براي بيان اهداف حضرت سيدالشهداء از قيام عاشورا، ابتدا به سير تاريخي حرکت ايشان مي پردازم. دانستن علت خروج امام (ع) و زمان آن، اتفاقات و ديدارهاي حضرت و سخنان ايشان، براي روشنگري افکار لازم است. در بيان وقايع تاريخي به مباحث مهم تر مي پردازم و جزئيات و مباحث فرعي را در مجالي ديگر مطرح خواهم کرد.
بعد از به دَرَک واصل شدن معاويه در روز 26 رجب سال 60 هجري، وضعيت بسيار ناامني در مدينه براي حضرت اباعبدالله الحسين (ع) بوجود آمد. در شب جمعه 28 رجب سال 60 هجري، امام عليه السلام همراه با خانواده شبانه و بسرعت مدينه را ترک کردند. شواهد نشان مي دهد که جان امام در مدينه به مخاطره افتاده بود و ايشان نمي توانستند در مدينه بمانند.
زمانيکه امام از مدينه خارج شدند اين آيه را تلاوت مي کردند: « فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفاً يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ » در حالي از شهر خارج شد که ترسان بود و به خداوند عرض مي کرد خدايا مرا از قوم ظالم نجات بده.
اين آيه وصف حال و فرمايش حضرت موسي در هنگام خروج از مصر است. مؤمن آل فرعون به ايشان خبر داد که فرعون و فرعونيان کمر به قتل تو بسته اند، ماندن در مصر به صلاح تو نيست. تعبير قرآن اينگونه است که موسي شبانه از مصر خارج شد در حاليکه - خائفا يترقب- مي ترسيد. امام حسين نيز همينگونه از مدينه خارج شدند. اين آيه شاهدي بر اوضاع ناامن مدينه است.
جناب سکينه خاتون دختر بزرگوار امام حسين (ع) جمله اي در وصف ناامني مدينه فرمودند: « ما کانَ مِن اَهلِ بَيتٍ اَشدُ خَوفاً مِنّا حينَ خَرَجنا مِنَ المَدينَه » هيچ اهل بيتي از ما ترسان تر نبود، هنگاميکه مدينه را ترک مي کرديم.
اين موارد شواهدي بر ناامني اوضاع بوده است.
دليل ناامني چيست؟
يکي از توصيه هاي حکومتي معاويه به يزيد اين بود که به فرزندش مي گفت: در دوران حکومتي خود چهار نفر براي تو مشکل ايجاد مي کنند: 1- عبدالله بن عمر - فرزند خليفه دوم اهل تسنن. 2- عبدالرحمن بن ابوبکر فرزند خليفه اول اهل تسنن. 3- عبدالله بن زبير. 4- حسين بن علي (ع). من به تو توصيه مي کنم فرزند عمر و ابوبکر را تطميع کن، دم فرو مي برند و ديگر هيچ نخواهند گفت. اما عبدالله بن زبير و حسين بن علي(ع) با تو موافقت نمي کنند. هيچوقت به دنبال بيعت با آنها نباش. بين اين دو نفر عبدالله بن زبير را رها کن که هر جاي عالم برود در دسترس توست، او موقعيتي ندارد که بتواند افرادي را جمع کند. اما از مخالفت با حسين بن علي (ع) بر حذر باش. او با تو توافق نمي کند. کاري کن که با تو مخالفت نکند که همين کافيست.
اين سياستي بود که معاويه در ده سال حکومت خود در زمان سيد الشهداء (ع) در پيش گرفته بود. کاري انجام مي داد که امام با او مخالفت نکند. تمام دوران حکومتش مخفي کاري مي کرد. به يزيد هم اين توصيه را کرد لکن يزيد چند خصوصيت داشت. اولا فردي دائم الخمر بود و عقل درستي نداشت. ثانيا از مشاوره هاي يهود و نصاري بهره مي برد. چون پيامبر طومار يهود و نصاري را در هم پيچيده بودند، آنان نيز کينه و عناد شديدي با اسلام و پيامبر اسلام داشتند و امام حسين (ع) را جلوه ي حاضر پيامبر مي ديدند. در يکي از مشاوره هاي خود به يزيد پيشنهاد دادند نامه اي به وليد بن عتبه والي مدينه بنويسد.
