائمي در يك زمان داشته باشد.
قرآن ميگويد: با رعايت عدالت ميتواند چهار همسر داشته باشد.(7) تا پیش از نزول اين حكم مردان بيش از چهار همسر دائمي داشتند.
همة زنان پيامبر(ص) قبل از نزول اين حكم به عقد ایشان در آمده بودند. خداوند به پيامبرش دستور داد كه از اين پس حق نداري با كسي ازدواج نمايي، حتي اگر همة زنانت را طلاق بدهي، به جاي آنان نمي تواني با زنان ديگري ازدواج نمايي.(8)
اين حكم از احكام اختصاصي پيامبر است، همان گونه كه وجوب خواندن نماز شب و ... از مختصات پيامبر بود.
پي نوشت ها :
1 . سيد محمد حسين طباطبايي، فرازهايي از اسلام، ص 174.
2 . مقدمه ابن خلدون(ترجمه)، ج 1، ص 286.
3 . محمد پيامبري كه از نو بايد شناخت، ص 207.
4 . همان، ص 181.
5 . احزاب (33) آيه 4.
6 . همان، آيه 37.
7 . نساء (4) آيه 3.
8 . احزاب، آيه 52.
پرسش 2: آيا پيامبر(ص) در دوران زندگى خود، در جنگها و ساير موقعيتها كسى را كشته است؟
پاسخ: در بررسی زندگی پیامبر و جنگهای صدر اسلام، موردی که به قتل کسی توسط رسول خدا تصریح شده باشد، نیافتیم، جز در یک مورد و آن این که: حضرت در جنگ «احد» خود را به دره «شعب» رسانده، چند نفر از اصحاب، اطراف او را گرفته و مراقب بودند دشمن به ایشان حمله نکند اما یکی از قهرمانان قریش به نام «ابی بن خلف» خود را به پیامبر رساند و خواست حضرت را به قتل برساند. حضرت برای دفاع از خود، به او جراحتی وارد کرد که سبب هلاکت وی گردید.(1)
مورخان آوردهاند که در جنگ اُحد در آن لحظه که ارتش اسلام پراکنده شده و پیامبر ازهر طرف مورد حمله دشمن بود، پنج تن از قهرمانان قریش، با یکدیگر عهد بستند به هر قیمتی که شده، به زندگی پیامبر خاتمه دهند. این افراد عبارت بودند از:
1ـ عبدالله بن شهاب اسدی، که پیشانی پیامبر را مجروح ساخت.
2ـ عتبه فرزند ابی وقاص، که با پرتاب چهار سنگ، دندان رباعی سمت راست پیامبر را شکست و لب مبارک حضرت را شکافت.
3ـ ابن قمئه (قمیئه) لیثی، که زخمی بر چهره پیامبر وارد ساخت، که حلقههای کلاهخود، در گونههای پیامبر فرو رفت.(2)
4ـ ابی بن خلف، که با نیزه به پیامبر حمله کرد، که حضرت برای دفاع، نیزه را از او گرفت(3) و وی را مجروح ساخت.
برخی نوشتهاند که چون «مصعب بن عمیر» متوجه شد که «ابی» قصد حمله به رسول خدا را دارد، خود را سپر حضرت نمود و به شهادت رسید(4)، آن گاه «ابّی» توسط پیامبر مجروح شد. با اینکه این زخم سطحی بود، ولی چنان، ترس و اضطراب او را فرا گرفت که هرچه دوستانش از جمله ابو سفیان، او را دلداری دادند، آرام نگرفت، و میگفت: محمد، در مکه، در جواب من که به او گفتم: تو را خواهم کشت، گفت: بلکه من تو را میکشم، و او هرگز دروغ نمیگوید.
این زخم و ترس سرانجام کار او را ساخت و پس از چندی در بین راه جان سپرد.(5)
از مطالبی که یادآوری شد میتوان استفاده کرد:
1ـ پیامبر برای دفاع از خود، «ابی بن خلف» را مجروح ساخت، آن هم دشمنی که با خود پیمان بسته بود که پیامبر را به قتل برساند. در چنین وضعی بر اساس هر مذهبی و به حکم خرد، انسان باید از خود دفاع کند. اگر چنین نکند و دست روی دست بگذارد تا او را از بین ببرند، نکوهش و سرزنش خواهد شد. گاهی نیز مواردی پیش آمده که دشمن قصد جان پیامبر را داشته و موفق نشده اما وقتی پیامبر بر وی تسلط یافته، او را بخشیده است.
در جنگ «ذات الرقاع»، بین رسول خدا و ستاد نظامی فاصله شد، به طوری که سربازان اسلام یک طرف و پیامبر طرف دیگر قرار گرفتند. در این هنگام یکی از مشرکان با استفاده از این فرصت، نزدیک حضرت آمده، شمشیر کشید و گفت: در این حال چه کسی شما را نجات میدهد؟ حضرت بیدرنگ فرمود: «خداست که مرا نجات میدهد». در این زمان با عنایت خداوند و هوشیاری به موقع پیامبر، شمشیر دشمن به طرفی افتاد. حضرت برخاست و شمشیر را کشید و فرمود: تو را چه کسی از دست من نجات میدهد؟ گفت: کرامت تو؛ زیرا انسانی بزرگوار هستی. حضرت از کشتن او صرف نظر کرد(6)
باید دانست: پیامبر «ابی بن خلف» را مجروح ساخت و ضربة حضرت کشنده نبود، بلکه علت عمدة مرگ وی، ترس و وحشتی بود که در او ایجاد شده بود.
این حادثه نشانگر نهایت پستی قریش است، چون با اینکه معتقد بودند پیامبر راستگو است و هرگز دروغ نمیگوید، با این حال دست از دشمنی با حضرت بر نداشتند و برای ریختن خون او تلاش کردند!(7)
چون پیامبر، رهبر الهی و آسمانی است و هدفش هدایت و راهنمایی انسانهاست و برای جهانیان رحمت و برکت است، توقع و انتظار جامعه از وی این است که در صورت امکان، به صورت مستقیم کسی به دست حضرت کشته نشود، تا محبوبیت پیامبر در جامعه محفوظ بماند و بهتر بتواند گروه ها و افراد مختلف را هدایت و ارشاد نماید. در دوران زندگی حضرت بر اساس منابعی که بررسی شد، جز همان مورد که ذکر شد، کسی به دست حضرت کشته نشد، که آن هم حالت دفاعی داشت و گریزی از آن نبود؛ به علاوه توسط حضرت فقط زخمی شد اما ترس باعث هلاکتش گردید.
پینوشتها:
1ـ فروغ ابدیت، ج 2، ص 85 ـ 86؛ تاریخ پیامبر اسلام، دکتر آیتی، ص 309 ـ 310.
2ـ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 154 ـ155؛ فروغ ابدیت، ج 2، ص 58.
3ـ الکامل، ص 155.
4ـ بحار الانوار، ج 20، ص 95؛ معارف و معاریف، ج 1، ص 493 ـ 494.
5ـ فروغ ابدیت، ج 2، ص 58، به نقل از سیره ابن هشام، ج 2، ص 84.
6ـ کافی، ج 8، ص 127.
7ـ فروغ ابدیت، ج 2، ص 85.
پرسش 3: چرا به حضرت على(ع) اميرالمؤمنين گفته مى شد ؟
پاسخ : اميرالمؤمنين به معناى لغوى آن؛ يعنى امير و فرمانده و رهبر مسلمانان.(1)
مطابق معناى لغوى به پيامبر مىتوان اميرمؤمنان؛ يعنى رهبر و فرمانده مسلمانان گفت. به خلفاى راشدين و خلفاى اموى و عباسى و يا همه كسانى كه توسط شورا و اصحاب اهل حل و عقد انتخاب شدهاند ، نیز اطلاق مىگردد.(2)
بر همين اساس خلفاى اسلامى خود را اميرمؤمنان مىخواندند.
اما در یک معنای ویژه اين لقب اختصاص به حضرت علي دارد و تنها به آن حضرت سزاوار و شایسته است که گفته شود اميرالمؤمنين . اگر در روايات عنوان اميرالمؤمنين از القاب خاص على(ع) شمرده شده،(3) با همین معنا در ارتباط است،و آن معنا دربردارنده وصايت و خلافت بلافصل پيامبر است؛ با توجه به اين معنا اميرالمؤمنين تنها شامل امام علی(ع) مىشود، چون جز او كسى جانشین بلافصل نيست ؛ به همين خاطر، اين لقب براى ديگران و حتى امامان معصوم (ع) اطلاق نشده است.
شخصى از امام صادق(ع) پرسيد: آيا روا است كه به امام زمان(ع) به عنوان "سلام بر تو، اى اميرمؤمنان" سلام ياد كرد؟ امام فرمود: نه، زيرا خداوند تنها على را به اين لقب ناميده است. نه قبل او كسى به اين لقب ناميده شده و نه پس از او.
اختصاص لقب اميرالمؤمنين به امام على(ع) به جهت نصب به مقام امامت و خلافت توسط پيامبر است؛ يعنى بعد از پيامبر بايد او امير و حاكم مسلمانان باشد و مردم بايد به اين مهم آشنا شوند. با توجه به این معنا است كه پيامبر فرمود: "اگر مردم مىدانستند در چه زمانى على به اين لقب ملقب گرديد، هرگز منكر فضايل او نمىشدند، زيرا على در زمانى كه آدم بين روح و جسد بود، ملقب به اين لقب شد؛ زمانى كه خداوند فرمود: آيا من پروردگار شما نبودم؟ گفتند: بلى. فرمود: من پروردگار شمايم و محمد پيامبر شما است و على امير شما است".(5)
در برخى از روايات بيان شده كه حتى در زمان پيامبر نيز توسط ایشان، از على(ع) به اميرمؤمنان ياد شده است. (6)
پىنوشتها
1- دايرةالمعارف تشيع، ج2، ص 522
2- همان، ص 522 – 523
3- همان، ص 522
4- كافى، ج1، ص 411؛ بحارالانوار، ج24، ص 211؛ مظهر ولايت، ص 41 .
5 - ينابيع الموده، ج 2، ص 63؛ بحارالانوار، ج9،ص 256؛ مظهر ولايت، ص 40
6- بحارالانوار، ج35، ص 37؛ ارشاد مفيد، ص 42
پرسش 4: چرا علی(ع) پس از رسیدن به خلافت فدک را پس نگرفت؟
پاسخ: امام در زمان خلافتش ضمن نامهای به «عثمان بن حنیف» فرماندار بصره نوشت: «بلی کانت فی ایدینا فدک من کل ما اظلته السماء فشحّت علیها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرین...؛(1)
آری از آن چه آسمان بر آن سایه افکنده است، «فدک» در دست ما بود. مردمی بر آن بخل ورزیدند و مردمی سخاوتمندانه از آن چشمپوشی کردند.»
