سمينار تعليم و تربيت در اسلام (1) (علامه حسن زاده عاملی)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمد و الثناء لعين الوجود، و الصلوة و السلام على واقف مواقف الشهود سيدنا ابى القاسم محمّد و على آله امناء المعبود، ثم الصلوة و السلام علينا و على عباد اللّه الصالحين و الشهداء و الصديقين.
اين سمينار چون بر هدف مقدس سفراى الهى، كه تعليم و تأديب نفوس مستعدّه، و ساختن مدينه فاضله است تشكيل شده، بسيار شايسته است كه بدوا عرض كنم، بنده در يك مجتمع عرشى و يك محفل قدسى و روحانى تشرف حاصل كردهام. و بسيار مباهى و مفتخرم، كه توانستم يكى از اوامر انسانى و اسلامى ذوات محترم، و مردم بزرگوار فاضل و عالم، و علمدوست و عالمپرور را امتثال كنم.
شكر خدا را كه ما را با يكديگر الفت داد. ما پراكنده بوديم و به تبليغات سوء و تلقينات ناشايست و قلمهاى مسموم و هرزه از يكديگر استيحاش داشتيم، «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً»[1] و امروز به مصداق كريمه يوم
تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ[2] آن اماكن سوء و بدآموز ديروز، به تالارهاى وحدت و توحيد و تعليم و تأديب و نظائر آنها تبديل شده است.
بخصوص كه هفته تحكيم وحدت بين روحانى و دانشجو، و حوزه هاى علميه و دانشگاه ها است، مزيد بر آن، سالگرد شهادت شهيد سعيد مرحوم آية- اللّه مفتح است، كه در تحكيم و تأسيس اين اصل شريف انسانى اهتمام بسزا داشت، مىباشد. علاوه بر آنكه نور على نور ايام صدور فرمان عرشى حضرت امام مد ظلّه العالى است كه به اجتماع ما حيات تازه ديگر بخشيده است.
خدايا به اين نعمتهاى تو شكر گزاريم: ربّ انعمت فزد، نعمت به ما دادى توفيق شكر و حفظ آن را هم به ما مرحمت بفرما، و به ما قابليت عطا بفرما تا از اين مائدهها و مأدبههاى آسمانى تو بهرهمند بوده باشيم.
خدايا از پيشگاه والاى تو خواهانيم كه اين كشتى انقلاب عظيم اسلامى ما را، و اين ملّت به حق قيام كرده را، و رهبر گرامى و دولت و روحانيّت متعهّد را كه در راه اعلاى كلمه طيبه لا اله الا اللّهاند و رزمندگان سلحشور ما را همه و همه را در كنف عنايات خاصّ خود در زير لواى حضرت انسان كامل، بقيّة اللّه و تتمّة النبوّه، مهدى موعود منتظر محفوظ فرما، و درجات شهداى عزيز ما را متعالى، و ما را بر صراط مستقيم كه مسير سلوك بسوى تو و غايت آن لقاى تست، پايدار و استوار بدار.
اين داعى به نوبت خود از بلندانديشى ذوات محترم جهاد تبليغات دانشگاه كرمان، كه در تأسيس اين محفل قدسى عرشى، قدمى مؤثر برداشتهاند، و از برادران و خواهران فاضل و دانشمند كه در تشكيل آن توجهى خاصّ مبذول فرمودهاند، كمال تقدير و تشكر را دارد.
اينك، در پيرامون تعليم و تأديب كه به تعليم و تربيت تعبير فرمودهايد، عرائضى به محضر مبارك شما تقديم مىداريم: اين دو اصل اصيل تعليم و
تربيت را كه بزبان آوردهايد و عنوان و غرض اين سمينار قرار دادهايد، بايد عرض كنم كه نطق فيكم روح القدس، روح القدس آنرا بر زبان شما جارى كرده است و اين تعبير يكى از معانى و مصاديق ألاسماء تنزّل من السّماء است.
به حكم محكم منطق وحى، غرض از ارسال رسل و انزال كتب، همين دو اصل تعليم و تأديب است: هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ[3] تزكيه همان تأديب و تربيت است كه نفوس انسانى از رذائل اخلاقى، و اجتماع بشرى از فواحش أعمالى تطهير شود تا به تزكيه نفوس و تعليم كتاب و حكمت صاحب مدينه فاضله گردند.
معلم ثانى ابو نصر فارابى، در يكى از رسائلش به نام «تحصيل السعادة» كه راجع به نحوه تأسيس و تشكيل مدينه فاضله و تحصيل سعادت بحث كرده است، سخنش را به اين دو اصل مهم منتهى كرده است، كه تحصيل سعادت به تعليم و تأديب است. تعليم، ايجاد فضائل نظريه در امم و مدن است، و تأديب، طريق ايجاد فضائل خلقيه و صناعات عمليه در امم است: «و التعليم هو ايجاد الفضائل. النظرية في الأمم و المدن، و التاديب، هو طريق ايجاد الفضائل الخلقية و الصناعات العلمية في الامم».
