پرسش:
با سلام خدمت حاج آقا فلاح.
جناب فلاح می دونید موقعیت جغرافیایی فدک در کجا قرار داشته؟ اصلا لفظ فدک به چه معناست؟ با سپاس از سایت پر محتواتون
پاسخ:
با سلام و عرض تسلیت به مناسبت ایام فاطمیه
ما گوشه نشينان غم فاطمه ايم
محتاج عطا و كرم فاطمه ايم
پيشينه ى تاريخى و موقعيت جغرافيايى فدك
در زمان حضرت موسى عليهالسلام مردى عابد و زاهد و متقى و دانشمند از خصصين آنحضرت بود و به او زاهد «ذرخا» مىگفتند. او صفات و فضائل حضرت محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله را از او مىشنيد، و در دعا و اورادش آنحضرت را ياد مىكرد.
چون موسى عليهالسلام از دنيا رفت آن مرد زاهد عبادت و رياضت خود را بيشتر كرد. او دائم به صحرا و بيابان مىرفت و خدا را عبادت مىكرد، تا به يك وادى بين مدينه و مصر رسيد كه آنجا را «مدائن الحكماء» مىگفتند و شتران حكماى مدينه در آنجا چرا مىكردند، و آن وادى نزديك مدينه بود و آب و درختى نداشت.
چون ذرخا به آنجا رسيد خوشش آمد و در همانجا به عبادت مشغول شد و معبدى بنا نمود و چاه آبى كند و پيوسته به مقالات موسى عليهالسلام و تلاوت تورات و مدح و صفات محمد صلى اللَّه عليه و آله و مهر و محبت على عليهالسلام كه در تورات مىخواند مشغول بود و علم هشت افلاك و رمل دانيال نبى را نيكو مىدانست. گاهى در اسطرلاب نظر مىداد و حكم مىكرد. در آن مكان از اعجاز محمد و على صلواتاللَّهعليهما و حرمت ذرخاء عابد چشمهى پر آبى پديدار شد، و او آن را حفر كرد تا آب آن زياد شد. در آنجا زرع و آبادانى بنا نهاد، و عمارت ساخت و آبادى هر روز زيادتر مىشد تا آنكه از طرف زاهدان و عابدان و قبايل و عشاير روى به وى نهادند و در آنجا باغها و بستانها ساختند، و خانهها و عمارتها بنياد كردند، و در اندك زمانى هشت قريهى آباد شد و مردم از هر سو مىآمدند و همچنان اضافه مىشدند.
عمر زاهد به پايان رسيد در حالى كه فرزند و فرزند زادگان وى بسيار شده بودند. هنگام مرگ دستور داد تا صندوقچهاى از فولاد و قفل بىكليد و لوحى از طلا ساختند و با دست خويش وصيت نامهاى در آن لوح نوشت و آن را در آن صندوق نهاد و قفل بر او زد.
بعد به فرزندان خود وصيت كرد كه هزار و پانصد و پنجاه سال بعد از من پيامبرى پيدا مىشود كه نام وى محمد است و وصى و خليفهى او پسر عموى اوست كه على نام دارد و داماد او است كه در تورات او را «ايليا» گويند كه شجاعى همچون او از آدم تا آخر دنيا پيدا نشود و بعد از محمد پيامبرى نباشد و بعد از على نيز وصى نباشد مگر از اولاد او. چون آنان پيدا شوند از قوم من يكى بر ايشان ايمان آورد و آنان را در خانهى خود به مهمانى مىبرد و در آن مهمانى از على معجزهاى ظاهر مىشود.
آن معجزه اين است كه انگشتر محمد در آن مجلس از انگشت وى به چاهى مىافتد و على آن را بدون آنكه به چاه رود بيرون مىآورد و همين صندوق را نيز از شما طلب كند. فورا صندوق را نزد وى بريد كه كليد اين صندوق انگشت مبارك اوست كه با انگشت خويشش آن را مىگشايد. وقتى شما اين معجزه را از وصى پيامبر عربى ببينيد همه بر دين وى درآييد كه اگر خلاف كنيد كافر از دين موسى مردهايد و اين هشت قريه كه در تصرف داريد تسليم وى كنيد كه من آنها را فداى وى كردهام.