از کلام حضرت فهمیده میشود که «فدک» در زمان خلافت امیرمؤمنان(ع) پس گرفته نشد و در دست فرزندان حضرت زهرا(س) قرار نگرفت. حال چرا حضرت آن را به صاحبان اصلیاش نداد، دو نوع میتوان پاسخ داد:
1 – امام در جریان بیعت و آغاز زمامداریش، به برگرداندن حقوق و اموال (که در دورة حاکمان پیش غصب شده بود) اصرار ورزید و بسیار تأکید کرد. حال پس از رسیدن به قدرت، اگر «فدک» را پس میگرفت، به ذهن برخی خطور میکرد آن همه اصرار برای خودش بود!
امام نخواست کاری کند که دیگران دربارهاش این گونه قضاوت کنند و دربارة حضرت بگویند: اعلان پس گرفتن اموال غصب شده و رد آن به صاحبان، مقدمه برای به دست آوردن باغی بود که در زمان خلفا مورد دعوا و گفتگو بود؛ یعنی بگویند: برای این که فدک را تصرف نماید، پس گیری زمین ها و مزارعی را که توسط عثمان بخشیده شده بود، عنوان کرد.
برای این که دشمنان این گونه قضاوت نکنند و خردهگیری ننمایند، امام با بزرگواری از کنار این حق گذشت و از آن سخنی به میان نیاورد؛ تا به مردم بفهماند حکومت علوی برای احقاق حقوق مردم تلاش میکند. اگر امام زمامداری را پذیرفت، برای یاری رساندن به مظلومان و محرومان است،نه برای منافع شخصی. طبیعی است فرزندان فاطمه (س) نیز به این عمل راضی بودند.
نظیر این سخن از امام موسی بن جعفر (ع) نقل شده است. حضرت در پاسخ به این سؤال که چرا امام علی (ع) در دورة زمامداریش فدک را تصرف نکرد، فرمود:
«لأنا أهل البیت لا یؤخذلنا حقوقنا ممَّن ظلمنا إلا هو و نحن اولیاء المؤمنین إنّما نحکم لهم و نأخذ حقوقهم ممَّن ظلمهم و لا نأخذ لانفسنا؛(2) چون ما اهل بیت پیامبر چنین خصوصیتی داریم که حقوقمان را از کسانی که به ما ستم کردهاند، جز خدا نمیستاند؛ ما اولیای مؤمنان هستیم. به نفع آنان فرمان میرانیم و حقوق آنان را از کسانی که به آنان ستم روا داشتهاند، میستانیم، ولی برای خود در این راه تلاشی نمیکنیم.»
از سخن امام کاظم (ع) به دست میآید که امامان و رهبران الهی همواره برای احیای حقوق مردم تلاش میکنند؛ اما در مورد حقوق شخصی که ربطی به حقوق مردم نداشته باشد، اقدامی نمیکنند و کریمانه از کنار آن میگذرند. پس نگرفتن فدک در دوره زمامداری امام علی(ع) از همین قبیل است.(3)
2 – برخی از عالمان دینی همانند مرحوم سلطان الواعظین شیرازی در کتاب شبهای پیشاور میگویند: به جهت اوضاع خاصی که در زمان زمامداری امام علی(ع) بر جامعة اسلامی حاکم بود، حضرت قدرت پس گیری فدک را نداشت.
توضیح: امام در شرایطی حکومت را در دست گرفت که مردم از سیاستهای عثمان ناخرسند بودند؛ ولی نسبت به سیاستهای دو خلیفة پیشین به ویژه سیاستهای عمر رضایت داشتند. سیاستها و سنتهای عمر، در جامعة اسلامی آن زمان ریشه دوانده بود. مردم حاضر نمیشدند از آن سنتها و سیاستها دست بردارند. ابن ابی الحدید در این باره مینویسد:
در زمان زمامداری امام علی(ع) در کوفه مردم تجمع کردند و از حضرت خواستند فردی را به عنوان امام جماعت نماز «تراویح»(4) منصوب کند، تا در شبهای ماه رمضان نمازهای مستحبی را با او به جماعت برگزار نمایند. حضرت به آنان گوشزد نمود این کار بدعت و برخلاف سنت رسول (ص) است. پیامبر «به جماعت خواندن نمازهای مستحبی» را منع کرده است. آنان بدون توجه به رهنمود حضرت، یکی را به عنوان امام جماعت برگزیدند و نماز تراویح را برگزار کردند.
خبر به گوش حضرت علی(ع) رسید و برای نهی از منکر ، فرزندش حسن مجتبی (ع) را فرستاد و با آنان در این باره سخن گفت. آن عده وقتی دیدند حکومت علوی در پی جلوگیری از این کار برآمده است، فریاد زدند: ای وای، سنت عمر را میخواهند نابود کنند.(5)
با وجودی که امام علی(ع) مردم را آگاه نمود که در زمان پیامبر (ص) چنین نمازی متداول نبود، و این نماز در زمان عمر بنا نهاده شد و رسول خدا اجازه نداد نمازهای مستحبی به جماعت خوانده شود،مردم حاضر نشدند از سنت عمر چشم پوشی نمایند و تابع فرمان امام علی(ع) باشند. بنابراین چگونه حضرت میتوانست فدک را به فرزندان فاطمه(س) پس بدهد؟
از سیاستهای ابوبکر و عمر این بود که فدک از دست حضرت زهرا(س) و فرزندانش جدا باشد. حال اگر حضرت علی(ع) فدک را میگرفت،فریاد سر میدادند که ای وای،علی برخلاف سیاست عمر عمل میکند! نیز حضرت را متهم میکردند که غاصب است! حضرت با وجود چنین اوضاعی نمیتوانست فدک را پس بگیرد.(6)
پینوشتها:
1- نهج البلاغه، صبحی صالح، نامه 45.
2 – علل الشرایع، صدوق، باب العلل التی مِن أجلها ترک فدکاً.
3- ترجمة گویا و شرح فشرده نهج البلاغه،ج3، ص 445 و 446.
4- نماز تراویح نمازی است که اهل سنت به عنوان نماز مستحبی در شبهای ماه رمضان به صورت جماعت به جا میآورند و هر شب یک جزء قرآن را در آن می خوانند و این شیوه و سنتی است که از عمر، خلیفة دوم بر جای مانده است.
5- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ،ج12، ص 282.
6- سلطان الواعظین شیرازی، شبهای پیشاور، ص 710.
پرسش 5: چرا حضرت على (ع) پس از دست يابى به عمروبنعاص در جنگ صفين، وی را نکشت تا مسلمانان از شرّ اين جرثومة فساد آسوده گردند؟
پاسخ: مورخان نوشتهاند: در جنگ صفين آن گاه که شدت نبرد و فشار جنگ ، عرصه را بر شاميان تنگ ساخته بود ، آتش افروزان براى ساکت کردن ديگران ناچار شدند خود نيز به ميدان گام نهند تا زبان مخالفان را كوتاه سازند. در همین راستا عمروعاص وارد میدان نبرد شد و امام علی براو حمله کرد. در مورد شرکت او در جنگ تن به تن با امام علی (ع) گفتهاند: او دشمنى داشت به نام حارث بن نصر كه گرچه هر دو شاگرد يك مكتب بودند، اما بدخواه يكديگر به شمار مي رفتند. حارث از عمرو انتقاد كرد كه چرا وى در مبارزه با على شركت نميكند و تنها شعار ميدهد! انتقاد او ميان سپاه شام منتشر شد و عمرو ناچار گرديد براى يك بار هم كه شده، در ميدان نبرد با امام روبه رو شود. وقتى با امام مواجه شد، حضرت به او مهلت نداد و با فشار نيزه او را نقش زمين كرد. عمرو كه از جوانمردى امام آگاه بود، فوراً با كشف عورت، حضرت را از تعقيب خود منصرف كرد و امام چشم خود را فرو بست و از او روى برگردانيد.(1) چون حیا و عفت حضرت اجازه نمی داد به عورت دیگران نگاه کند، که گویای اهتمام حضرت به امور ارزشی و اخلاقی است.
عبدالفتاح عبدالمقصود كه يك نويسندة سنى مذهب است، در زمينة انصراف امام از كشتن عمروعاص مي نويسد : «امام حاضر نشد دستهاى خود را به خون پيادة بى سلاح افتادهاى بيالايد و از روى كرامت و عفت او را رها كرد» .(2)
بنابراين جوانمردي، بزرگوارى، عفت چشم و مراعات اخلاق ابرمرد تاريخ اميرمؤمنان علي(ع) ایشان را از قتل عمروعاص منصرف ساخت؛ دشمنى كه در نهايت ذلت از برابر رقيبش فرار كرد و حاضر شد با كمال بدبختى، شرمگاه خود را عريان سازد. اين عمل به مراتب از كشتن او تاريخسازتر است.
اين پندار كه اگر عمروعاص كشته مي شد، حوادث تلخ بعدى به وجود نمىآمد، درست نيست ، زيرا گرچه روباه مكّاری بود، اما دهها نفر همانند عمروعاص كنار معاويه بودند.
معاویه هم مانند دیگر مکاران و ستمگران تاریخ اگر چنان مسیری را پیمود، به جهت حب جاه و دنیا طلبی بود.
در ماجراى سقيفة بنى ساعده كه سرچشمة انحراف از مسير اسلام و امامت است و منجر به غصب خلافت اميرمؤمنان (ع) شد، عمروعاص هيچ گونه نقشى نداشت، بلكه نقش اساسى را دیگرانی داشتند که حب جاه و رياست و در يك كلام حب دنيا آنان را بازى داده بود و بدن مطهر پيامبر را رها كردند و براى چند روز زندگى دنيا ، آخرت خود را به باد دادند. دنيا طلبى بود که مردم كوفه را در عين این که شناخت كاملی از امام حسين(ع) داشتند، عليه آن امام كشاند و همه مي دانيم كه عمروعاص در اين ماجرا نقشى نداشت. پس اين طور نيست اگر عمروعاص كشته مي شد، امام به پيروزى مي رسيد و هيچ خاطرة تلخى به وجود نمى آمد.