تعليم، رشد دادن نفس ناطقه انسانى، يعنى پروراندن روح و غذا به جان دادن است. و تأديب، انسان را به اعمال صالحه و شايسته نگاه داشتن است.
ما روى موازين عقلى و نقلى، علم و عمل را انسانساز مىدانيم، هرچند كه موازين نقلى يعنى شرعى برهان محض و عقل صرف و حق مطلق است.
علم، مشخّص روح انسان است و عمل مشخص بدن او در نشأه أخروى است. و هركس به صورت علم و عمل خود در نشأه أخروى، برانگيخته مىشود. واضحتر اين كه علم سازنده روح انسان و عمل سازنده بدن اوست؛
چه علم و عمل جوهرند نه عرض؛ بلكه فوق مقولهاند. چرا كه وزان علم و عمل وزان وجود است، و ملكات نفس موادّ صور برزخىاند، يعنى هر عمل صورتى دارد كه در عالم برزخ براى انجام دهنده آن بصورتى ظاهر مىشود زيرا صورت انسان در آخرت نتيجه عمل و غايت فعل او در دنيا است، و همنشينهاى او از زشت و زيبا همگى غايات افعال و صور اعمال و آثار ملكات او است، كه در صقع ذات او پديد مىآيند و بر او ظاهر مىشوند در نتيجه انسان در اين نشأه نوع، و در تحت آن افراد است، و در نشأه آخرت جنس و در تحت آن انواع است و از اين امر تعبير به «تجسم اعمال» مىكنند.
بدينجهت انسان را بدنهائى در طول هم است و تفاوت اين بدنها به كمال و نقص است و انسان پس از اين نشأه، بدنى را كه با خود مىبرد، در حقيقت آن را در اين نشأه ساخته است. آن بدن مثل بدن اينجا به كلّى مادى و طبيعى نيست، و نيز مثل مقام شامخ نفس ناطقه و عالم عقول و مفارقات بكلى مجرد تام نيست، بلكه يك نحو تجرّد برزخى دارد.
آن بدن را تخمها و مادههائى مىسازند، كه در اين نشأه در مزرعه وجود انسان كاشته شدهاند، يعنى اعمال و كسبهاى انسان بذرها و تخمهائىاند كه موّاد صور برزخىاند، و در عالم برزخ تبديل به بدنهاى اخروى مىشوند، تا آن موّاد چه بوده باشند. يعنى آن تخمهائى كه در مزرعه جان كاشتهاند چگونه تخمهائى باشد. اجمالا اين كه تخمهائى كه شهوتى نبود. بر آن جز قيامتى نبود.
هركسى آن درود، عاقبت كار كه كشت.
عقل و شرع به ما فرمودهاند، كه هركس زرع و زارع و مزرعه و بذر خود است: «الدّنيا مزرعة الآخرة». جناب وصىّ حضرت امير المؤمنين على عليه السلام به شاگرد قابلش كميل كامل در وصف حجج آلهيه و علماء باللّه فرموده است: «يحفظ اللّه بهم حججه و بيّناته حتى يودعوها نظرائهم و يزرعوها في قلوب اشباههم[4]» مفاد اين تعبير شريف اين است، كه علماى بالله برزگرند،
آرى دانشمندان كشاورزند، كه دلها را شيار مىكنند، جانها را شخم مىزنند، نفوس را آمادگى مىدهند و بذرهاى معارف بر مزارع جانها مىافشانند، و اين جانها را مىپرورانند، و نهال وجود انسانها را به جائى مىرسانند كه هر يك شجره طوبائى مىشود أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها»[5]
به منطق وحى و براهين عقل، معارف حقّه آلهيه در اين نشأه مادى بصورت آب تمثل مىيابد و خود را نشان مىدهد، لذا عالم آلهى كه معارف و حكم به جانها القاء مىكند، در حقيقت معنايش اين است كه آب حيات به جانها بخشيده است، قرآن كريم فرموده است: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ»[6] بيائيد ندائى را لبّيك بگوئيد كه شما را احياء مىكند، روح در شما مىدمد، بيائيد بسوى منطقى كه شما را زنده بگرداند.
