سال ۱۳۵۳ در روستای دسک از توابع بخش بِنت شهرستان نیکشهر در خانواده ای سنی به دنیا آمدم. همه اجدادم از لحاظ مذهبی، اهل سنت و حنفی بودهاند و بنده نیز در همین فضا بزرگ شدم.
دوره ی ابتدایی را در روستایمان پشت سر گذرانده و برای تحصیل در مقطع راهنمایی، به مدرسهی راهنمایی رازیِ دهان رفتم. سپس وارد دبیرستان شهید رجایی شهر بنت شدم و بعد از یک سال تحصیل، به خاطر علاقهی زیادم به رشتههای فنی، از دبیرستان، انصراف داده و در آموزشگاه فنی و حرفهای شمارهی دو، واقع در میدان خاتم الانبیاء زاهدان ثبت نام کردم. شش ماه بعد که موفق به اخذ گواهی نامه در رشتهی برق صنعتی شدم به زادگاهم برگشتم.
سال ۱۳۷۶ برای اولین بار در برنامه ی جماعت تبلیغی شرکت کردم. مدت برنامه سه روز بود اما تحت تاثیر فضای جماعت تبلیغی در گروه دیگری ثبت نام کرده و این بار چهل روز به ایرانشهر رفتم.
در آنجا با یک مولوی به نام حافظ محمدشریف آشنا شدم. صحبتهای مولوی دربارهی فضلیت علم، تقوی و اهمیت دروس دینی بود و تشویقمان میکرد برای تحصیل علوم دینی، به حوزهی علمیه برویم. در اثر همین جلسات تصمیم گرفتم به حوزهی علمیه بروم.
با شروع سال تحصیلی ۱۳۷۷ مرحلهی جدیدی از زندگیام در حوزهی علمیه آغاز شد. برای تحصیلات مقدماتی، در حوزهی علمیهی بحرالعلوم دِهان که نزدیکترین حوزه به روستایمان بود اسم نویسی و خیلی زود درسهای جدید را شروع کردم. هفتهها و ماهها میگذشت و به سرعت سال اول تحصیل با همهی تلخیها و شیرینیهایش تمام گردید و سال دوم مقدمات شروع شد. روزی در کتابخانهی حوزهی علمیه به طور اتفاقی کتابی را دیدم که مطالعهی بخشهایی از آن، ذهن کنجکاوم را سخت به خود مشغول کرد.
هیچوقت آن لحظه را فراموش نمیکنم. کتاب جالبی که پیدا کرده بودم. "من لایحضره الفقیه” نوشتهی مرحوم شیخ صدوق; بود. از نام نویسندهاش فهمیدم متعلق به شیعیان است.
اول نگاهی اجمالی به فهرست مطالبش انداختم. بعد چند حدیث از جاهای مختلف کتاب را مطالعه کردم. به احادیث وضو که رسیدم مطلبی توجهام را به خودش جلب کرد. امامان شیعه گفته بودند رسول خدا(ص) به جای شستن پاها روی آن را مسح میکردهاند. کتاب را بسته و سراغ قرآن رفتم. با دقت و تامل آیهی وضو را خواندم. از تعجب مبهوت شده بودم. دیدم اگر هیچ کاری به روایات هم نداشته باشیم، و بخواهیم فقط بر اساس ظاهر قرآن قضاوت کنیم باز هم تکلیفمان روشن است و طبق دستور قرآن باید به جای شستن، روی پاها را مسح کنیم.
اینجا بود که برایم، شبههی مهمی مطرح شد. سرگردان و حیران مانده بودم که وضوی شیعیان به شکل وضوی پیغمبر(ص) است یا وضوی اهل سنت؟
مجبور شدم سراغ استادم بروم. گفتم: « ببخشید استاد! قرآن دربارهی وضو میفرماید: و امسحوا برؤوسکم و ارجلکم الی الکعبین. طبق این آیه به نظر میرسد تکلیف ما در وضو مسح پا باشد. نه شستن آن.»