پينوشتها:
1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج6، ص 313؛ سيد حسن امين، اعيان الشيعه، ج2، ص 276؛ جعفر سبحاني، فروغ ولايت ، ص 571؛ بحارالأنوار ، ج 32، ص 512.
2ـ امام علي بن ابي طالب، ج4، ص 399.
پرسش 6: در مورد ذوالفقار شمشير امام على (ع) و شكل آن توضيح دهيد. چرا آن را به این نام نامیدند ؟
پاسخ: شمشيرى كه حضرت على (ع) در كارزار و نبرد با دشمنان اسلام از آن استفاده مىكرد، ذوالفقار نام داشت. معروف و نيز مورد اشاره روايات چنين است كه ذوالفقار از آن پيامبر بود و حضرت در جنگ بدر از دشمنى به نام "منبه بن الحجاج" كه كشته شد، آن را به دست آورد. (1) سپس در جنگ اُحد آن را به امام على بن ابيطالب اهدا نمود.(2)
ذوالفقار در دستان على بن ابى طالب (ع) خوش درخشيد و اكنون نماد و سمبلى مقدس از شمشير عدالت است.
ذوالفقار در شكل و شمايل امروزى, ساخته و پرداخته اذهان مجهولى است كه سعى كردند حالتى عجيب خصوصاً در قسمت لبه آن تصوير كنند، از اين جهت آن را به شكلى معرفى كردند كه در انتها به دو تيغ ختم مىشد. حال آن كه ذوالفقار يك تيغه بيشتر نداشت، ولى دو طرف آن تيز و برّان بود,(3) يعنى بر خلاف شمشيرهاى معمولى از دو طرف تيز بود.
اما به چه مناسبت نام اين شمشير را ذوالفقار نهادند، امام صادق (ع) فرمود: «شمشير حضرت على (ع) از اين جهت ذوالفقار ناميده شد كه در طول آن، پستى و بلندى و خطوطى قرار داشت كه به مهرههاى كمر و ستون فقرات مىماند».(4)
پىنوشت:
1- بحارالانوار، ج 42، ص 58, چاپ بيروت.
2- لغت نامه دهخدا، لغت ذوالفقار.
3- همان.
4- بحارالانوار، ج 42، ص 58.
پرسش 7: چرا امام حسن (ع) در دورة امامت خود سكوت را بر قيام ترجيح داد؟
پاسخ : امام پس از صلح با معاويه سكوت نكرد، بلكه شيوة مبارزه عليه او را تغيير داد. تغيير شيوة مبارزه مناسب ترين راهكاري بود كه توسط امام انتخاب شد، زيرا قيام مسلحانه امام با مواد صلحنامه همسويي نداشت. اگر امام پس از صلح، بار ديگر قيام مسلحانه مي كرد، معاويه به بهانة ناديده گرفتن مواد صلحنامه ، امام را به پيمان شکنی متهم مي كرد و سياست هاي خصمانة خود بر ضد اسلام و خاندان پيامبر (ص) و شيعيان را آشكار و به شدیدترین وجه اجرا میکرد و اهداف و نیات پلید خود را پیاده مینمود.
بر اين اساس موفق ترين استراتژي جهت مبارزه بر ضد معاويه، سياست هاي راهبردي بود كه امام انتخاب نمود ، كه به بعضي اشاره مي شود:
أ ) تربيت و آموزش نيروهاي كارآمد
يكي از شيوه هاي بسيار موفق، تربيت و آموزش نيروهاي كارآمد بود. پس از حضور امام در مدينه، محدثان و راويان و دانشمندان بزرگ، به سوي آن شهر شتافتند و جهت كسب فيض بيشتر بر گرد حضرت جمع شدند. پس از چندی مدينه با فروغ ستارگان درخشان درخشید و مكتب سازندة رسول خدا، بار ديگر قوّت گرفت. مكارم اخلاق و رفتار پسنديده در روح افراد لايق جلوه كرد و هر روز برمشعلداران نهضت فرهنگي و سياسي اسلام افزوده شد.
ياران باقي ماندة علي بن ابي طالب و دوستداران اهل بيت (ع) سازماندهي جديدي را سامان دادند و نيروهاي كارآمد را شناسايي كرده و جنگ سردي را بر ضد نظام حاكم آغاز نمودند. در اين مدت برخي از افراد كه در خواب غفلت و گمراهي به سر مي بردند، با روشنگري حضرت بيدار شدند و مباني اسلام را از امام آموختند.
تربيت شاگردان متعدد، در تزلزل حكومت معاويه و گسترش معارف اسلامي و کنترل حكومت بني اميه بسيار مؤثر بود. شاگردان امام از شهرها و كشورهاي مختلف مانند كوفه و يمن آمده بودند و در برابر هجوم فرهنگي معاويه و بدعت گذاري او ايستادند. برخي از آنان پس از شهادت حسن بن علي (ع) به دست معاويه به شهادت رسيدند، زيرا معاويه شديداً از وجود آنان احساس خطر مي كرد. برخي ديگر در سال 61 هجري قمري در قيام امام حسين (ع) حضور داشته و در سخت و حساس حادثه عاشورا در کنار آن حضرت ایستادگی نمودند و با خون خود، درخت اسلام اصیل و ناب را آبیاری کرده و برای انسانهای پس از خود باقی گذاشتند.
در اين جا به بعضي از شاگردان امام مجتبي (ع) اشاره مي گردد:
1 . رشيد هجري كه از اصحاب خاص علي (ع) و از شاگردان امام حسن (ع) بود كه در مسير اثبات دوستي علي بن ابي طالب به شهادت رسيد.
2 . حبيب بن مظاهر نيز از ياران امام علي و از شاگردان امام مجتبي بود كه در كربلا به شهادت رسيد.
3 . حجر بن عدي كه از ياران امام علي و شاگردان امام حسن بود كه بعد از شهادت امام به دفاع از امامان پرداخته، مبارزات گسترده اي عليه معاويه کرد و سرانجام توسط وي به شهادت رسيد.
4 . كميل بن زياد نخعي نيز از افراد مورد اطمينان علي (ع) و حسن (ع) به شمار مي رفت.(1)
ب ) نشر فرهنگ اسلام
يكي از امور اساسي كه امام حسن (ع) انجام داد، نشر فرهنگ اصیل اسلام بود. اين سياست به منظور حفظ اسلام و تضعيف حكومت معاويه صورت گرفته.
گسترش اسلام موجب مي شد سياست هاي ضد ديني معاويه به گونه اي شفاف آشكار شود. معاويه در طول حكومت خود مرتكب بدعت ها شد و مباني ديني را تضعيف كرد و عليه اسلام مبارزه نمود. در ايام خلافت وي در نماز جمعه بر پيامبر خدا درود فرستاده نمي شد ؛ وقتي از معاويه پرسيدند: چرا چنين مي كني، گفت: نام پيامبر را بر زبان جاري نمي كنم تا اهل بيت او بزرگ نشوند!(2)
معاويه حدود الهي را تعطيل كرد. (3) وي نسبت به احكام خدا بي اعتنا بود و احكام خدا را تغيير مي داد، به عنوان نمونه: خطبه هاي نماز عيد فطر را پيش از نماز خوانده، اذان و اقامه را در نماز عيد فطر و عيد قربان اضافه كرد.(4)
سياست امام حسن (ع) درخصوص معرفي اسلام اصيل و گسترش معارف اسلامي و بازگو نمودن تحریفات، مبارز جدي عليه حكومت معاويه بود.
سياست امام مبني بر گسترش و شفاف سازي اسلام به گونه اي بود كه بعضي از مردم سياست هاي معاويه را ضد ديني مي دانستند، از اين رو نسبت به او بدبين شده بودند.
وجود امام معصوم (ع) و تلاش هاي او، خط اصيل اسلام را در دوره بدعت ها و تحريفات و حملات همه جانبة فرهنگي بر ضد اسلام، حفظ مي كرد و به آگاهي و راهنمايي مردم مي پرداخت.
ج) حمايت سياسي و اقتصادي از دوستداران
يكي از سياست هاي امام حسن (ع) حمايت سياسي و اقتصادي از شيعيان و دوستداران اهل بيت (ع) بود . با تسلط يافتن معاويه بر عراق ، آمار جنايت وي بر مسلمانان به ويژه دوستداران اهل بيت (ع) بيش تر مي گرديد و هر روز بر شمار فراريان ( كه از ظلم معاويه رنج مي بردند و راهي مدينه مي شدند) افزوده مي شد. امام حسن (ع) پشتوانه اي محكم و استوار براي پناهندگان سياسي بود كه در دوران اقامت در مدينه از هيچ گونه كوشش و حمايتي از آنان كوتاهي نكرد، از جمله سعيد بن ابي سرح كوفي كه از دوستان اهل بيت (ع) بود. وي مورد خشم استاندار كوفه (زياد بن ابيه) قرار گرفت و سپس مورد تعقيب واقع شد. زياد او را احضار نمود، اما از كوفه فرار كرد و راهي مدينه شد و به امام مجتبي (ع) پناه برد. امام از او حمايت كرد و جهت جلوگيري از ستم «زياد بن ابيه» و گرفتن امان براي «سعيد» به «زياد» نامه نوشت و وي را تهديد نمود كه به سعيد آسيب نرساند.
حمايت سياسي و مالي امام از پناهندگان سياسي، يكي از شيوه هاي مبارزه عليه معاويه به حساب مي آمد، زيرا اين رويكرد موجب محبوبيت امام و بدبيني نسبت به معاويه مي شد .
د) اظهار انزجار و افشاگري بر ضد معاويه
از ديگر برنامه هاي امام مجتبي (ع) اظهار انزجار و افشاگري عليه معاويه بود. وي در هر زمان و مكان مناسبي كه فرصت مي يافت، حكومت معاويه را زير سؤال مي برد و تبليغات مسموم وی را خنثي ميكرد. نيز مردم را نسبت به زيرپاگذاشتن و عمل نكردن به مواد صلح نامه توسط معاويه آگاه مي كرد.
سياست امام در قالب هاي مختلف مانند نامه نگاري و خطبه خواندن صورت گرفت. استراتژي امام در معرفي ماهيت حكومت معاويه و اهداف شوم او بسيار مؤثر بود؛ زيرا مردم با کسب آگاهی از موضع امام به عنوان نوه رسول خدا (ص) و از خاندان رسالت ،از ماهیت حقیقی حکومت معاویه آگاه میشدند.