زنده دلا مرده ندانى كه كيست | آنكه ندارد به خدا اشتغال | |
بيائيد ندائى را لبيك بگوئيد، كه از شجره وجودتان بهرههائى ببريد كه هيچ چشمى نديده، و هيچ گوشى نشنيده است و بر هيچ دلى نگذشته است:
«قال رسول اللّه «ص»: انّ اللّه عز و جلّ قال أعددت لعبادى الصالحين ما لا عين رأت، و لا أذن سمعت، و لا خطر على قلب بشر»[7]، و لذتهائى عائد شما مىشود آنچنان بدانها آرام بيابيد، كه لذائذ مألوف را آلام بيابيد، به قول شيخ اجل سعدى:
اگر لذت ترك لذّت بدانى | دگر لذت نفس لذت نخوانى | |
و آنگاه چنان بحال مردم چشيده و رسيده، غبطه مىخوريد كه ما كيستيم و چه شديم و به كجا رسيدهايم؟ انسان به علم و عمل صالح، زنده مىشود، چون بين غذا و مغتذى بايد سنخيت باشد، غذاى بدن مادّى و از جنس او است، غذاى روح، معنوى و از سنخ او است. اگر بدن گرسنه باشد، با تحصيل مطالب بلند و ارزشمند علمى سير نمىشود، بدن نان و آب مىخواهد، او غذا از جنس خودش تقاضا مىكند. و به سير شدن بدن، جان سير نمىگردد.
جان، علوم و معارف طلب مىكند، او لقاء اللّه مىخواهد، او مىگويد:
گر مخيّر بكنندم بقيامت كه چه خواهى | دوست ما را و همه جنّت و فردوس شما را | |
غذاى هر يك از جان و تن مسانخ مجانس با خود او است، گوش دهان جان است غذاى جان را در ابتداى امر بايد از راه گوش كه دهان اوست به او داد و پس از آن كه نيرو گرفت، دهنهاى ديگرى برايش باز مىشود.
دو دهان داريم گويا همچو نى | يك دهان پنهانست در لبهاى وى | |
اگر در تحت تعليم و تربيت، افرادى كه واديها طى كردهاند و منازل پيمودهاند و گردنهها را پشت سر گذاشتهاند، قرار بگيريم يعنى نهال وجود خودمان را بدست باغبانهاى شايسته بدهيم، آنگاه خواهيم ديد كه از كمون اين شجره طيبه آلهيه چه ثمراتى به عرصه ظهور و بروز مىرسد:
قدر خود بشناس و مشمر سرسرى | خويش را كز هرچه گويم برترى | |
آن كه دست قدرتش خاكت سرشت | حرف حكمت بر دل پاكت نوشت | |
تعليم و تأديب بايد در متن اجتماع و اطوار و شئون حقيقت ما قرار بگيرد، نه در حاشيه زندگى ما. اگر آن توفيق را يافتيم و ان شاء اللّه مىيابيم، كه قرآن در متن اجتماع و حقيقت ما پياده بشود، نه در حاشيه زندگى ما، مثلا فقط در طاقچه خانه و در جيب ما نباشد، آنگاه صاحب مدينه فاضله خواهيم شد، و به كمال انسانى خود نائل خواهيم آمد.
در نظر بگيريد، باغبانى بخواهد نهالهائى را بپروراند، اين باغبان دستورالعمل و بينش و دانش و تجربهها و آدابى در تربيت و تأديب نهالها دارد، بايد اين تجربيات و دستورات را در متن نهال پياده كند، كه در چه وقتى بايد آبش بدهد، و چگونه و تا چه حدّى تغذيهاش نمايد، و در چه زمانى به پيراستن آن دست بكار شود و همچنين در ديگر آداب و دستوراتى كه يك نهال مىخواهد تا رشد كند و بكمالش برسد، بايد اين آداب و دستورات در نگاهداشت صورت استكمالى يك نهال در متن حقيقت او پياده شود. كه اگر كتاب اين آداب و دستورات را بر گردن درخت ببندد اما در متن درخت پياده نكند به حال درخت سودى ندارد و آن درخت در مسير استكمالى خود قرار نمىگيرد، همچنين است مثل قرآن با ما: «إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ».[8]
عارف سنائى گويد:
عجب نبود گر از ايمان نصيبت نيست جز نقشى | كه از خورشيد جز گرمى نهبيند چشم نابينا | |
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد | كه دار الملك ايمان را مجّرد بيند از غوغا | |
علم الهدى سيد مرتضى، در مجلس بيست و هفتم از كتاب امالى معروف به «غرر و درر،»، روايتى از جناب رسول اللّه- صلى اللّه عليه و آله و سلم- نقل كرده است كه آن حضرت فرمود: «القرآن مأدبة اللّه» (نافع عن ابى اسحاق الهجرى عن ابي الاحوص عن عبد اللّه بن مسعود عن النبى صلى اللّه عليه و آله انه قال: انّ هذا القرآن مأدبة اللّه فتعّلموا مأدبته ماستطعتم، و انّ اصفر البيوت لبيت اصفر من كتاب اللّه).