يزيد نامه اي به اين مضمون نوشت: "از بنده خدا يزيد بن معاويه اميرالمومنين، به والي مدينه وليد بن عتبه. در پي رسيدن نامه بلافاصله از اين سه نفر يعني حسين بن علي (ع)، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير بيعت بگير. هر کدام مخالفت کردند سر از بدنشان جدا کن و براي من ارسال کن."
در نامه اسمي از عبدالرحمن بن ابوبکر نيامده، زيرا عبدالرحمان در زمان حکومت معاويه درگذشت.
از متن نامه معلوم است که وضعيت براي امام حسين (ع) ناامن است. وليد بن عتبه، نيمه شب امام (ع) را براي بيعت خواست. امام متوجه اوضاع شدند و از وليد دو روز فرصت خواستند. اين اتفاقات در 27 رجب واقع شد و امام در سحرگاه 28 رجب به همراه خانواده خود از مدينه خارج شدند. در زمان خروج سه ملاقات داشتند. يکي از آنها با محمد بن حنفيه است.
محمد بن حنفيه کيست؟
محمد بن حنفيه فرزند امير المؤمنين علي (ع) است. اما چرا به او محمد بن حنفيه مي گويند؟ مادر او "خوله حنفيه" دختر "قيس بن جعفر" است. جناب محمد بن حنفيه را به طائفه ي مادر نسبت داده اند. محمد، انساني شجاع، دلير، با ذکاوت و مورد وثوق علي (ع) بود. در بيان شجاعت او، مي توان به جنگ جمل و صفين مراجعه کرد. تبلور شجاعت ايشان در جنگ صفين است. جناب محمد بن حنفيه، ارادت بسياري به حضرت سيدالشهداء (ع) داشت. پس از شهادت امام (ع)، عده ي زيادي به او گرايش پيدا کردند. طايفه کيسانيه از گروههاي علاقمند به او بودند که اعتقاد داشتند مهدي موعود همان محمد بن حنفيه است، او نمرده و در جايي پنهان شده است. زمانيکه خداوند اراده کند خواهد آمد.
امام در اولين ملاقات، با برادر بزرگوارشان محمد بن حنفيه صحبت کردند. محمد به امام عرض کرد: "آقاي من! بيشترين خيرخواهي ام براي شما و خاندان شماست. من خيرخواهتان هستم." امام فرمودند: « اين خير خواهي تو چگونه شامل حال من مي شود؟ » عرض کرد: "شما محبوبترين مردمان و شايسته ترين افراد نزد من هستيد که برايتان خيرخواهي کنم. توصيه مي کنم اکنون - معاويه مرده است- از بيعت با يزيد دوري کنيد. نمايندگان خود را به سرتاسر بلاد اسلامي گسيل کنيد تا آنها نظر شما را اعلام کنند. اگر همه مردم نسبت به شما توافق کردند، آنگاه رهبري خود را رسماً اعلام کنيد و اگر اختلاف کردند و نپذيرفتند، هيچ چيزي از ارزشهاي الهي و انساني شما کم نمي شود. ولي من مي ترسم که مردم در مورد شما اختلاف کنند. عده اي به طرفداري شما و عده اي به مخالفتتان برخيزند. آنگاه اين دو گروه با هم مبارزه کنند و آن چيزي که در اين هنگام از همه بدتر است خون مبارک و شخصيت و حرمت شماست. هرگز در اين اختلاف، وارد جنگ نشويد."
امام فرمودند: « الان به کجا بروم؟ » گفت: "من پيشنهاد مي کنم به مکه برويد. اگر آنجا را محلي امن ديديد، بمانيد و به کارهايي را که عرض کردم برسيد. امام (ع) در حق او دعا کردند و فرمودند: « خدا به تو خير بدهد. تو در حق ما خير خواهي کردي. »
وقتي به تاريخ کربلا مراجعه کنيم، مي بينيم محمد بن حنفيه با امام حسين (ع) همراه نبوده است! با توجه به مطالعاتي که در اين زمينه انجام داده ام توجيهاتي از تاريخ و روايات بدست آورده ام. اما دو توجيه در اين مسئله را بيشتر مي پذيرم.