اين را گفت و جان بحق تسليم كرد. آنان منتظر پيامبر آخرالزمان بودند تا آنكه يكهزار و پانصد و پنجاه سال از فوت ذرخا گذشت و آن بزرگوار عالم را به نور وجود خود منور گردانيد و آوازهى معجزه او هر روز بلندتر گشت و كارش قوىتر شد تا آنكه مكه را در دست مشركان مكه گذاشت و به مدينه هجرت كرد.
روزى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله با اصحاب خود از در خانهى نوادهى بزرگ ذرخا عبور نمود. تا جمال رسولاللَّه صلى اللَّه عليه و آله را ديد پرسيد: اين مرد چه كسى است؟ به او گفتند: واى بر تو! او را نمىشناسى؟ او پيامبر آخرالزمان است. چون پسر نام حضرت محمد صلى اللَّه عليه و آله را شنيد و دانست كه او نبى آخرالزمان است نعرهاى زد و افتاد و بيهوش شد.
آنحضرت را از حال آن مرد با خبر نمودند. حضرت بازگشت و بر بالين او آمد. جوانى را ديد كه نور ايمان بر چهرهاش نمايان بود. سر او را از زمين برداشت و بر زانوى مبارك خود نهاد و در آنجا نشست. چون قوم آن جوان اين خلق را ديدند جملگى از دل محب حضرت شدند و زارى كنان بر سر آن جوان و بر گرد پيامبر صلى اللَّه عليه و آله جمع شدند. چون آن جوان بهوش آمد و چشم باز كرد سر خود را كنار آنحضرت ديد و شهادت بر توحيد و نبوت و امامت على عليهالسلام را بر زبان جارى كرد و مادر و پدرش اين قضيه را شنيدند و چيزى نگفتند.
پس برخاست و دست و پاى حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و اميرالمؤمنين عليهالسلام را بوسيد و با ياران ايشان مصافحه كرد و به خانهى خويش رفت و هر چند پدر و مادرش او را دلالت كردند كه دست از اسلام بردارد سودى نبخشيد و او هر روز بخدمت حضرت مىرسيد. روزى به آنحضرت عرض كرد: يا رسولاللَّه، تمنا دارم دعا كنى كه پدر و مادرم اسلام را قبول نمايند. فرمود: من ايشان را بطلبم و اسلام را بر ايشان عرضه كنم. عرض كرد: يا رسولاللَّه، ايشان با شما عداوت دارند نه بنزد شما مىآيند و نه اسلام را قبول مىكنند. اگر اجازه دهى من مهمانى برپا كنم و شما را بطلبم. چون تشريف بياوريد شايد از بركت قدوم شما و از اثر ديدار شما نور ايمان در دل آنها اثر كند.
پيامبر صلى اللَّه عليه و آله قبول نمود. آن جوان به خانه رفت و اسباب مهمانى مهيا نمود و آنگاه سراغ پيامبر صلى اللَّه عليه و آله آمد. آنحضرت برخاست و با اميرالمؤمنين عليهالسلام و جماعتى از خاصان صحابه به خانهى آن جوان به مهمانى رفتند و ديدند درون خانه گنجايش آن جماعت را ندارد.
چهار طاقنما در ميان باغ بود و حوضى در ميان آنها بود و در ميان آنها و حوض چاه آبى بود كه ذرخاى عابد كنده بود. آنان را به آنجا برد و انواع نعمتها را در آن مجلس حاضر ساخت و قوم ذرخاى عابد هم دست ادب بر سينه گذاشتند و بر خدمت ايستادند.
وقتى از خوردن غذا فارغ شدند كاغذى نزد پيامبر صلى اللَّه عليه و آله آوردند تا مهر نمايد. پس خاتم را بيرون آورد تا به آن كاغذ بزند. ناگاه خاتم از دست آنحضرت در چاه افتاد.
آنان با ديدن اين منظره متحير شدند و اولاد ذرخاء زاهد كه حاضر بودند وصيت جد خود را به ياد آوردند.
پيامبر صلى اللَّه عليه و آله اميرالمؤمنين عليهالسلام را طلب كرد و فرمود: يا على، اين خاتم را از چاه بيرون آور كه حلال مشكلات تو هستى.