«مأدبه»، به فتح دال و ضم آن طعام مهمانى است، اين مأدبه نزل آلهى
است: «وَ لَكُمْ فِيها ما تَدَّعُونَ نُزُلًا مِنْ غَفُورٍ رَحِيمٍ»[9] اين مأدبه سفره است، قرآن سفره الهى است، هيچكس از كنار اين سفره با دست خالى و تهى بر نمىخيزد. آن كس كه مصحف را گشود و نوشتهاش را زيارت كرده است، به همين اندازه از اين سفره الهى لقمهاى برداشته است و بهرهاى برده است، كه «انّ النظر في المصحف عبادة»[10]، آن كس كه قرائتش كرد، لقمه بهتر از آن برداشته است، و آن كس كه به ترجمه تحت اللفظى آن آگاهى پيدا كرد، لقمه بهتر برمىدارد و بهره بيشتر مىبرد، آنكس كه مىتواند آيات را با يكديگر تلفيق كند و ترتيب و انسجام بدهد تا نتائجى حاصل كند، او بهرههاى بهتر مىبرد و همينطور به تعبير امير المؤمنين عليه السلام «اقرأ و ارق».[11]
سيد مرتضى در امالى ياد شده، مأدبه را به دو وجه معنى كرده است، يكى همين بود كه نقل كردهايم و تا حدّى توضيح دادهايم و عبارت علم الهدى اين است: «المأدبة في كلام العرب هى الطعام، يصنعه الرّجل و يدعو النّاس اليه، فشبّه النّبي صلى اللّه عليه و آله، ما يكتسبه ألإنسان من خير القرآن و نفعه و فائدته عليه اذا قرأه و حفظه بما يناله المدعوّ من طعام الدّاعي و انتفاعه به، يقال قد أدب الرجل يأدب، فهو آدب اذا دعا النّاس الى طعامه و شرابه و يقال للمأدبة (بضم الدال) المدعاة، و ذكر خلف الأحمر أنّه يقال فيه ايضا مأدبة (بفتح الدال).
يعنى مأدبه، آن طعامى است كه شخص آن را مهيّا مىكند، و مردم را بدان دعوت مىنمايد، پس پيغمبر «ص» خير و نفع و فائدهاى را كه انسان از قرائت و حفظ قرآن كسب مىكند بآن طعامى كه مدعوّ از دعوت داعى بدان نائل مىشود، تشبيه فرمود، و مأدبه بدين معنى، بضم و فتح دال هر دو آمده است.
بعد از آن مرحوم سيد، وجهى ديگر در بيان مأدبه حديث ياد شده نقل
كرده است به اين عبارت: «المأدبة (بفتح الدال) مفعلة من الأدب، معناه انّ اللّه تعالى انزل القرآن ادبا للخلق و تقويما لهم». بدين وجه معنى القرآن مأدبة اللّه، اين است كه قرآن براى ادب و تقويم خلق است. ادب نگاهداشت حدّ هرچيز، و تقويم راست و درست ايستاندن است، اين وجه با تعلّموا، مناسبتر است. پس معنى حديث اين كه قرآن ادب و دستور الهى است، از اين مأدبة اللّه ادب فرا بگيريد و حدّ انسانى خودتانرا حفظ كنيد و نگاه بداريد، و بدين دستور خودتانرا راست و درست ببار بياوريد و به فعليت برسانيد. سيوطى در جامع صغير روايت كرده است كه رسول اللّه «ص» فرمود: أدّبني ربّى فاحسن تأديبى، و ديلمى در باب چهل و نه ارشاد القلوب روايت كرده است، كه قال رسول اللّه «ص»: ادّبنى ربّى بمكارم الأخلاق. و در باب ادب، عمده ادب مع اللّه است.
از خدا جوئيم توفيق ادب | بىادب محروم ماند از لطف ربّ | |
اين دو حديث شريف را پهلوى هم قرار مىدهيم، تا در نتيجه بدين مأدبة اللّه، آشناتر شويم و از آن بهتر بهره ببريم:
حديث اول: شيخ صدوق ابن بابويه رضوان اللّه عليه، در مجلس شصت و يكم امالى، باسنادش روايت فرموده است: «عن جابر عن ابى جعفر الباقر عليه السلام، عن على بن الحسين عن الحسين بن على بن ابى طالب «ع» قال: قال رسول اللّه «ص» انا مدينة الحكمة و هي الجنة، و انت يا علىّ بابها، فكيف يهتدى المهتدي الى الجنة و لا يهتدي اليها إلّا من بابها».