گفت: «به چه دلیل این حرف را میزنید؟»
گفتم: «به دلیل اینکه ارجلکم عطف به رؤوسکم است و خداوند در این جا فرموده: شما مسلمانان باید مسح کنید بر سرهایتان و پاهایتان تا برجستگی روی پا.»
استادم نگاه سادهای به من انداخت و جواب داد: «بله در ظاهر و بدون در نظر گرفتنِ اعراب کلمات، ارجلکم عطف به رؤوسِکم است. ولی اگر دقت کنیم میفهمیم این نظریه درست نیست. در ضمن شما نباید کتاب غیر درسی مطالعه کنید. سواد شما کم است. آخرش گمراه میشوی.»
و بدین ترتیب استادم نتوانست پاسخ مناسبی بدهد و از مطالعهی کتابهای غیر درسی منعم کرد.
اما این سوال و شبههی مهم، همچنان ذهنم را مشغول خودش کرده بود. بعد از مدتی، از استادم مولوی عبدالحمید کدخدایی پرسیدم: «از میان مذاهب اهل سنت کدامیک به سنت پیامبر(ص) نزدیکتر است؟»
پس از لحظهای فکر کردن پاسخ داد: «مذهب امام احمد بن حنبل.»
گفتم: «اگر مذهب حنبلی به سنت پیامبر(ص) نزدیکتر است، چرا شما حنبلی نیستید؟»
طبق معمول مولوی سکوت کرد و پاسخ سوالی به این روشنی را نداد! .
روزها میگذشت و من سوالاتم بی پاسخ مانده بود. یک روز که کتابهای اهل سنت را میخواندم، دیدم عبدالله بن عباس پسر عموی پیامبر(ص) و صحابی بزرگ در چند روایت وضوی پیامبر گرامی۹ را مطابق وضوی شیعیان بیان کرده است و در این روایات مسح پاها آمده است نه شستن آنها. در یکی از روایات به صراحت وارد شده بود: الوضوء غسلتان و مسحتان،[۱] بر اساس این روایت وظیفهی مسلمان مسح پاهاست نه شستن آن یا طبق روایتی در صحیح بخاری « صحابه مشغول مسح کردن پاهای خود بودند که پیامبر به آنان رسید و فرمود: ویل للاعقاب من النار.»[۲] بنابراین بخاری هم نقل کرده است که صحابه پاها را مسح میکردند.
روزی استادم مولوی اکبر کدخدایی که شخص میانهرو و محققی بود، خطر جریانی را به من گوشزد کرد که دردی بود از دردهای بی درمان ما!
گفت: «جهانگیر؛ من این ملاها را میشناسم. به خاطر سوالات زیادی که از دلایل احکام میپرسی، روزی به تو برچسب خواهند زد.»
همانطور هم شد که میگفت. در مناطق سنینشین همین که یک نفر، دربارهی حرفی که مولوی زده، دلیل بخواهد مثلا بپرسد به چه دلیل ابوحنیفه یا شافعی چنین فتوایی دادهاند، سریع میگویند: «حتما شما سلفی شدهای که از دلیل فتوا سوال میکنی! .» حالا چرا سلفی؟ چون بیشتر، سلفیها دلیل فتاوا را میپرسند. حنفیها خود را مقلد ابوحنیفه میدانند و میگویند: «کسی که مقلد است نباید دلیل بخواهد.» به همین خاطر مدتی نگذشت که به سلفی بودن متهم شدم.