1- توجيه اول اين بود که امام حسين (ع)، محمد بن حنفيه را مأمور کردند تا در مدينه بماند و به وي فرمودند: « اين افرادي که با من همراهند، عزيزان من هستند. رأي آنها رأي من، گوشت آنها گوشت من، خون آنها خون من است.- حضرت با اين جمله، نهايت ارتباط عاطفي خود را با خاندان و اصحابشان بيان مي کنند- تو براي من نگران نباش. ماندن در مدينه مانعي ندارد. بمان و گزارش حال مردم مدينه را دقيقا به من برسان» يعني محمد بن حنفيه چشم امام (ع) در مرکز بلاد اسلامي- مدينه- است.
2- توجيه دوم در رساله ي "مهنائيه" علامه حلي در پاسخ به سؤال سيد مهنا آمده که پرسيده بود: آيا محمد بن حنفيه از نظر اعتقادي با فرزندان حضرت زهرا (س) مشکلي داشته است؟ علامه فرمود: او مشکلي نداشته است. سيد مهنا مي پرسد: اگر مشکلي نداشته، چرا در اين سفر همراه نبوده است؟ علامه پاسخ مي دهد: ظاهرا محمد حنفيه داراي قدرت بازو و پنجه هاي بسيار قوي بوده است. اين قدرت پنجه، مورد چشم زخم از سوي حسودان قرار مي گيرد و بدن او فلج مي شود و به اين ترتيب جهاد از او ساقط مي شود. اين توجيه هم معقول است. هم قدرت او در جنگ صفين نقل در تاريخ است و هم چشم زخم در قرآن تأييد شده است.
اين دو توجيه در پاسخ به عدم حضور محمد حنفيه در رکاب امام حسين (ع) نقل شده است.
دومين ملاقات امام (ع) با برادر ديگرشان "عمر اطرف" است. عمر اطرف فرزند علي بن ابي طالب (ع) و برادر امام (ع) است. او زمانيکه فهميد امام (ع) مي خواهند مدينه را ترک کنند، به امام عرض کرد: "از برادرم ابامحمد حسن بن علي(ع) شنيدم که از پدرمان ...
در اينجا بود که نتوانست حرف خود را ادامه دهد. بغض گلويش را گرفت و شروع به گريستن کرد. وقتي اشک از چشمانش جاري شد امام (ع) کلام را آغاز کردند و فرمودند: « مي خواهي بگويي که برادرم از پدرم نقل کرده که حسين (ع) در اين سفر کشته خواهد شد؟ » گفت: "حرف شگفتي زدي! بلي. همين پيام را دادند" حضرت فرمودند: « فکر مي کني نمي دانم سرنوشت من در اين سفر چيست؟ مي دانم سرنوشتم چيست. اما قضاي الهي است و بايد بروم »
3- سومين ملاقات حضرت سيدالشهداء (ع) با ام المؤمنين جناب ام سلمه سلام الله عليها بود.
ام سلمه کيست؟
ام سلمه از اولين کساني بود که بهمراه جعفر بن ابيطالب به يمن مهاجرت کرد. همسرش که به شهادت رسيد به مکه بازمي گردد و پس از مدتي به مدينه مي رود. شرايطي پيش مي آيد که پيامبر با او ازدواج مي کنند. او فدوي حضرت زهرا (س) بود و تنها کسي بود که در قضيه فدک، نزد غاصبين رفت و به نفع حضرت شهادت داد. در پاسخ به او گفتند شهادت يک زن مقبول نيست. حضرت زهرا (س) در وصف جناب ام سلمه به آنها فرمودند: « اين زن، کسي است که پيامبر در باره اش فرمودند: او اهل بهشت است »
حضرت سيد الشهدا (ع) قبل از عزيمت خود نامه اي خطاب به جناب ام سلمه نوشتند و او را با عبارت "يا اماه" يعني مادر خطاب کردند. متن نامه ي امام (ع)، وصايت امامت است. يعني امام بعد از خود را مشخص کردند. امام (ع) نامه را به ام سلمه داده و به فرمودند: « اين نامه را نگهدار، هر کس اين نامه را از تو طلب کرد، شک نکن که او امام بعد از من است » بعد از واقعه ي کربلا، وقتي اسراء به مدينه آمدند امام علي بن الحسين زين العابدين (ع)، او را خواستند و فرمودند: « يا اماه! نامه اي را که پدرم به رسم امانت به تو داده به من بازگردان » لذا اولين شاهد بر امامت امام زين العابدين (ع) جناب ام سلمه است. از اين واقعه ي تاريخي معلوم مي شود که چرا امام عليه السلام، ام سلمه را همراه خود نبردند. اگرچه ام سلمه از زنان اهل بيت است، اما براي تداوم نسل امامت، حضور او لازم است تا وصايت امامت به اين بانوي عظما داده شود.