حديث دوم: جناب ابن بابويه صدوق در من لا يحضره الفقيه، و جناب فيض در آخر وافى باب مواعظ امير المؤمنين عليه السلام[12] به نقل از من لا يحضر روايت فرمودهاند، كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام در وصيت به فرزندش محمد بن حنفيه رضى اللّه عنه فرمود:
«و عليك بتلاوة القرآن (بقرائة القرآن- نسخة) و العمل به و لزوم فرائضه و شرائعه و حلاله و حرامه و امره و نهيه و التهّجد به و تلاوته في ليلك و نهارك فإنه عهد من اللّه تعالى، الى خلقه، فهو واجب على كل مسلم أن ينظر في كل يوم في عهده و لو خمسين آية. و اعلم انّ درجات الجنة على عدد آيات القرآن فاذا كان يوم القيمة يقال لقارئ القرآن اقرأ و ارق فلا يكون في الجنة بعد النبيّين و الصديقين ارفع درجة منه»[13]
در حديث اول حضرت رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله، فرمود: «من مدينه حكمتم» يعنى شهر دانشم و اين مدينه بهشت است، و تو اى على در اين بهشتى، حكيم ابوالقاسم فردوسى گويد:
كه من شهر علمم، عليّم در است | درست اين سخن قول پيغمبر است | |
چگونه كسى به بهشت راه مىيابد، و حال اين كه راه نمىيابد بدان مگر از در آن. بقول عارف سنائى
دو رونده چو اختر گردون | دو برادر چو موسى و هارون | |
هر دو يك در، ز يك صدف بودند | هر دو پيرايه شرف بودند | |
تا نه بگشاد علم حيدر در | ندهد سنت پيمبر بر | |
ولايت در بهشت است، ولايت زبان قرآنست، ولايت معيار و مكيال انسانسنج است، و ميزان تقويم و تقدير ارزشهاى انسانها است.
حكمت، آن علم محكم و استوار است كه دارنده حكمت صاحب علم اليقين و عين اليقين و حق اليقين است، دانشش او را حكيم مىكند، محكم مىشود، ريشهدار مىگردد، «وَ لَقَدْ آتَيْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ»، «وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً».
«يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ»، قرآن حكيم است، ريشهدار است، محكم است،
از كوهها محكمتر و از كهكشانها بزرگتر و استوارتر است، كلام اللّه، قائم به حق است، پس جانى كه شهر علم شده است آن جان بهشت است.
اين يك حرف و يك اصل و كلامى كه از بطنان عرش وحى و رسالت و ولايت نازل شده است، و خلاصه آن اين كه: حكمت بهشت است، و جانى كه حكمت اندوخته است بهشت است، و مدينه حكمت است، و ولايت در اين بهشت است.
در حديث دوم، جناب وصىّ حضرت امير المؤمنين على عليه السلام، به فرزندش ابن حنفيّه وصيت مىكند و مىفرمايد: فرزندم، قرآن عهد خدا است، مبادا شب و روز بر تو بگذرد و به اين عهد الهى سرى نزنى و از عهد اللّه غافل بمانى. قرآن عهد اللّه است و از اين عهد اللّه غافل مباش، و بر هر مسلمان واجب است كه هر روز در عهد او بنگرد هرچند در پنجاه آيه. لاأقل شب و روزى پنجاه آيه را با نظر و تدبّر قرائت كند.
در ذيل حديث فرمود: فرزندم: بدان كه درجات بهشت بر عدد آيات قرآنست، و چون روز قيامت شود به قارى قرآن گفته مىشود بخوان و بالا برو، در بهشت بعد از نبيّين و صدّيقين كسى به حسب درجه برتر از قارى قرآن نيست.
گوهر معرفت آموز كه با خود ببرى | كه نصيب دگرانست نصاب زر و سيم | |
غرضم اين است كه اين دو حديث را كنار هم بگذاريم، تا در نتيجه به درجات بهشت و مائدههاى «مأدبة اللّه»، يعنى قرآن كريم، و اطوار و شئون ارتقا و اعتلاى نفس ناطقه انسانى، آشنا شويم. حديث اول فرمود: من مدينه حكمتم و حكمت بهشت است، پس جانى كه شهر حكمت است خود بهشت است. و حديث دوّم فرمود: درجات بهشت به عدد آيات قرآنست. و قرآن حكيم است پس بهشت است و آيات او حكمتاند، پس بهشتاند، پس درجات بهشت به عدد آيات قرآنند. حال هركس صحيفه وجود خود را مطالعه كند و به بيند تا چه پايه بهشت است.
قرآن نردبان معارف است، هركس از اين دستور استوار الهى، از اين منطق وحى، از اين مأدبة اللّه، به هر اندازه بهره برده است و درجات قرآن شده است، به همان اندازه انسان است و بهمان اندازه بهشتى؛ بلكه بهشت است، در روز قيامت به او مىگويند: اقرأ و ارق.