یادم هست روزی یکی از همکلاسیهایم به نام الیاس ملازهی بهیک ملا گفت:« "هُمْ رجالٌ و نحن رجالٌ” . ابوحنیفه مرد بود ما هم مَردیم. او مجتهد بود و فتوا صادر میکرد ما هم درس میخوانیم تامجتهد شویم و فتوا بدهیم.» آن ملا با عصبانیت گفت: «میخواهی خودت را با ابوحنیفه مقایسه کنی؟ دوران اجتهاد گذشته دیگر کسی نمیتواند مجتهد بشود! »
هر چه از مولویها سوالات بیشتری میپرسیدم جوسازیها بر ضدم زیادتر میشد. به عنوان مثال میپرسیدم: «چرا باید اینقدر به ابوحنیفه قداست داده شود؟ مگر پیغمبر بوده که خداوند همهی علوم را به او داده باشد. یا یک انسان معمولی است که درس خوانده و به جایی رسیده است؟
چهطور شد که بعد از او دیگر کسی نمیتواند به درجهی اجتهاد برسد؟ مگر او چه کرده بود که به این درجه رسید؟ او که به گفتهی ابن خلدون، هفده روایت را بیشتر قبول نداشت و اهل رای بود. به همین خاطر، بقیهی احکامش را از راه قیاس به دست آورده بود. پس چرا تا این اندازه مقدس شد و از امام جعفرصادق(ع) که به اعتراف بزرگان اهلسنت عالم زمان خود و استاد ابوحنیفه بود پیشی گرفت؟ »
در طول این مدت با دیدن برخی فتاوای بیریشهی احناف، که از راه قیاس به دست آمده بود، حس خوبی نسب به ابوحنیفه نداشتم.
پس از شش سال تحصیل در حوزهی علمیهی دهان، برای ادامهی تحصیل به مدرسهی علمیهی دارالعلوم زنگیانِ سراوان رفتم تا هم درسم را به پایان برسانم و هم سوالاتم را از مولویهای آنجا بپرسم.
سوالی که ذهنم را در سراوان به خودش مشغول کرده بود و مجبور بودم از مولویها بپرسم، (هر چند میدانستم اینگونه سوالات، به دردسرم خواهد انداخت.) اختلاف مذاهب اهل سنت دربارهی رکعتهای نماز تراویح بود. و این که چرا بعضی مذاهب آن را بیست رکعت میدانند و بعضی دیگر یازده رکعت و… که البته مثل سوالهای قبلیام پاسخ این سوال هم سکوت یا توجیهاتی ناقص بود.
سال اول تحصیلم در دارالعلوم زنگیان به پایان رسیده بود. وقتی برای ثبت نام سال جدید به دفتر مدرسه رفتم، رئیس مدرسه گفت: «ما جا نداریم. ظرفیت مدرسه تکمیل شده است! .» در واقع بهانه میآورد تا ثبت نامم نکند. بعد هم مولوی دیگری که اسمش محمدامین بود گفت: «تو آدم گمراهی هستی. خیلی سوال میپرسی و دلیل میخواهی. حتما غیر مقلد هستی!» ولی واقعیت این بود که من به هیچ وجه غیر مقلدین را نمیشناختم و از مرام، منش و مسلکشان هیچگونه اطلاعی نداشتم. همانجا یاد هشدار استادم افتادم که میگفت: «روزی خواهد رسید که به شما برچسب میزنند.»
در آن سالی که از مدرسهی زنگیان سراوان طرد شدم، دورهی مقدمات و سطح را تمام کرده و باید دورهی حدیث را میگذراندم. بعد از تحقیق به این نتیجه رسیدم که دورهی حدیث را در مدرسهی دارالحدیث امام بخاری که از اسمش معلوم بود برای بحثهای حدیثی اهمیت خاصی قائلند، بگذرانم. این مدرسه متعلق به اهل حدیث و سلفیها بود، ولی متون درسی حنفیها در آن تدریس میشد.
مسئول مدرسه شیخ علی دهواری فارغ التحصیل مدینه بود. این مدرسه نسبت به مدارس احناف، سه ویژگی ممتاز داشت:
۱٫ در مدرسهی دارالحدیث فضای علمیتر و آزادتری برای تحقیق و بررسی صحت و سقم احادیث، حاکم بود.
۲٫ اساتیدی که در آنجا تدریس میکردند از نظر حدیث شناسی قویتر از اساتید سایر مدارس بودند و کتابهای حدیثی همهی فرق اسلامی را در دسترس طلاب قرار میدادند.