ام سلمه هنگام عزيمت امام حسين (ع) به محضر ايشان شرفياب شد و عرض کرد: « فرزندم! با سفر خود به عراق مرا محزون مکن. از جدت رسول خدا (ص) شنيدم که فرمودند: حسين من در عراق، در سرزميني که کربلا نام دارد با لب تشنه کشته مي شود » امام، کلام ام سلمه را قطع کرده و ادامه دادند: « وَ قَد شاءَ الله عَزَّ وَ جَلّ اَن يَراني مَقتولاً مَذبوحاً ظُلماً وَ عُدواناً » خداوند اراده کرده تا مرا در راه خودس کشته، مقتول، سربريده و مذبوح از ستم و کينه و دشمني ببيند. و ادامه دادند: « وَ قَد شاءَ اَن يَري حَرَمي وَ رَهطي و نِسائي مُشَرَّدين و َاطفالي مَذبوحين، مَظلومين ،مَأسورين، مُقَيَّدين وَ هُم يَستَغيثون فَلا يَجِدونَ ناصراً وَ لا مُغيثا » و خداوند اراده کرده که اهل حرم مرا، زنان و مخدرات مرا آواره ببيند، بعضي از اطفال من ذبح شوند، بعضي از فرزندان من در قيد اسارت باشند در حاليکه از مردم کمک مي خواهند، اما مردم از کمک کردن ابا مي کنند. اين سومين ملاقات و مهمترين ملاقات حضرت بود.
بسياري از اخبار کربلا قبل از وقوع آن، از جناب ام سلمه نقل شده است. شيخ مفيد در کتاب ارشاد نقل مي کند که زمين پست شد، همه ي کوهها کنار رفتند. چشمان ام سلمه به واقعه کربلا- که هنوز اتفاق نيفتاده- افتاد. ام سلمه بيهوش شد. رسول خدا قبل از رحلت خود، مشتي از خاک کربلا را به ام سلمه دادند و فرمودند: « هرگاه از خواب برخاستي و ديدي اين خاک قرمز شده، بدان حادثه واقع شده و حسين مرا کشته اند » ام سلمه پس از اين ماجرا، تا روز عاشوراي سال شصت و يک هجري در اضطراب بود.
به هر صورت، امام (ع) خائفاً يَتَرَقَّب از مدينه حرکت کرده و در شب جمعه سوم شعبان سال 60هجري وارد شهر مکه شده و به خانه عباس بن عبدالمطلب- عموي پيامبر- نزول اجلال فرمودند. در اين سفر برخي به امام (ع) مي گفتند که شما هم مثل عبدالله بن زبير از بيراهه برويد اما امام در پاسخ فرمودند: « قسم به خدا که من از راه راست منحرف نمي شوم، تا زماني که خدا قضايش را بر من جاري سازد »
زمانيکه امام حسين (ع) به مکه رسيدند، اين آيه را تلاوت کردند: « وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاء مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَن يَهْدِيَنِي سَوَاء السَّبِيلِ» زمانيکه موسي از مصر خارج شد و به مدين رسيد عرض کرد اميد دارم که خداوند مرا هميشه در راه راست نگهدارد.
مراد امام از قرائت اين آيه در ورود به مکه اين بود که نشان دهد که از ياد خدا و راه خدا غفلت نمي کنند. شاهد اين امر، زماني است که حضرت در قتلگاه سر به سجده گذاشتند و فرمودند: « الهي رضاً بقضائک » وگرنه صراط مستقيم، صراط قرآن و اهل بيت است و دليلي ندارد کسي که خود از مصاديق ثقلين است، دچار غفلت شود.