درجات، اشاره به صعود انسان دارد، انسان كه بالا مىرود درجات را مىپيمايد، دركات در مقابل درجات است كه به سقوط و هبوط انسان اشاره دارد، انسان كه پائين مىآيد دركات را طى مىكند، لذا جهنم را دركات است.
خداوند سبحان، انسان را كه در قرآن بالا مىبرد، درجات تعبير مىكند «وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ»[14] «هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ»[15] «فَأُولئِكَ لَهُمُ الدَّرَجاتُ الْعُلى»[16] و فرمود: «إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ»[17]
عدد آيات قرآن چندتا است، كه درجات بهشت به عدد آيات قرآنست؟
قرآن يكصد و چهارده سوره است و آيات آن را شش هزار و ششصد و اندى گفتهاند. و لكن قرآن را عوالم است، يك عالم آن قرآن كتبى است، و آن همين قرآنست كه بر روى دست مىگيريم و مىگشائيم و با زبان و دهن و صوت و لفظ اينجا، يعنى عالم مادّه و نشأه عنصرى قرائت مىكنيم، و چون صورتى در زير دارد، آنچه در بالاستى، همانطور كه هر ذره را عوالم است كه:
«إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ»[18] آن قرآنى كه كتاب مكنون است در لوح محفوظ است: «لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ»[19] آن قرآنى است كه از مقام شامخ اسماء و صفات الهى از خزائن ربوبى از ملكوت عالم تنزل پيدا كرده تا به
صورت كتب درآمده است. امير المؤمنين عليه السلام فرموده است: «و اعلم أنّ لكل ظاهر باطنا على مثاله»[20] اين قرآن كتبى، صورت كتبيه انسان كامل است، و آن قرآن عينى، صورت عينيه انسان كامل است.
قرائت هم در هر نشأه صورتى دارد، قرائت اين نشأه با اين لب و دهن است، و مطابق عوالم و نشئات قرائتها تفاوت دارد. شما در بيدارى كه حرف مىزنيد طورى است، و در عالم خواب كه با آن بدن برزخى حرف مىزنيد طور ديگر است، آن دهن كارى به اين دهن ندارد، آن گويا است و اين بسته و خاموش، بقول ملّاى رومى در دفتر سوم مثنوى در بيان اين كه تن روح را چون لباسى است، و اين دست آستين دست روح است، و اين پاى موزه پاى روح:
تا بدانى كه تن آمد چون لبيس | رو بجو لا بس لباسى را مليس | |
روح را توحيد اللّه خوشتر است | غير ظاهر دست و پاى ديگر است | |
دست و پا در خواب بينى ايتلاف | آن حقيقت دان مدانش از گزاف | |
آن توئى كه بىبدن دارى بدن | پس مترس از جسم، جان بيرون شدن | |
روح دارد بىبدن بس كاروبار | مرغ باشد در قفس بس بىقرار | |
باش تا مرغ از قفس آيد برون | تا ببينى هفت چرخ او را زبون | |
و از مرحله عالم خواب هم بالاتر برويم و به باطن عالم نزديكتر بشويم، و هكذا، هرچه به عالم بالاتر و عالى و اعلى ارتقا و اعتلاء بهيابيم، آيات قرآنى و قرائتها و بدنها و حرفها و درجات تفاوت دارند و تفاوت به كمال و اكمل و تمام و اتم است، همانطور كه امام باقر علوم نبيّين فرموده است: «اللّهم إنّي اسألك من كلماتك بأتمها و كلّ كلماتك تامّة، اللّهم إنّي اسألك بكلماتك كلّها».
از معلم اوّل ارسطو منقول است كه: «الانسان العقلي فيه جميع الاعضاء
التّي في الانسان الحسّى على وجه لائق به»[21] و اين كلامى كامل و سخنى سخت استوار است.
به مثل اين تفاوت را مانند تفاوت مرتبه بدن و روح بهبينيد، كه بدن مرتبه نازله نفس است يعنى بدن نفس متمثل و روح متجسّد است.
پرتو روح است نطق و چشم و گوش | پرتو آتش بود در آب جوش | |
همانطور كه پرتو آتش را در آب ملاحظه مىفرمائيد، پرتو روح را در بدن به بينيد، اگر چشم مىبيند يعنى روح، اگر دست مىجنبد يعنى روح، اگر زبان مىگويد يعنى روح، و هكذا، زيرا كه انسان هويّت واحدة ذات اطوار متعدده است.