۳٫ نسبت به هیچیک از مذاهب اسلامی رائج، تعصب خاصی نداشتند و در هر مسئله دلائل قرآنی و حدیثی آن گروه را مورد بررسی داده و هر دلیلی که به نظر صحیحتر میآمد قبول میکردند.
من هم این فضای آزاد را مغتنم شمرده بدون هیچ مزاحمت و اتهامی، توانستم دربارهی اختلافات مذاهب اسلامی تحقیق و پژوهش کنم.
شبی در کتابخانهی حوزه، در پی پاسخی برای سوالاتم بودم که به تفسیر نمونهی آیت الله مکارم شیرازی برخورد کردم. جلد هفتم را که حاوی تفسیر سورهی مائده بود برداشته و آیهی وضو را با ترجمه و تفسیرش مطالعه کردم. آن شب همهی سوالاتم دربارهی وضو، که از سال دوم طلبگی حل نشده باقی مانده بود، حل شد و یقین کردم دیدگاه شیعه دربارهی وضو، مطابق با قرآن و سنت صحیحه است نه دیدگاه پر تناقض اهل سنت.
از موضوعات دیگری که آن سالها ذهنم را مشغول کرده بود، نظر اهل سنت دربارهی شخصیت معاویه و جنگ صفین بود. برایم سوال بود که چه طور میشود با این که در جریان جنگ صفین دو طرف یکدیگر را کشتهاند اما هر دو طرف مورد احترام اهل سنت باشند؟. باورم نمیشد معاویه که با خلیفهی رسول خدا(ص) جنگیده هیچگونه گناهی مرتکب نشده، بلکه ثوابی هم از طرف خدا دریافت کرده است! . در حالی که جنگ با خلیفهی رسول خدا(ص) حکم جنگ با خدا و رسولش را دارد و به منزلهی خروج از اسلام است.
اهل سنت در پاسخ به این سوال این مسأله را مطرح می کنند که: « در روایت است که اگر مجتهدی در راه به دست آوردن حکم شرعی نهایت تلاش خود را بکند و پس از دیدن قرآن ، سنت و بررسی کامل آن به نتیجهای برسد و فتوا بدهد، در صورتی که آن فتوا مطابق با حکم واقعی اسلام باشد، خداوند به مجتهد دو ثواب میدهد: یکی برای حکم صحیحی که به دست آورده و دیگری برای زحمتی که در این راه کشیده است و اگر آن فتوا، مخالف با حکم واقعی اسلام باشد، به خاطر زحمتی که در راه به دست آوردن حکم شرعی کشیده یک ثواب دریافت میکند.»
اهل سنت این حکم را به همهی اعمال و رفتار نادرست برخی صحابه سرایت داده و جنایاتی مانند قتل فجیع مالک بن نویره و تجاوز به همسرش توسط خالد بن ولید، زنای مغیره بن شعبه و برپایی جنگ جمل و صفین را توجیه میکنند و میگویند همهی اینها خطای در اجتهاد بوده و نه تنها گناهی بر آنها نیست بلکه به خاطر اشتباهشان ثواب هم میبرند! . اما این حرفها قانعم نمیکرد. با خودم میگفتم:« اصلا اجتهاد در جنگ به چه معناست؟ گیرم که اجتهاد به افعال صحابه هم سرایت کند اما آیا معاویه تمام تلاش خود را کرده بود تا جنگ شکل نگیرد؟ آیا نمیدانست که علی(ع) در جریان قتل عثمان، بیتقصیر بوده است؟ اگر واقعا دنبال قاتلین عثمان بود نمیتوانست از درِ مذاکره و گفتگو با علی(ع) وارد شود؟ آیا باید یک سال با خلیفهی رسول خدا(ص) میجنگید و خون هزاران نفر از مسلمانان و صحابه مانند عمار و هاشم المرقال و ابوالهیثم را بر زمین میریخت و بعد میفهمید اشتباه کرده و علی(ع) عثمان را به قتل نرسانده است؟ آیا خندهدار نیست که فرض کنیم یک نفر کشته شود بعد یکی از اقوامش به خیابان بیاید و بدون تحقیق دربارهی قاتل هر کسی را که دید به باد کتک بگیرد و بعد از کتک کاری از او بپرسد: «آیا تو هم در کشتن فامیلم نقش داشتی یا نه؟» و بعد از پی بردن به اشتباهش بگوید: «ببخشید من اجتهاد کردم. گفتم شاید شما هم جزء قاتلین فامیلم باشید!. خدا برای مجتهدینی که خطا کرده باشند نه تنها گناه نمینویسد بلکه یک ثواب هم میدهد!.»