ه) جلوگيري از ولايت عهدي يزيد
يكي از سياست هاي معاويه، موروثي كردن حكومت بود، بدين معنا كه درصدد بود پس از خود، حكومت در خاندان معاويه تثبيت گردد. اين رويكرد بر خلاف سيره مسلمانان بود. معاويه با بيعت گرفتن از مردم براي فرزندش يزيد به موروثي نمودن حكومت اقدام نمود و از مردم مكه، مدينه، شام و ... خواست بيعت بگيرد. آن گاه كه از طرح گرفتن بيعت عمومي گذشت، از راه برخوردها و جلسات مشورتي متوجه شد كه از دو جهت بالاترين مانع براي گرفتن بيعت، امام حسن (ع) است، زيرا اوّلاً : بسياري از مخالفان منتظر بودند ببينند سلاله رسول خدا (ص) چه مي كند؟ امام در صلح نامه شرط كرده بود كه معاويه براي خود جانشين تعيين نكند .
ثانياً امام (ع) ميان مردم مسلمان از پايگاه بسيار قوي برخوردار بود و مواضع امام در طرح بيعت مردم با يزيد بسيار مؤثر بود.
امام بارها بر اين ماده صلح نامه (عدم تعيين جانشين پس از معاويه) پافشاري كرد و بارها اعلام نمود كه معاويه حق تعيين جانشين بعد از خود را ندارد. پافشاري امام در تقویت افكار عمومي مبني بر عدم بيعت گرفتن براي يزيد بسيار تأثيرگذار بود. به همين خاطر معاويه براي آنكه ، جانشيني يزيد قطعي شود، راهي جز به شهادت رساندن امام نداشت. يكي از علت ها كه او را به اين كار و تحريك همسر امام براي مسموم نمودن حضرت واداشت، همين مسئله بود.
با توجه به مطالب ياد شده مي توان نتيجه گرفت: علي رغم آنكه امام با معاويه صلح نمود، ولي در مدتي كه امام بعد از صلح در مدينه زندگي مي كرد، لحظه اي از مبارزه عليه معاويه غفلت نكرد. وي روش مبارزه عليه معاويه را تغيير داد. تغيير روش مبارزه « سكوت در برابر ظلم» نبوده و بدان معنا نيست كه امام حكومت معاويه را مشروع دانسته است.
سياست معقول و منطقي امام در زمينه سازي رشد فكري جهان اسلام و تزلزل تدریجی حكومت امويان بسيار مؤثر بود. افزون بر آن تغيير روش مبارزه امام در زمينه سازي قيام امام حسين (ع) عليه يزيد بسيار نقش داشت.
از سوي ديگر تغيير روش امام حسن (ع) در حفظ اسلام و حفظ جان شيعيان نيز نقش بنيادي داشت.
كوتاه سخن اين كه امام در دورة امامت خود چه در دورة زمامداري و چه بعد از آن مي كوشيد آن چه را كه به صلاح اسلام و مسلمانان است، انجام دهد. حضرت در اين راه آن گاه كه اوضاع میطلبید سكوت كند، سكوت مي كرد، و آن گاه كه اقتضا مي كرد سخن بگوید، حرف مي زد. سكوت به معناي بي اعتنايي در سيرة آن حضرت وجود نداشت.
پي نوشت ها :
1 – احمد زماني، حقايق پنهان از زندگاني امام حسن (ع) ص 251 – 259.
2 – همان، ص 258.
3 – شرح نهج البلاغه، ج1، ص 464.
4 – شرح ابن ابي الحديد، ج3، ص 470؛ به نقل از حقايق پنهان، ص 259.
پرسش8: در برخی گزارشهای تاریخی آمده که امام حسن(ع) مِطلاق بود، (ییوسته زن میگرفت و آنان را طلاق میداد) آیا این مطلب درست است؟
پاسخ: يكى از موضوعات ساختگى، كه برخى از مورّخان، آگاهانه يا نا آگاهانه به نقل آن پرداختهاند، ازدواجها و طلاقهاى متعدد حضرت امام حسنمجتبی(ع) است. بسيار جاى تأسف است كه اينان بدون بررسى صحّت اين گونه قضايا، آنها را در كتابهاى خود آوردهاند.
همين كوتاهىها موجب شد دشمنان اسلام و اهلبيت(ع)، روى اين موضوع ساختگى، سخت پافشارى نموده، توهين و جسارتها را از حد بگذرانند.
امام حسن و تهمت طلاق
برخى از مورّخان نوشتهاند كه امام پى در پى ازدواج مىكرد و طلاق مىداد. اين كار آن قدر تكرار شد كه اميرمؤمنان(ع) به مردم كوفه فرمود: دخترانتان را به عقد حسن در نياوريد؛ چرا كه فردى طلاق دهنده است.(1)
روايات درباره ازدواجهاى مكرّر امام سه دسته هستند:
دسته اوّل
در اين گونه روايات فقط به نهى ازدواج و علت آن اشاره شده است.
دسته دوم
در اين گونه از روايتها اميرمؤمنان از ازدواجها و طلاقهاى مكرّر امام حسن سخت اظهار نگرانى كرده است.
1ـ سيوطى از علىعليه السلام نقل كرده: حسن ازدواج مىكرد و طلاق مىداد، به طورى كه بيم داشتم از قبايل و طوايف، عداوت و دشمنى به ما برسد.(4)
2ـ ابوطالب مكّى مىنويسد: على(ع) از ازدواجهاى امام حسن دلتنگ مىشد و در سخنرانى خود مىفرمود: فرزندم حسن، زنان خويش را طلاق مىدهد؛ به او زن ندهيد.(5)
دسته سوم
در گونه سوم به تعداد زنها اشاره شده است؛ و ابن حجر، ابوطالب مكى، ابوالحسن مدائنى، كلينى، كفعمى، بلخى و ابن شهرآشوب به نقل آن پرداختهاند و تعداد زنان امام حسن(ع) را چنين گفتهاند:
1- كفعمى: شصت و چهار.(6)
2- ابوالحسن مدائنى: هفتاد نفر.(7)
3- ابن حجر: نود.(8)
4- كلينى: پنجاه.(9)
5- بلخى: دويست.(10)
6- ابوطالب مكى: دويست و پنجاه.(11)
7- چهار صد.(12)
جواب: ناهمگونی گزارشها با شخصيت امام
طلاقِ بسیار با شأن و مقام امام حسن سازگار نيست؛ زيرا چهرهاى كه قرآن و سنت و ساير معصومين از امام حسن(ع) ترسيم كردهاند، با گزارشهایی كه نقل شده، قابل جمع نيست. قرآن در شأن و منزلت امام حسن و ساير اهلبيت آيه «تطهير» را نازل کرد.
در حالات معنوى امام حسن آوردهاند: به هنگام وضو، رخسارش دگرگون مىشد و مىفرمود: «حقّ على كلّ مَن وقف بين يدى ربّ العرش أنْ يصفر لونُه و يرتعد فرائصُه(13)؛ شايسته است كسى كه در برابر پروردگار مىايستد، رنگش زرد گردد و لرزه بر اندامش بيفتد.»
حال سؤال اين است:
بررسى اسناد
هاشم معروف الحسنى مىنويسد: مدائنى، معاصر عباسىها و از جمله كسانى است كه متهم به دروغگويى و جعل حديث است. در «ميزان الاعتدال» ذهبى آمده است: مسلم در صحيح خود از نقل روايت از وى خود دارى كرده، ابن عدى او را ضعيف دانسته و اصمعى به او گفته: به خدا سوگند كه چيزى از اسلام در وجود تو نمانده است... به علاوه بيشتر روايات او از نوع مراسيل است.
اينها همه گواه بر آن است كه روايت هفتاد همسر را - كه جز مدائنى كسى نقل نكرده - از جعليات قدرتمندان و دشمنان علويها است...(35)
اما روايت كلينى كه در دسته اوّل آمده، در سندش حميد بن زياد و حسن بن محمد بن سماعة ديده مىشوند، كه واقفى هستند.(36)
علامه حلّى درباره حميد بن زياد مىگويد: به نظر من، زمانى روايت او مورد قبول است كه معارضى نداشته باشد.(37)
اما روايت كافى از ابن ابىالعلاء كه در دسته سوم قرار گرفته است؛ علامه مجلسى اين حديث را مجهول مىداند.(38)
پاسخ ما به روايت برقى در محاسن نيز، اين است كه: اگرچه خود احمد بن ابىعبداللّه برقى توثيق شده، اما وى بيشترِ روايات را از ضُعفا نقل كرده است.(39)
واقعيت اين است كه امام در طول عمر، بيشتر از هشت يا ده(40) همسر نداشته كه تعدادى از اين همسران كنيز بودهاند. داشتن اين تعداد همسر در آن زمان براى مردم، امرى طبيعى بوده؛ بلكه برخى تعداد همسرانشان بيش از اين بوده، در حالى كه كسى متعرض آنان نشده است. حال چه شد كه در اين بین، فقط امام حسن مورد حملات دشمنان قرار گرفت؟ آيا نمىشود حدس زد اين رقم بسيار بزرگ، نشانة ساختگى بودن اين گزارشها است؟
چرا ابوطالب مكّى كه تعداد زنهاى امام را به 250 مىرساند، جز چند نفر از آنها را نام نمىبرد؟ چرا مورخّان كه به پیروی از ابوالحسن مدائنى و واقدى و مكّى تعداد زنان امام را بيش از هشت تن ذكر كردهاند، بيشترين آمارى كه براى فرزندان امام دادهاند، بيش از سى و يك فرزند نيست؟(41)
از ابوطالب مكّى بايد پرسيد: اگر امام چهارصد همسر داشته، پس چرا بيش از سى و يك فرزند نداشت؟ آيا همه زنان عقيم و نازا بودند؟ آيا امام رغبتى به فرزند نداشت و يا از پرداخت نفقه و هزينه زندگى و تأمين معاش آنها عاجز بود؟
پايه گذار شبهه
دلائل و شواهد نشان مىدهد تا پيش از منصور عباسى چنين افترايى در كتابها نبوده، منصور براى خنثى سازى شورشهاى علوى و حركتهاى ضدّ حكومتى نوادگان امام حسن مجتبى(ع) اين تهمت و شبهه را عليه امام پايهگذارى كرد.