اميرالمؤمنين عليهالسلام كنار آن چاه آمد و گفت: «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» و سوره فاتحه را خواند. آب چاه جوشيد و بالا آمد و ديدند انگشتر بر كف آب مىآيد. چون بالا آمد اميرالمؤمنين عليهالسلام دست مبارك برد و انگشتر را از روى آب برداشت و بوسيد و به دست پيامبر صلى اللَّه عليه و آله داد و قوم ذرخاى عابد چون اين معجزه را از اميرالمؤمنين عليهالسلام ديدند وصيت جد خود را به ياد آوردند و در اين گفتگو بودند و منتظر آن بودند كه صندوق را هم بطلبد تا بياورند.
اميرالمؤمنين عليهالسلام رو به قوم ذرخاى زاهد كرد و فرمود: امانتى كه جد بزرگ شما جهت ما گذاشته و وصيت كرده كه تسليم ما كنيد بياوريد. اين سخن را از اميرالمؤمنين عليهالسلام شنيدند و رفتند و صندوق را آوردند و تسليم آنحضرت نمودند و زمين ادب بوسيدند.
حضرت نظر كرد و صندوقى از فولاد ديد كه بسيار لطيف ساخته شده بود و قفل محكمى بر او زده شده بود و كليد نداشت.
حضرت صندوق را تماشا كرد و نزد اميرالمؤمنين عليهالسلام گذاشت و فرمود: در صندوق را نيز تو باز كن و اين معجزه را باز بنما و اين را نيز تو آشكار كن. پس على عليهالسلام دست مبارك را به دعا برداشت و چيزى خواند و سر انگشت بر آن قفل بسته زد. به قدرت حق تعالى و به ولايت اميرالمؤمنين عليهالسلام آن قفل صدايى كرد و باز شد.
اميرالمؤمنين عليهالسلام نظر كرد و لوحى ديد از طلا و خطى كه بر آن لوح با نقرهى سفيد به خط عبرانى نوشته است. آن لوح را برداشت و به دست پيامبر صلى اللَّه عليه و آله داد.
آنحضرت نگاه كرد و دوباره به آن حضرت بازگرداند و فرمود: يا على، اين لوح را نيز تو بخوان. على عليهالسلام در لوح نظر كرد و مطلب مزبور را به خط ذرخاى زاهد در آن لوح نوشته و مهر كرده ديد.
او گفته بود كه بعد از هزار و پانصد و پنجاه سال، محمد صلى اللَّه عليه و آله پيامبر آخرالزمان ظاهر مىشود و على بن ابىطالب ابنعم و داماد و وصى وى است. يكى از ذريّهى من به وى ايمان مىآورد و او آنها را به مهمانى مىبرد، و انگشتر از انگشت محمد صلى اللَّه عليه و آله بيرون مىآيد و در چاه مىافتد و داماد و وصى وى آن را از چاه بيرون مىآورد بىآنكه به چاه رود. سپس اين صندوق را از شما مىطلبد. آن را نزد او ببريد و همگى اسلام را بپذيريد و اقرار به حقيقت وى نمائيد كه دين او ناسخ همهى اديان است، و اين هشت قريه را تسليم وى كنيد كه حق او است، و بر شما و بر جميع مردم بجز اهلبيت او حرام است. اگر وصيت مرا عمل نكنيد خداوند خصم شما باد و آنحضرت نيز خصم شما باشد و اين روستاها و آباديهاى من فداى وصى محمد صلى اللَّه عليه و آله و اهلبيت اوست.
وقتى آن قوم اين خط و وصيت جد خويش را ديدند و شنيدند همگى اسلام آوردند و هشت قريه را فداى اميرالمؤمنين عليهالسلام كردند و آنجا را «فداك» نام نهادند، يعنى «فداى تو». آنگاه اميرالمؤمنين عليهالسلام آنها را فداى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله نمود.
پيامبر صلى اللَّه عليه و آله هم آنها را به فرزند خود فاطمه عليهاالسلام داد و فاطمه عليهاالسلام نيز تسليم على عليهالسلام كرد. پس فدك در اصل «فداك» با الف بوده كه از كثرت استعمال الف آن ساقط شده است. (1)
بعضى گفتهاند: علت تسميهى آن به فدك به خاطر آن است كه بيشتر محصول آن پنبه است و لفظ «فدك» به معناى از هم باز شدن و پراكنده شدن و حلاجى پنبه است. بعضى هم گفتهاند به نام «فدك بن هام» اول كسى است كه در فدك سكونت داشته است.
1ـ خزينة الجواهر شيخ على اكبر نهاوندى از زبده الاقارن.