این با کدام عقل سلیم جور در میآید؟ آیا این به بازی گرفتن احادیث و روایات نیست؟ چرا روایات را سرپوشی برای جنایات صحابه قرار دادهاند؟ زنا، قتل، جنگ و خونریزی گناه کبیرهاند و انجام دهندهی آن به نص قرآن جهنمی است. اما به جای تنبیه زناکار میگویید که اجتهاد کرده و ثواب هم میبرد! آیا الان هم مجتهدین اهل سنت می توانند به بهانهی اینکه مجتهد هستند و در اجتهادشان به خطا رفتهاند زنا و قتل مرتکب شوند؟ و … »
سوالات زیادم باعث شد که روزی نزد استادم شیخ علی دهواری بروم تا آنها را از او بپرسم.
گفتم: «جناب شیخ سوالی برایم پیش آمده است.»
گفت: «بفرمایید.
گفتم: «چرا در جنگ صفین معاویه با امیرالمومنین علی (ع) جنگید و حق با چه کسی بوده است؟»
استادم گفت: «جنگ اجتهادی بوده و حق با امیرالمومنین (ع) است. اجتهادی بوده یعنی اینکه معاویه خیال میکرده که وظیفهی شرعیاش جنگ با علی(ع) است. علی (ع) هم مجتهد بوده ، به این نتیجه رسیده که وظیفهی شرعیش مقابله با معاویه است. هر دو احساس تکلیف کرده بودند ولی علی(ع) خلیفهی پیامبر (ص) و بر حق بوده است. اما نباید به معاویه هم خورده گرفت، بندهی خدا در تشخیصش اشتباه کرده و به خطا رفته است.»
با خودم گفتم: «تکلیف صد هزار مسلمانی که در این بین از دو طرف کشته شدهاند چه میشود و خون آنها به گردن کدام مجتهد است؟ معاویه اشتباه کرده، خوب نباید جواب این خونها را بدهد ؟! »
از استادم پرسیدم: «مگر خداوند در قرآن نفرموده است: "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم.” اولی الامر آن زمان چه کسی بوده؟ از بین علی(ع) و معاویه کدام یک باید از دیگری تبعیت و اطاعت میکرده است؟»
گفت: «خودت برو مطالعه و تحقیق کن تا تحقیق کردن را یاد بگیری و به جایی برسی! .»
روزی در حضور یکی از دوستانم گفتم: « لعنت خدا بر یزید!» در حالی که صورتش از عصبانیت برافروخته و قرمز شده بود گفت: « لعنِ یزید جایز نیست و تو حق نداری لعنش کنی!» از شنیدن این حرف تحملم تمام و طاقتم طاق گردید. چه طور میتوانست از یزید شراب خوار ، سگ باز و قاتلِ جگر گوشهی پیامبر(ص) دفاع کند. به همین خاطر به شدت توبیخش کردم. بحثمان بالا گرفته بود که در کمال تعجب یکی از اساتید وارد بحث شده و از آن شخص و یزید حمایت کرد! . دیگر صبرم لبریز شده بود. با عصبانیت از مدرسه خارج شده و تصمیم گرفتم دیگر به حوزهای که در آن این گونه برای دشمنان اهل بیت : سینه چاک میدهند، برنگردم. چند روزی به شهرمان برگشتم ولی چون آخر سال تحصیلیم بود و بیش از چند ماه تا پایان تحصیلاتم نمانده بود، با اصرار یکی از اساتیدم دوباره به مدرسهی سلفیهای سراوان برگشتم. درسهایم را به اتمام رسانده و فارغ التحصیل شدم.