وى كه از شورشها سخت به وحشت افتاده بود، براى رفع نگرانى خود، هيچ حربهاى را بهتر از لكهدار كردن چهره پاك و معصوم امام حسن نديد. وى پس از دستگيرى عبداللّه بن حسن كه عليه ظلم و جور قيام كرده بود، در برابر بسيارى از مردم به سخنرانى پرداخت و علىبن ابىطالب و امام حسن(ع) و همه فرزندان ابىطالب را مورد دشنام و افترا و ناسزاگويى قرار داد، سپس گفت: «حسن بن على همه كارها را به معاويه واگذارد و به زنان روى آورد؛ او امروز با يكى ازدواج مىكرد و فردا ديگرى را طلاق مىداد و همچنان بدين كار مشغول بود تا اينكه در بسترش مرد...».(42)
استاد هاشم معروف در ردّ اين تهمت ناجوانمردانه مىنويسد: روايت هفتاد و نود و از اين قبيل رواياتى كه او را زنباره توصيف مىكنند و اينكه پدرش مىگفت: به فرزندم حسن زن ندهيد كه زنباره است؛ اين روايات چنان كه از اسنادشان بر مىآيد، منبعى جز مدائنى و امثال دروغگوى او ندارد. مدائنى و واقدى و ديگر مورّخان پيشين، تاريخ را در سايه حكومتهايى نوشتهاند كه با اهلبيت(ع) سر دشمنى داشتند، و از هر وسيلهاى براى خدشهدار كردن واقعيتهاى آنها و ضربه زدن به ايشان فروگذار نمىكردند. حكامان دولت عباسى نيز در تعصّب و پليدى نيّت، دست كمى از پیشینیان اموى خود نداشتند. عباسىها در جعل احاديث عليه «علويها» با امويها همدست بودند، به ويژه نسبت به حسنيها كينه خاصّى مىورزيدند، چون بيشتر آنهايى كه عليه ستم سر به شورش برمىداشتند، از فرزندان و نوادگان امام حسن(ع) بودند.(43)
پىنوشتها:
پرسش 9: با این که در قرآن آمده: «زنان بد برای مردان بد و زنان خوب برای مردان خوب»(1) چرا زنان بد نصیب امام حسن(ع) و امام جواد(ع) شدند؟
پاسخ : نخست باید دید که «خبیث» و «طیّب» به چه معنا است. در این باره ممکن است گفته شود:
1ـ خبیث کسی است که از او تهمت، افترا و دروغی که به افراد آلوده و ناپاک تعلق دارد پدید آید و طیب بر عکس آن است.
2ـ خبیث کسی است که به سیئات و مطلق اعمال بد و کارهای ناپسندی که برنامه مردان و زنان ناپاک است رو آورد و طیب بر عکس آن باشد.
3ـ خبیث اشاره به زنان و مردان آلوده دامن است(2).
مفسران با توجه به قرائن، معنای سوم را میپذیرند. در این باره علامه طباطبایی مینویسد: آیه «اُولئِکَ مُبَرَّؤُنَ مِمَّا یَقُولُونَ؛ زنان و مردان پاک دامن از نسبتهای ناروایی که به آنان داده میشود منزّه و پاکاند» دلیل بر آن است که منظور از خبیث و طیّب، مردان و زنان آلوده و پاک است و آیه متصل به آیات «افک» است و در سیاق نیز با آن آیات مشترک میباشد.(3)
از امام باقر و امام صادق(ع) نقل شده که این آیه همانند آیه «اَلزَّانِی لا یَنْکِحُ إِلاَّ زانیةً أوْ مُشْرِکَةً» میباشد، زیرا گروهی بودند که تصمیم گرفتند با زنان آلوده ازدواج کنند، خداوند آنان را از این کار نهی کرد، و این عمل را ناپسند شمرد(4).
آیه 26 سوره «نور» بیانگر سنخیت و همگونی است، هر چند که با توجّه به موضوع بحث، همگونی در پاکی یا آلودگی جنسی را بیان میکند. از طرفی در طول تاریخ یا در محیط زندگی خود گاهی مواردی را میبینیم که با این قانون هماهنگ نیست، چنان که در قرآن آمده است همسران نوح و لوط زنان بدی بودند و به آنان خیانت کردند(5)، یا همسر فرعون از زنان با ایمان و پاکدامن بود(6)، همین مسئله در مورد همسران پیشوایان بزرگ اسلام مثل امام حسن(ع) نیز به وجود آمده است. بنابر این همان طوری که در تفسیر آیه آمد، منظور اصلی از خباثت، آلودگی به اعمال منافی عفت است و هیچ یک از همسران پیامبران و امامان، انحراف نداشتند و منظور از خباثت در داستان نوح و لوط، جاسوسی همسران به نفع کافران است، نه انحراف جنسی.
پینوشتها:
1ـ نور (24) آیه 26.
2ـ تفسیر نمونه، ج 14، ص 422.
3ـ المیزان، ج 15، ص 95.
4ـ مجمع البیان، 5 جلدی، مجلد 8 ـ 7، ص 213.
5ـ سوره تحریم (66) آیه 10.
6ـ همان، آیه 11.
پرسش 10: چگونه شد كه شيعه در ايران رشد كرد؟
پاسخ : پیش از بيان پيدايش شيعه در ايران، لازم است در نخستين قدم به مفهوم شيعه توجه كنيم. شيعه به معناى پيرو و در اصطلاح، كسى است كه از امام على(ع) پيروى كرده و او را خليفه بلافصل مىداند و ديگران را غاصب اين مقام مىداند.
در مورد پيدايش شيعه مىتوان از دو زاويه وارد بحث شد؛ يكى از زاويه شيعه به معناى پيرو على و ديگرى شيعه به معناى جمعيت سياسى – مذهبى.
1ـ شيعه به معناى پيرو على(ع) از زمان پيامبر(ص) مطرح بود. پيامبر فرمود: «إنّ عليّاً و شيعتَه هم الفائزون يوم القيامة؛(1) على و شيعيانش در روز قيامت پيروز و رستگارند».
در زمان پيامبر تعدادى به عنوان شيعه و پيرو على(ع) شناخته مىشدند كه «مقداد بن اسود»، «سلمان فارسى»، «ابوذر غفارى» و «عمار ياسر» در اين امر از ديگران سرآمد بودند.(2)
2ـ شيعه به معناى يك جمعيت سياسى - مذهبى كه به خلافت بلافصل على(ع) عقيده داشته باشند، در جريان سقيفه بنى ساعده و پس از رحلت پيامبر شكل گرفت؛ چون در اين هنگام برخى از صحابه، حكومت ابوبكر را به رسميت نشناختند، و به جاى آن خواهان حكومت على(ع)شدند. افزون بر تمامى بنى هاشم و زبير بن عوام، عدهاى از مهاجران از جمله خالد بن سعيد، سلمان فارسى، ابوذر غفارى، مقداد بن اسود، عمار ياسر، بريده اسلمى، و همچنين عدهاى از انصار از جمله ابوالهيثم بن تيهان، سهل بن حنيف، عثمان بن حنيف، عبداللَّه بن مسعود، زيد بن وهب، خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين، ابى بن كعب و ابى ايوب انصارى با حكومت ابوبكر به مخالفت برخاستند و خواستار اين شدند كه قدرت سياسى جامعه اسلامى به دست امام على قرار گيرد.(3)
اين افراد هسته اوليه شيعه به عنوان يك جمعيت سياسى - مذهبى را تشكيل دادند و سپس افراد ديگرى به آنان ملحق شدند. مرحوم سيد محسن امين در كتاب اعيان الشيعه، بيش از هفتاد و هفت تن از صحابه پيامبر را نام مىبرد كه اين عده به عنوان شيعه على (به معناى دوم) شناخته مىشدند(4) سپس در بين تابعين و نسلهاى بعدى شيعه گسترش چشمگيرى يافت.(5)
شيعه در ايران:
از وقتى كه اسلام در ايران راه پيدا كرد، به همراه آن اسلام شيعى و سنى در اين سرزمين راه يافت؛ چون تشيع و تسنن دو شاخه يا دو قرائت و يا دو جمعيت سياسى - مذهبى درون خانواده اسلام قرار دارند. امروزه همه شاهديم كه در هر جا اسلام پا گذاشته است، دو جريان سياسى - مذهبى مذكور حضور دارند. در اكثر كشورهاى اسلامى جمعيت شيعه نسبت به جمعيت سنى كمتر است، به جز در چند كشور از جمله ايران، جمهورى آذربايجان، عراق، كويت، بحرين، يمن و لبنان كه جمعيت شيعه برابر با اهل سنت، و يا بيشتر است. در ايران قريب به نود درصد مردم شيعه هستند. اين پديده مانند ديگر پديدههاى مهم اجتماعى از زمينهها و عوامل گوناگونى پديد آمده كه برخى از مهمترين علل بدين شرح است:
1ـ تفاوت در سياستهاى علوى و اموى در جذب و دفع ايرانيان:
برتری عرب بر عجم از سياستهاى عمر، خليفه دوم بود و بعد عثمان آن را ادامه داد.
هنگامى كه امام على(ع) حكومت را در دست گرفت، با آنان به عدل رفتار كرد. بعد از آن که بنىاميه قدرت را در دست گرفت، سياست عمر را در پيش گرفت و ايرانيان را شهروند درجه دوم به حساب آورد.
در سياست عمر و بنى اميه آمده است:
در مدينه نبايد ايرانيان باشند؛ زبان ايرانى نبايد تكلم گردد؛ از پول بيت المال بايد اسراى عرب آزاد شوند، نه ايرانى؛ عربها از ايرانىها زن بگيرند، ولى به ايرانىها زن ندهند؛ مسلمانان واقعى عربها هستند، نه عجمها و ايرانىها. عرب از غير عرب ارث ببرد، ولى غير عرب و ايرانى از عرب نبايد ارث ببرد؛ كارهاى مشكل و طاقت فرسا را بايد ايرانىها انجام دهند، نه عربها؛ در صف اوّل نماز جماعت بايد عربها باشند، نه غير عرب؛ امام جماعت و قاضى بايد عرب باشد، نه عجم و غير عرب.(6)
طبيعى است كه اين سياست، ايرانىها را به «عُمَر» كه از شخصيتهاى برجسته اهل سنت به شمار مىآيد، بدبين مىكند. اما امام على(ع) در برابر اين سياست قرار داشت. حضرت با كمال رفق و مدارا با ايرانىها برخورد مىكرد كه گاهى مورد اعتراض برخى از عربها قرار مىگرفت.
ابن عباس مىگويد: يكى از دلائل شكست على(ع) اين بود كه امتيازات عربى را در نظر نگرفت و عربها بر حضرت خشمگين شدند.(7( سياست امام على ايرانيان را به خود جذب نمود.