فرمود در قيامت به قارى قرآن مىگويند اقرأ و ارق، بخوان و بالا برو به هر مرتبه قرآن كه رسيدى توقف نكن، بخوان و بالاتر برو كه خبرهائى است. در هيچ مرحله قرآن توقف نكن، نگو كه به قلّه شامخ معرفت رسيدم.
غريق بحر وحدت را از ساحل از چه مىپرسى | كه اين دريا ندارد ساحل اى ناديده روشنها | |
آن كسى كه براى اين اقيانوس عظيم الهى ساحل مىپندارد، در محفل روشنها ننشسته، و از سخن دانايان و زبانفهمان حرف نشنيده، و به اسرار آيات قرآنى پى نبرده است، در اين دريا غواصّى نكرده است. همانطورى كه دار هستى را نهايت نيست، فعل خداوند را نهايت نيست، كلام خداوند را نهايت نيست. كلام هركس به فراخور عظمت وجودى اوست. قلم هركس به اندازه سعه وجودى او است. هركس حرفى مىزند، كتابى تأليف مىكند، خلاصه، مطلقا آثار وجودى هركس معرّف مايه و پايه و قدر و اندازه عظمت وجوديش است.
كاسه چينى كه صدا مىكند | خود صفت خويش ادا مىكند | |
غرض، اين كه همانطور كه خداوند سبحان، وجودى غير متناهى است، آثار او، كلمات او، كتاب او، غير متناهى است، كه كتاب اللّه است، اين كتاب حدّ توقف ندارد كه در آن حدّ بهايستيم و بگوئيم، به منتهى رسيديم، بلكه اقرأ و ارق بخوان و بالاتر برو. در حديث آمد كه: «انّ للقرآن ظهرا و بطنا و لبطنه بطنا الى سبعة ابطن»، و في رواية، «الى سبعين بطنا» عارف رومى در اين معنى مىگويد:
حرف قرآن را مدان كه ظاهر است | زير ظاهر باطنى هم قاهر است | |
زير آن باطن يكى بطن دگر | خيره گردد اندر او فكر و نظر | |
زير آن باطن، يكى بطن سوم | كه در او گردد خردها جمله گم | |
بطن چارم از نبى خود كس نديد | جز خداى بىنظير بىنديد | |
همچنين تا هفت بطن اى بوالكرم | مىشمر تو زين حديث معتصم | |
تو ز قرآن اى پسر ظاهر مبين | ديو آدم را نبيند غير طين | |
ظاهر قرآن چو شخص آدمى است | كه نقوشش ظاهر و جانش خفى است | |
مرد را صد سال عمّ و خال او | يكسر موئى نبيند حال او | |
يك كتاب را باز مىكنيد، مىبينيد اين كتابى نيست كه آدم آنطور يك روزنامه را مىخواند، آن را مطالعه كند، اين كتاب خلوت و وحدت مىخواهد، اين كتاب كار را تا بدانجا مىكشاند، كه تكتك ساعت مزاحمش است، اين كتاب يواش يواش او را از اجتماع بكنار مىكشاند، تا مىرود به جائى كه مىخواهد خودش باشد و خودش، حتى اگر افكار درونى از گوشه و كنار برايش پيش بيايد آنها را طرد مىكند تا تجمّع حواس پيدا كند، و تمام تعلقات را از خود القاء مىكند، و اسقاط مىنمايد تا صافى و خالص بشود خودش، و يك توحّد روحانى پيدا كند، كه بتواند آن كتاب را بفهمد و دريابد، چنين كتابى را مىگوييم كتاب سنگينى است در فهم آن استاد و ارشاد و درس و بحث، و فكر و تدبّر و تأمل لازم است.
خداوند سبحان فرمود: «إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا»[22] اين قول ثقيل قرآن عظيم است، اين كلام الهى، قول ثقيلى است كه «لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ»،[23] و لكن انسان آن را حمل كرده است، اين قول ثقيل، همان مأدبة اللّه است كه ما را دعوت بدان فرمودهاند، اين همان سفره پر بركت الهى است كه ما را بسوى آن خواندهاند. اگر بنده و جنابعالى اين لياقت را نداشته بوديم كه در كنار اين سفره بيائيم و از غذاها روحانى آن بهره برداريم و نيروى روحى بگيريم و رشد عقلى تحصيل نمائيم و استكمال وجودى پيدا كنيم، يعنى به اخلاق ملكوتى متخلق شويم و به اوصاف الهى متصف گرديم، ما را بدان دعوت نمىفرمودند، و اين سفره را براى ما مهيّا نمىفرمودند. اين كتاب براى ما نازل شده است، اين سفره خوراك من و شما است:
تا خيال و فكر خوش بر وى زند | فكر شيرين مرد را فربه كند | |
جانور فربه شود، ليك از علف | آدمى فربه ز عزّ است و شرف | |
آدمى فربه شود از راه گوش | جانور فربه شود از حلق و نوش | |
گوش انسان دهان جان او است، از اين دهان مىتوانيم اين كتاب را تحصيل كنيم، و اين قول ثقيل را حمل نمائيم و به اسرار آن برسيم. و به هرجا كه رسيدهايد اين كتاب شما را بالا مىبرد. يك آيه براى يك شخص روزنهاى است، همان آيه براى شخص ديگر دروازهايست، و براى ديگرى جهانى، و براى ديگرى جهانهائى، تا بينش و قابليت و قوه هاضمه كسانى كه در كنار اين سفره نشستهاند چه اندازه باشد.