مدتی بعد به اصرار مردم روستا در انتخابات شوراهای روستا شرکت کردم و با رای بالا رئیس شورای روستا شدم . در ماه محرم سال ۱۳۸۶ امدادگرانی که برای بازسازی مناطق آسیب دیده از طوفان گونو، به نیکشهر آمده بودند، از من اجازه خواستند تا مراسم عزاداری سرور و سالار شهیدان حسین بن علی(ع) را در مسجد امام علی(ع) که امام جماعتش بودم، برگزار کنند. من که محبت اهل بیت پیامبر(ص) در وجودم موج میزد و کوچکترین حمایت از دشمنان خاندان پیامبر(ع) به خصوص یزید را به هیچ وجه تحمل نکرده و با تمام وجود حاضر بودم زندگیام را فدای امام حسین(ع) و اهل بیت پیغمبر(ص) کنم، با افتخار کلید مسجد را در اختیارشان گذاشتم و به رسم مهمان نوازیِ اصیل بلوچی، به جوانان مسجد دستور دادم از عزاداران امام حسین(ع) پذیرایی کنند. این اولین باری بود که در روستای دسک، مراسم عزاداری امام حسین(ع) برگزار میشد و همانطور که انتظار میرفت سر و صدای ملاها و مولویهای منطقه را بلند کرد. یکی از مولویهای روستا که قبلا رابطهی نزدیکی با من داشت اولین کسی بود که به مراسم واکنش نشان داد و تماس گرفت و گفت: « مولوی جهانگیر چه خبر است، چرا مسجدت تبدیل به حسینیه شده است؟ همین حالا برو جلویشان را بگیر!»
جواب دادم: « من نمیروم جلویشان را بگیرم، تو اگر جرات داری خودت برو این کار را بکن!. آنها که نمیرقصند تا شما ناراحت بشوید، دارند برای نوهی پیامبر(ع) عزاداری میکنند!. »
مدتی از این ماجرا گذشت. یک شب خواب دیدم مردی نورانی، با لباسهای سبز مشغول خواندن نماز است اما بر خلاف اهل سنت نمازش را با دستهای باز میخواند. به او گفتم: «آقا! نماز اینطوری نیست که شما میخوانید. باید دستهایتان را ببندید.» جواب داد: «خودت هم انشا الله همین طور نماز خواهی خواند!»
آن موقع معنای این خواب را نفهمیدم اما با گذشت زمان به صادق بودنش یقین پیدا کردم.
سال ۱۳۸۹ تحقیقاتم دربارهی مکتب اهل بیت: تمام و حقایق برایم کاملا روشن شده بود. محرم همان سال تصمیم گرفتم تشیعم را اعلام کنم. تا قبل از آن، افرادی میدانستند گرایش شیعی دارم اما احتیاط کرده و نسبت به تایید یا ردش سکوت میکردم. ولی حالا دیگر زمانش رسیده بود که عقیدهام را ابراز کنم و محرم امام حسین(ع) بهترین وقت برای این کار بود
بعد از اعلان مذهب جدیدم، برادران و خواهران اهل سنت را دعوت کردم تا برای امام حسین(ع) مراسم عزاداری برپا کنیم و تشویقشان کردم برای امام حسین(ع) نذری بدهند.
اتفاق مهمی که شب تاسوعا، دلم را به ادامهی راه گرم کرد، رویای صادقی بود که فردایش تعبیر شد. شب تاسوعا خواب دیدم یکی از مستبصرین به نام محمود، رانندهی ماشینی است که اجسادی را حمل میکند. اجساد خیلی صدمه دیده بود. یکی سر نداشت، دیگری دستش قطع شده بود و آن یکی پاهایش. پرسیدم: «اینها چه کسانی هستند و چه اتفاقی افتاده؟» جواب داد: «یاران امام حسین(ع) هستند که شهید شدهاند!»