2ـ قدرت تأثير گذارى شيعه سياسى موجود در عراق بر ايران: آن گاه كه كوفه مركز خلافت امام على شد و عراقىها از حكومت امام دفاع و در برابر معاويه ايستادگى كردند، بسيارى از ياران حضرت از نظر اعتقادى شيعه نبودند، ولى از نظر سياسى شيعه على بودند.
تشيع سياسى عراقىها زمينهاى شد براى تشيع اعتقادى در عراق و مناطقى كه از نظر تشكيلات سياسى زير نظر عراق بود. (در دوره بنى اميه تمامى مناطق ايران زير نظر استاندارى كوفه اداره مىشد). افزون بر اين مهاجرت طايفه اشعرىها به قم، موجب شد قمىها شيعه شوند.
شهر قم را باید نخستین شهر شیعی دانست. شهر قم از شهرهایی بود که در سال 23 هجری به دست اعراب و با فرماندهی ابوموسی اشعری فتح گردید و مردم آن به اسلام گرویدند. پس از گذشت شصت سال این شهر و اطراف آن توسط قبیله اشعری که از اهالی کوفه بودند، به عنوان پناهگاهی امن برگزیده شد و آنان از ترس حجاج، حاکم بنیامیه در عراق، از کوفه به عنوان پناهگاه به قم آمدند.(8)
برخی از مورخان علت آمدن اشعریان را به قم این گونه نوشتهاند: «عبدالرحمان بن محمد بن اشعث» امارت سجستان را از ناحیه حجاج بر عهده داشت، پس از خروج (شورش) وی بر حجاج و شکست او، به کابل گریخت؛ فرزندان سعد بن مالک بن عامر اشعری به نامهای عبدالرحمان و عبدالله و احوص و اسحاق و نعیم که در شمار لشکر ابن اشعث بودند، از وی جدا شده و در اطراف قم ساکن شدند. به دنبال آن بستگان و عموزادگانشان نیز به قم آمدند و بر این منطقه تسلط یافتند؛ عبدالله فرزند بزرگ سعد بود. وی پسری داشت که شیعه امامی بود و در کوفه رشد یافته بود. او هم از کوفه به قم آمد و میتوان گفت که او افکار تشیع را به قم انتقال داد.(9)
پسر عبدالله بن سعد اولین کسی بود که پیرو امام صادق(ع) شد. به احتمال زیاد او «عیسی بن عبدالله» است، که از امام صادق و امام کاظم(ع) روایت نقل کرده و همچنین سؤالاتی را برای امام رضا(ع) فرستاده است. به نظر میرسد دیگر افراد این قبیله از او پیروی کرده باشند.(10)
پس از عیسی بن عبدالله فرزندش «محمد بن عیسی» رهبری اشعریان را عهدهدار شد. وی امام رضا(ع) را دید و از حضرت جواد(ع) روایت نقل کرد؛ پس از محمد پسرش «احمد بن محمد بن عیسی» رهبری را به دست گرفت. احمد با حضرت رضا و حضرت جواد و امام هادی(ع) ملاقات کرد.
بدین ترتیب قم به عنوان مرکز عمده حدیث امامی که در ابتدا در کوفه روایت میشد، مرکزی برای تشیع شناخته شد. کمک قم در رشد مذهب شیعه امامی به لحاظ پناهگاه اصلی دانشمندان محدث امامی و به دلیل پیروی از امامان(ع) مؤثر بوده است.(11)
انشعاباتی که در کوفه میان شیعیان پدید آمد، هیچ کدام در بین شیعیان قم دیده نشده است، بدین ترتیب قم به عنوان مرکز عمده حدیث و شیعیان امامی درآمد. کمک قم در رشد شیعه امامی، هم به لحاظ پناهگاه اصلی دانشمندان محدث امامی و هم به دلیل پیروی بی شائبه از امامان شیعه اثری به سزا داشته است.(12)
در قرن چهارم که بغداد مرکز علمای شیعی شد، تلاشهای عالمانه شیخ مفید، شیخ طوسی و دیگران سبب شد برخی از مناطق ایران همانند ری و جبال به تشیع گرایش پیدا کنند.
فعالیتهای علامه حلی در اوضاع سیاسی ایران در زمان سلطان مغول «اولجایتو» تأثیر گذاشت و او به مذهب تشیع گرایش پیدا کرد و از سال 707 هجری قمری در ایران مذهب شیعه اثنا عشری رسم شد.
3ـ محبوبیت علویان در ایران، مظلومیت آنان و مهاجرت سادات علوی به ایران نیز، زمینهساز گسترش شیعه در ایران است.
4ـ کمکهای شایان امامان به ایرانیها در رفع تبعیض و ظلم بر آنان در این رویکرد مؤثر است.
5ـ پیدایش سنیهای معتدل و دوستدار اهل بیت که از اینها برخی تعبیر کردهاند به سنی دوازده امامی.(13) آنان هم به خلافت خلفای راشدین عقیده داشتند و هم به امامت دوازده امام.
6ـ حکومت صفویه و تلاش عالمان شیعی جبل عامل و...(14)
در قرن سوم، مردم گیلان بر اثر ظلم و ستم کارگزاران طاهریان، علیه آنان قیام کردند و جابر بن هارون را که در آن نواحی، فرمانروا بود، از آن جا بیرون کردند. رهبران این قیام، محمد و جعفر، از اهالی دیلم، شیعه بودند. دیلمیان برای استواربخشی قدرت خود، تصمیم گرفتند از علویان دعوت کنند. آنان به سراغ «محمد بن ابراهیم» رفتند که نپذیرفت و «حسن بن زید حسنی» را به آنان معرفی کرد. «حسن بن زید» که بعدها به نام داعی اوّل یا داعی کبیر لقب یافت،دعوت آنان را پذیرفت و به سوی طبرستان رفت. با رفتن وی به آن نواحی، عدهای از مردم غیر مسلمان نیز به دست او مسلمان شدند. او از دیلم روانه شرق مازندران شد و ضمن درگیری با حاکمان طاهری، موفّق شد بر منطقة مازندران تسلط یابد و بعد از پیروزی، در آمل استقرار یافت. پس از آن، آمل، ساری و گرگان، به ضمیمة گیلان و دیلم، جزو مناطقی بودند که مدت بیست سال توسط علویان اداره میشد.
دولت علویان طبرستان، نخستین دولتی علوی بود که در شرق اسلامی، به دور از تأیید خلفای عباسی تشکیل شد.(15) در حقیقت این نخستین بار بود که علویان پس از قیامهای طولانی در مناطق مختلف، توانسته بودند دولتی را تشکیل دهند.(16)
عقیده «حسن بن زید» را تشیع زیدی دانستهاند، اما برخی از منابع وی را از علمای شیعه و والیان امامیه به حساب آوردهاند.(17)
آنان از سال 250 تا 345 بر طبرستان حکومت کردند.(18)
عدهای بر این باورند که اولین سلسلة دوازده امامی ایرانی، باوندیان(19)، حاکم در مازندران، در دورة سلجوقی بودند که به عنوان پناه دهنده به عالمان امامی، عمل میکردند.(20)
برخی آلبویه را به عنوان نخستین سلسلة شیعة دوازده امامی ایرانی به شمار آوردهاند. کسانی که در آغاز بیشتر زیدی بودند و بعد از مدتی در صدد حمایت از معتزله و شیعه برآمدند.(20)
دومین حکومت مقتدر شیعی در ایران
آلبویه، فرزندان ابوشجاع (که برخی نسب آنان را به شاپور پادشاه ساسانی میرسانند) دولت مقتدر شیعی را در بخش بزرگی از ایران و عراق تشکیل دادند. بویهیان در سال 322 وارد شیراز شده، آنجا را مقر حکومت آتی خود قرار دادند. آل بویه پس از تثبیت حکومت خود در فارس و خوزستان، به سوی بغداد حرکت کردند. سرانجام در سال 334 معزّالدوله وارد بغداد شد و بر خلیفه بغداد چیره گردید.(21)
سلطة آنان بر بغداد، از عوامل مهم گسترش تشیع در قرن چهارم است. البته پیش از آمدن آنان به بغداد، تشیع در آن جا نفوذ داشت، که بدون چنین نیرویی، آلبویه نمیتوانستند در این شهر دوام بیاورند.(22)
در تشیع آل بویه تردیدی نیست، ولی در اینکه زیدی بودند یا امامی، به صورت قطعی نمیتوان نظر داد. به نظر میرسد نخستین فرمانروایان آنان زیدی باشند(23) اما سپس به مذهب اثنی عشری گرایش پیدا کردند. رکنالدوله با شیخ صدوق مناسبات گرمی داشته است.
نوشتن برخی از شعارهای شیعی به دستور معزّالدوله در سال 351 بر در مساجد، حکایت از تشیع امامی وی دارد.(24)
در سایه حکومت 113 سالة آلبویه، شیعیان توانستند با آزادی نسبی موجود، دامنههای افکار شیعی را توسعه داده، عقاید و احادیث خود را در قالب کتابها و رسالهها تدوین و عرضه کنند.
از پدیدههای مهم این دوران را میتوان برگزاری مراسم گرامیداشت عاشورا در بغداد در سال 352 از سوی معزّالدوله برشمرد. در کنار این مراسم، مراسم بزرگداشت روز غدیر نیز با شکوه تمام برگزار شد، بنابر این نباید در گرایش امامی معزّالدوله تردید کرد.(25)
پىنوشتها:
پرسش11 : در خصوص فرقه گمراه بابيت و بهائيت توضيح دهيد.
جواب: بابيت و بهائيت فرقههایی هستند گمراه، منسوب به على محمد شيرازى، معروف به باب و ميرزا حسين على نورى، معروف به بهاء اللَّه. ميرزا على محمد شيرازى (1235 - 1266 ه ق) در شيراز متولد شد. در نوزده سالگى به بوشهر رفت و پنج سال به تجارت پرداخت. سپس به عتبات رفت و به محضر سيد كاظم رشتى راه يافت. پس از وفات سيد كاظم رشتى خود را باب (رابط بين امام زمان و ديگران) معرفى كرد و سپس ادعاى مهدويت نمود. براى شناخت اين فرقه بايد به عقب برگشت و فرقه شيخيه را شناخت چون بهائيت و بابيت محصول فرقه شيخيه است.
فرقه شيخيه از شيعه اماميه جدا شد و مشرب اخباریگرى داشت. اساس عقايد اين فرقه «ركن رابع» است؛ يعنى در عصر غيبت امام مهدى، مسلمانان بايد رهبرى داشته باشند كه او احكام را بدون واسطه از امام مهدى(ع) دريافت كند و به ديگران برساند (شبيه دوره غيبت صغرا و نيابت خاصه).
رئيس اين فرقه شيخ احمد احسايى بود، و پس از او سيد كاظم رشتى. تعاليم شيخ احمد احسايى بر ركن رابع متمركز بود. ركن رابع بايد يكى از برجستگان شيعه اماميه باشد كه واسطه بين امام غايب و مردم قرار گيرد. تكيه احسایی بر ركن رابع ، نوعى تقابل با فقهاى شريعت بود كه ادعای نيابت عامه را داشتند. شيخ احمد معتقد بود كه امام دوازدهم در جسد «هورقليايى» (1) است. به همين جهت مىگويد: احتمالاً در هنگام ظهور، حضرت در قالب اوليهاش نباشد، بلكه در قالب شخص ديگرى ظاهر شود.(2)
افكار انحرافى شيخيه در برخى از جمله در ميرزا على محمد شيرازى تأثير گذاشت و او را وسوسه كرد كه ادعاى ناحق كند و بگويد ركن رابع و يا باب حضرت مهدى(ع) هستم! اندكى بعد گفت: مهدى موعود هستم، که برخى از پيروان شيخيه به او پيوستند.
ادوارد براون انگليسى در مقدمه نقطة الكاف مىنويسد: ميرزا على محمد شيرازى اوّل ادعا كرد كه باب (واسطه بين امام غايب و شيعيان) است ولى طولى نكشيد كه يك قدم به جلو نهاد و ادعا كرد كه قائم موعود، مهدى منتظر و امام ثانى عشر است. در اين هنگام لقب باب را به يكى از پيروان خويش ملا حسين بشرويهاى داد.(3)
حسين خان نظامالدوله حاكم شيراز از بيم تفرقه و فتنة پديد آمده تدبيرى انديشد. روزى به طور خصوصى پيش ميرزا على محمد شيرازى رفت و گفت: بر من روشن شده كه سخن و طريقة تو درست و به حق است. ديشب در خواب ديدم كه نزد من آمدى وگفتى: در جبين تو نور ايمان مشاهده مىشود، ميرزا على محمد در پاسخ گفت: خواب نبودى، بلكه در بيدارى بودى و من خودم بودم به بالين تو آمدم و اين مطالب را به توگفتم. حسين خان نظام الدوله دست او را بوسيد و گفت: من و اين همه قشون در اختيار شما.
باب گفت: وقتى كه پيروز شديم سلطنت روم را به تو خواهم داد. حسين خان گفت: من سلطنت نمىخواهم، آرزوى من شهادت در ركاب تو است، ليكن بيا قبل از همه، حال كه حجت را بر من تمام كردى، بر علما نيز تمام كن. در جلسهاى در حضور علما دعوت خويش را اظهار كن و آنان آن گاه كه صداقت تو را دانستند و به تو ايمان آوردند، كار سهل است. او اين پيشنهاد را پذيرفت و در جلسهاى دعوت خويش را اظهار نمود. نظامالدوله گفت: بهتر است كه دعوت خويش را با دست خود بنويسى تا هر كه بخواهد، آن را بخواند و ايمان آورد. او پسنديد و قلم در دست گرفت و چند سطرى نوشت. علماى مجلس به نوشته او نگريستند و دانستند كه چه قدر بى سواد است. نظام الدوله بدو نگريست و گفت: با اين كه هنوز چند جمله بيش ننوشتهاى، اين همه اغلاط؟! چگونه جرئت كردى كه چنين ادعا كنى؟! سپس دستور داد در همان جلسه هر دو پاى او را بستند و زدند و سر انجام على محمد را به «غلط كردم» و توبه و استغفار واداشت.(4)
على محمد باب در فارس، اصفهان و در قلعه چهريق ماكو در آذربايجان محبوس شد، سپس وادارش كردند كه با علما مناظره كند. وى كه در برابر علما در حكم كودكى بيش نبود، در مناظره اظهار عجز نمود و از كردة خويش پشيمان شد و از ادعايش دست بر داشت. پس از اين مناظره والى تبريز او را بار ديگر در قلعه چهريق زندانى كرد و چندى بعد در عهد حكومت ناصر الدين شاه قاجار و صدارت امير كبير، در تبريز اعدام شد.
يحيى نورى ملقب به صبح ازل جانشين او شد. وی با برادرش ميرزا حسين على، معروف به بهاءاللَّه به عراق تبعيد شدند. در عراق بين اين دو برادر اختلاف افتاد و هر كدام خود را جانشين على محمد باب معرفى كردند.
دولت عثمانى اين دو را به قبرس و فلسطين تبعيد نمود. پيروان يحيى نورى را «ازلى» و پيروان ميرزا على محمد را «بهائى» نامند.
بهايىها براى خود قائل به دين و شريعت جديد هستند و همتشان مبارزه با اسلام است. دولتهاى استعمارى غربى در پى ترويج آن بر آمدند و امروزه مركز بهائيت در فلسطين اشغالى است.
پى نوشتها:
1 - اين واژه را شيخ احمد احسايى به كار برد كه مترادف با جسم برزخى فلاسفه است.
2 - مبلغى، تاريخ اديان و مذاهب جهان، ج 3، ص 1396 - 1400.
3 - لغت نامه دهخدا، ج 3، ص 3250.
4 - همان، ص 3251.
پرسش 12: فرقة وهابيت چگونه به وجود آمد وعقايدش چيست؟
پاسخ : عوامل شكل گيري فرقه وهابيت مانند برخي از فرقه هاي ديگر، ريشه در مباني و عملكرد رهبران و بنيانگذاران آن دارد. بر اين اساس لازم است مباني و عملكرد بنيانگذار اين فرقه بررسي شود.
اين فرقه منسوب به "محمد بن عبدالوهاب" از مردم "نجد" است كه در سال 1115 ق در شهر عُيينه متولد شد كه پدرش در آن شهر قاضي بود . وي از كودكي به مطالعه كتاب هاي تفسير و عقايد و حديث سخت علاقه داشت و فقه حنبلي را نزد پدر خود كه از علماي حنبلي بود آموخت. محمد بن عبدالوهاب از آغاز جواني، بسياري از اعمال مذهبي مردم "نجد" را زشت مي شمرد.
او در سفري كه به زيارت خانه خدا رفته بود، بعد از انجام مناسك حج به "مدينه" رفت و در آن جا توسل مردم به پيامبر را كه نزد قبر حضرت انجام مي دادند، انكار كرد. سپس به "نجد" مراجعت نمود و از آن جا به بصره رفت و مدتي در آن شهر ماند و با بسياري از اعمال مردم آن شهر نيز مخالفت نمود. مردم بصره وي را از شهر خود بيرون كردند. در اين هنگام كه 1139 هجري بود، پدرش عبدالوهاب از "عيينه" به "حريمله" انتقال يافت. وي با پدرش همراه شد و كتاب هايي را نزد پدر فرا گرفت و به انكار عقايد مردم "نجد" پرداخت. به اين مناسبت ميان او و پدرش نزاع و جدال در گرفت. هم چنين بين او و مردم "نجد" منازعات سختي رخ داد و اين امر چند سال دوام يافت. تا اين كه پدرش "عبدالوهاب" در سال 1153 از دنيا رفت. وي پس از مرگ پدر علناً به اظهار عقايد خود پرداخت و قسمتي از اعمال مذهبي مردم را انكار نمود. جمعي از مردم حريمله از وي پيروي كردند و كار وي شهرت يافت. وي از شهر حريمله به شهر عينيه رفت. رئيس شهر عيينه در آن وقت عثمان بن حمد بود. عثمان عقايد شيخ را پذيرفت و او را گرامي داشت و قول داد كه وي را ياري كند.
شيخ محمد نيز اظهار اميدواري كرد كه همه اهل نجد از عثمان بن حمد حمايت كنند.
خبر دعوت شيخ محمد و كارهاي او به امير احسا رسيد. وي نامه اي براي عثمان نوشت که سرانجام, عثمان عذر شيخ را خواست و او را از شهر بیرون کرد. شيخ در سال 1160 پس از آن كه از عيينه بيرون رانده شد، رهسپار درعيه از شهر هاي معروف نجد گرديد. در آن وقت امير درعيه، محمد بن مسعود جدّ آل سعود بود. وي به ديدن شيخ محمد رفت و به وي عزت و نيكي را بشارت داد. شيخ محمد نيز غلبه و قدرت محمد بن سعود را بر همة بلاد نجد بشارت داد. بدين ترتيب ارتباط ميان آن دو شكل گرفت. حمايت محمد بن سعود از شيخ محمد موجب شد كه وي بر عقايد و افكار خود پافشاري كند. هر كدام از مسلمانان كه از عقايد وي پيروي نمي كردند، كافر محسوب مي شدند و براي جان و مال و ناموس آنان ارزشي قايل نبود.
جنگهايي كه وهابيان در نجد و خارج از آن از قبيل يمن و حجاز و اطراف سوريه و عراق مي كردند، بر همين پايه قرار داشت. هر شهري كه با جنگ و غلبه بر آن دست مي يافتند، براي آن ها حلال بود. كساني كه با عقايد او موافقت مي كردند، بايد با وي بيعت نمايند و اگر كساني به مقابله بر مي خاستند، بايد كشته شوند و اموالشان تقسيم گردد. طبق اين رويه مثلاً از اهالي يك قريه به نام فصول در شهر احسا سيصد مرد را به قتل رساندند و اموالشان را به غارت بردند!
سرانجام شيخ محمد بن عبدالوهاب در سال 1206 درگذشت و پس از وي پيروان او به همين روش ادامه دادند، مثلاً در سال 1216 امير سعود سپاهي مركّب از بيست هزار را مجهز كرد و به كربلا حمله ور شدند. سپاه وهابي جنایات بسیاری در شهر كربلا انجام دادند، از جمله پنج هزار تن و يا بيشتر (تا بيست هزار گفته اند) را به قتل رساندند.(1) آيين وهابيت بر اساس عملكرد، عقايد و باورهاي شيخ محمد بن عبدالوهاب شكل گرفت. امروزه نيز اين فرقه بر عقايد شيخ محمد و ديگر رهبران آن پافشاري مي نمايند.