صبح فردا که مصادف با روز تاسوعا بود به دفتر مخابرات رفتم تا در مراسم عزاداری شرکت کنم. ساعت یازده و نیم صبح، یکی از دوستان از چابهار تماس گرفت و در حالی که صدایش میلرزید، گفت: « چند لحظه قبل یک عامل انتحاری خودش را میان عزاداران حسینی منفجر کرد و تعداد زیادی زن و مرد وکودک به خاک و خون کشیده شدند. » از خوابم چند ساعتی نگذشته بود که تعبیر شد. یاران امام حسین (ع) عزاداران غریب چابهار بودند. آن روز یزیدیان زمان یک بار دیگرکربلائی بر پا کرده بودند. مطمئن شدم نام این شهدا، به لیست یاران امام حسین (ع) افزوده شده است.
بعد از شیعه شدنم روزی دو جوان اهل سنت برای بحث به منزلم آمدند. همان ابتدا به آنها گفتم: « برادران! اگر دنبال بحث و جدل هستید اشتباهی آمدهاید. من اهل درگیری نیستم. اما اگر واقعا سوال دارید خوشحال میشوم به آنها جواب بدهم. »
سوالشان دربارهی شهادت امام حسین(ع) و امامت امیرالمومنین علی(ع) بود.
از آن دو پرسیدم: «آیا امام حسین(ع) را میشناسید؟ مگر طبق روایات شیعه و سنی، امام حسن و امام حسین(ع) سرور جوانان اهل بهشت نیستند؟»
گفتند: « بله هستند.»
ادامه دادم: « میدانید قاتل امام حسین(ع) چه کسی هست؟»
جواب دادند:« بله. یزید است.»
پرسیدم: «یزید را چه کسی به حکومت مسلمین انتخاب کرد؟»
گفتند: «پدرش معاویه.»
گفتم: «پس معاویه در شهادت امام حسین(ع) نقش داشته است. او خوب میدانسته پسرش موجود کثیفی است و لیاقت رهبری جهان اسلام را ندارد.»
سوال کردم: «مگر امام علی(ع) طبق روایات شیعه و سنی دروازهی شهر علم پیامبر(ص) نیست؟
وقتی کسی میخواهد وارد شهری شود از کجا وارد آن میشود؟»
جواب دادند: « معلوم است از دروازهی آن.»
گفتم: «اگر کسی از روی دیوار و یا راه دیگری غیر از در بخواهد وارد شود حکمش چیست؟»
گفتند: «چنین شخصی یا دیوانه است یا سارق.»
ادامه دادم: «قضیهی غصب خلافت علی(ع) هم همین طور اتفاق افتاد.
مسلمانان دروازهی علم پیامبر(ص) را رها کرده و از بیراهه وارد شهر علم ایشان شدند. علی و حسین(ع) را رها کرده و به یزید شراب خوار و میمون باز چسبیدند. اگر پیامبر(ص) حضرت علی(ع) را به عنوان دروازهی علم خود معرفی کرده پس باید معارف دینی خودمان را از حضرت علی(ع) و اولادش بگیریم نه از دیگران. در واقع فقط شیعیان هستند که از راه اهل بیت پیامبر(ص) مذهب خود را گرفته و به فرمودهی پیامبر(ص) عمل کردند. همین کار درست شیعیان هم بود که باعث شد شیعه بشوم.»
آن روز این دو جوان پاک دل و پاک طینت پس از انجام مباحثاتی، صحبتهایم را تصدیق کرده و به مکتب نورانی اهل بیت: مشرف شدند.
{الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله
و الحمدلله رب العالمین
[1]. وأخرج عبدالرزاق وإبنجریر عنإبنعباس قال الوضوء غسلتانومسحتان، السیوطی، تفسیر الدر المنثور، ج ۲، ص ۲۶۲
[۲]. صحیح بخاری باب من رفع صوته بالعلم ، ج ۱، ص ۶۱، چاپ دار طوق النجاة.
منبع: پایگاه اطلاع رسانی ابوتراب(ع)