عقايد:
فرقه وهابيه مبتني بر اصول و عقايدي است كه به بعضي اشاره مي شود:
- وهابي ها معتقدند كه هيچ انساني نه موحد است و نه مسلمان مگر اين كه اموري را ترك كند، از جمله:
به هيچ يك از رسولان و اولیا توسّل نجويد. هر كس اقدام به اين كار كند، مشرك مي باشد،(2) از اين رو وهابيان زيارت قبر پيامبر و ائمه(ع) را جايز نمي دانند و معتقدند هر كس از پيامبرطلب شفاعت كند، مانند اين است كه از بت ها شفاعت خواسته است.(3)
- از مسائل ديگري كه وهابيان دربارة آن حساسيت خاصي دارند، تعمير قبور و ساختن بنا روي قبر پيامبر و اولياي الهي و صالحان است. براي نخستين بار اين مسئله را "ابن تيميه" و شاگرد معروف او "ابي القيم" عنوان كرد و بر تحريم ساختن بنا و لزوم ويراني آن فتوا داده اند.(4)
بر همين اساس سعودي ها هنگامي كه در سال 1344 هجري بر مكه و مدينه و اطراف آن تسلط پيدا كردند، به فكر افتادند كه براي تخريب مشاهد و آثار خاندان رسالت و صحابه پيامبر مستمسكي به دست آورند و اقدام نمايند.(5)
- وهابيان بر اين باورند كه مسلمانان در طي قرون، از آيين اسلام منحرف شده اند و در دين خدا بدعت هايي نهاده اند كه با شرع اسلام مخالف مي باشد. بر اين اساس بايد از اصولي كه پيامبر(ص) تعيين كرده است، پيروي نمود.
بنابر عقايد وهابيان، هيچ كس حق ندارد به رسول خدا سوگند ياد كند و از الفاظي مانند: به حق محمد و ... استفاده نمايد،(6) زيرا قسم خوردن به ديگران و درخواست حاجت از غير خداوند با آيات قرآن منافات دارد: «فلا تدعوا مع الله احداً».(7)
- نيز معتقدند : تشييع جنازه و سوگواري حرام است؛ زيرا ارواح اموات كاري نمي توانند بكنند و در امور دنيوي و اخروي نمي توانند دخالت داشته باشند.(8)
- وهابيان معتقدند القابي را كه بر عزت و احترام دلالت دارند، در مورد انسان ها نبايد به كار برد و ناصواب است؛ زيرا احترام و تعظيم تنها شايسته خداوند است.
- وهابيون به جنگ با ديگر فرقه ها و مذاهب اسلامي معتقد هستند و مدعي اند بايد به آيين وهابيت در آيند، يا جزيه دهند، از اين رو هميشه مسلمانان ديگر را به كفر متهم نموده، اموال و نواميس بقيه را حلال مي دانند. آنان می گویند كه هر كس مرتكب گناه كبيره شود، كافر است.(9)
پي نوشت ها:
پرسش 13: فلسطين متعلق به مسلمانان نیست، چون پنجاه سال پيش زمين هاي خود را مگر به يهوديان فروختند، پس چرا حالا آن ها را درخواست مي كنند؟
پاسخ: برخي از فلسطينيان در آغاز بر خلاف قانون شرع و بی اطلاع از نقشة صهيونيسم، به يهوديان زمين فروختند و در اين توطئه، دولت انگلستان دست داشت، ولي اكثر سرزمين فلسطين را يهوديان نه از راه قانوني بلكه از راه غصب و آواره گي مردم فلسطين تصاحب کردند.
توضيح: نقشه و برنامة يهوديان پس از به راه انداختن جنبش صهيونيستي به رهبري «تئودور هرتسل» در سال 1896 م. اين بود كه در قدم نخست يهوديان زمين هاي فلسطينيان را تصاحب کنند. «هرتسل» در سال 1901 م. با سلطان عبدالحميد خليفة عثماني صحبت کرد و در برابر پيشنهاد اعطاي پول و كمك هاي اقتصادي به دولت عثماني، خواهان آباد كردن و تملك اراضي موات در فلسطين شد؛ پادشاه اين پيشنهاد را نپذيرفت. صهيونيست ها در هنگامي كه دولت عثماني بر فلسطين سلطه داشت، نتوانستند در اين مورد موفقيتي کسب نمایند . جنگ جهاني اوّل پيش آمد و دولت عثماني به دُوَل محور پيوست اما انگلستان جزء متفقين بود. سرانجام دولت هاي متفقين پيروز شدند و دول محور شكست خوردند، در این وقت انگلستان بر بسياري از قلمرو حكومت عثماني از جمله فلسطين مسلط شد و آن را تحت قيموميت خويش در آورد، و زمينه براي اجراي نقشه هاي صهيونيست ها فراهم شد. در اين راستا وزير خارجه وقت انگلستان «بالفور» با صدور اعلاميه اي تأسيس دولت يهود در فلسطين را به يهوديان وعده داد، سپس پروژة تصاحب زمين هاي فلسطينيان و آواره كردن آنان را به اجرا در آورد.
دولت انگلستان براي يهودي كردن فلسطين قدم هايي برداشت، از جمله:
1ـ مقدمات تصاحب 000/20 هكتار از اراضي «مرج بن عامر» را فراهم نموده و راهكار قانوني آن را هم درست كرد كه در نتيجة آن 900 خانوار فلسطيني كه در 22 دهكده زندگي مي كردند، همه را آواره نمود.
2ـ امور اجرايي و مسئوليت ها در فلسطين را به يهوديان متعصب و صهيونيست انگلستان واگذار كرد. آنان با انواع حيله ها و شيطنت ها مي كوشيدند يهوديان را بر اين ديار مسلط سازند . در اين فرايند، در تصميمات اجرايي، تدوين و تنظيم قوانين و آيين نامه ها به يهودي كردن سرزمين ها معطوف مي شد.
3ـ دولت براي تضعيف كشاورزان فلسطين، صادرات محصولات كشاورزي را ممنوع كرد، تا بخش كشاورزي متحمل زيان و خسارت گردد و مردم به فروش زمين هاي كشاورزي به يهوديان ناچار شوند.
با نقشه هاي مشترك يهوديان و دولت انگلستان، زمين هاي بيشتري نصيب يهوديان شد، بدين شرح كه اینان در سال 1918 م. دو و نيم درصد از اراضي فلسطين را مالك شده بودند،(1) امّا با نقشه هاي ياد شده اين رقم در سال 1930 م. به 14% افزايش پيدا كرد.(2)
انگلستان در سال 1936 م. نقشه اي كشيد و فلسطين را به سه بخش يهودي نشين، عرب نشين و منطقة بين المللي تقسيم كرد. در سهميه اي كه براي يهود مشخص كرد، اكثر اهالي يعني سه چهارم آن را عرب ها تشكيل داده بودند و اكثر اراضي، يعني چهار پنجم آن در دست عرب ها بود. نيز در اين نقشه آمده است: عرب هايي كه در قسمت يهودي نشين هستند (كه تعداد آنان به 000/325 تن مي رسد) با يهودي هايي كه در قسمت عرب نشين زندگي مي كنند (كه تعداد آنان تنها به 1250 تن مي رسند) مبادله شوند.
هيچ وجداني نمي پذيرد كه 325000 عرب تنها به ازاي 1250 تن، يعني كمتر از نيم درصد آن مبادله شوند.(3) اين يعني ظلم فاحش بر ملت فلسطين و غصب سرزمين آنان. نيز در اين تبادل، زمين هاي عرب ها در منطقة يهودي پيشنهادي انگلستان بيش از سه برابر زمين هاي يهوديان در همين منطقه بود؛ يعني 500/385 هكتار اراضي مسلمانان و 000/114 هكتار اراضي يهوديان. بااين همه زمين مسلمانان مي بايست در برابر 9200 هكتار زمين يهوديان در منطقة غربي نشين مبادله گردد.(4)
سياست ظالمانه انگلستان بر ضد ملت فلسطين به قدري شديد بود كه وزير مستعمرات انگلستان در 24 نوامبر 1938 در مجلس عوام انگلستان به آن اعتراف نمود و گفت:
«عرب ها از قرن ها قبل در اين سرزمين سيادت داشته و آن جا زندگي مي كرده اند و در موقع صدور وعده «بالفور» موافقت اين صاحبخانه هاجلب نشده است ... راستي اگر من هم يك نفر عرب باشم، از اين هجوم و حشت بار يهود به فلسطين، اركان وجودم مي لرزد.» (5)
حال با همة ظلمي كه به فلسطينيان روا داشته شد، و طبق نقشة انگلستان مي بايست دو دولت عربي و يهودي در آن جا تشكيل شود اما يهوديان همه را تصاحب نمودند. حتي بخش عرب نشين را از آنِ خود دانستند و برخي نغمة سرزمين نيل تا فرات را ميسرايند.
با توضيحي كه داده شد، معلوم شد اسرائيلي هامتجاوز وغاصب هستند كه با خريد 10% از زمين فلسطين، آنان را از 90% باقي مانده محروم كردند و از خانه و كاشانة خود راندند. فلسطينيان و مسلمانان صاحبخانه اند و وظيفه دارند با متجاوز بجنگند و آنها رااز ديارشان بيرون كنند.
خريد چند در صد زمين نمي تواند براي يهود مجوّزي براي تشكيل دولت باشد. اگر زمين را خريدند، خانه و كشور راكه نخريده بودند! مشروعيت نظام حاكم تنها به داشتن املاك نيست، بلكه يكي از معيارها اكثريت جمعيت است؛ آن هم به طور طبيعي، نه با آواره كردن صاحبان اصلي و مهاجرت يهوديان. صاحبان اصلي اين سرزمين را فلسطينيان تشكيل مي دهند و با توجه به معيار خِرَد و عُرف بينالملل آنان مي بايست بر سرزمين خويش حاكم باشند. اكثر اینان مسلمان هستند، همان گونه كه به مدت هزارسال در كنار اين اكثر، دو اقليت يهود و مسيحيت زندگي مسالمت آميزي داشته اند، باز هم مي توانند زندگي مسالمت آميز داشته باشند. امّا آنچه كه اتفاق افتاده است، با هيچ منطقي سازگار نيست و همة وجدانهاي بيدار آن را نمی پذیرد.
پینوشت ها:
سامي الجندي، فاجعه فلسطين، ترجمه كمال قارصي، ص 61.
اکرم زعيتر، سرگذشت فلسطين، ترجمه اكبر هاشمي رفسنجاني، ص 169.
همان، ص 205.
همان، ص 220.
همان، 227.