سفره پهن است و قابليت و استعداد هم به جنابعالى دادهاند:
اى دل بكوى دوست گذارى نمىكنى | اسباب جمع دارى و كارى نمىكنى | |
و شما را دعوت هم فرمودهاند، و دست رد بسينه كسى نمىزنند، و كبر و ناز و حاجب و دربان هم در اين درگاه نيست بلكه ناز شما را هم مىكشند، و بقول كمال اصفهانى:
بر ضيافتخانه فيض نوالت منع نيست | در گشاده است و صلا در داده خوان انداخته | |
اين ضيافتخانه خدا، نوالش همواره وقف عام است، خوان انداخته است و صلا هم در دادهاند، چه كسى از روى صدق گفت آمدم و به مقصد نرسيد.
به مجاز اين سخن نمىگويم | به حقيقت نگفتهاى اللّه | |
يكى از تعبيرات جانانه و دلنشين و شيرين قرآن، اين است كه از زبان سفير كبيرش حضرت خاتم صلى اللّه عليه و آله و سلم، خطاب و دعوت به صورت تعالوا است. «قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ»[24]
و همچنين آيات چند ديگر. عرب وقتى به كسى بگويد بيا، موارد گفتن بيا، گوناگون است. آمرى كه مىگويد بيا، ممكن است در پايين بوده باشد و طرف مخاطب او در بالا و بلندى، اينجا به او مىگويد «انزل» يعنى پائين بيا. و اگر چنانچه به عكس باشد، يعنى آمر در بلندى قرار گرفته باشد و مخاطب در پستى، اينجا مىگويد: «تعال» يعنى بالا بيا.
بما بصورت جمع خطاب فرموده است: تعالوا. مرا كه پيغمبر شما هستم به بينيد و بالا بيائيد. من در مقامى هستم، در يك قله شامخى قرار گرفتم، در يك مقام قرب الهى واقع شدم، شما را كه در حضيض مىبينم و در آن حدّ و وضع مشاهده مىكنم، بشما خطاب مىكنم تعالوا، مرا بهبينيد و بالا بيائيد.
فى السّماء رزقكم بشنيدهاى | اندر اين پستى چه بر چفسيدهاى | |
ترس و نوميديت دان آواز غول | مىكشد گوش تو تا قعر سفول | |
هر ندائى كه ترا بالا كشد | آن ندائى دان كه از بالا رسد | |
هر ندائى كه ترا حرص آورد | بانگ گرگى دان كه او مردم درد | |
اين بلندى نيست از روى مكان | اين بلنديهاست سوى عقل و جان | |
بانگ مىآيد كه اى طالب بيا | جود محتاج گدايان چون گدا | |
جود محتاج است و خواهد طالبى | آنچنانكه توبه خواهد تائبى | |
بالا بيائيد كه خداوند سبحان فياض على الاطلاق است و قابليت و استعداد هم به شما داده است، و كتاب بىنهايت قرآن حكيم را كه حافل تمام حكم و معارف، و شامل جميع كلمات نوريه وجوديه است، غذاى جان شما قرار داده است.
چنانكه عرض كردهايم، شرط يافتن توحّد روحانى، بدست آوردن است.
اين توحّد، قطع از تعلقاتست، كه طهارت مىآورد و به انسان بينش مىدهد، آدمى را روشن و بيدار مىنمايد. هر اندازه انسان به ماده گرايش پيدا كرد، به همان اندازه محجوب و مهجور و از حقيقت دور است و در صيد و شكارش عاجز است. و هر اندازه كه از رنگ تعلقات بدر آمد به همان اندازه صفا و نشاط مىيابد.
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود | ز هرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است | |
يكى از بركات نماز، اين است كه انسان را از تعلقات دنيوى اعراض مىدهد و به ملكوت عالم مىكشاند كه رسول اللّه «ص» فرمود: «انّ المصلّي يتاجي ربّه.»
در شرح حال شيخ رئيس به تاريخ ابن خلّكان رجوع به فرمائيد: «و كان اذا اشكلت عليه مسألة توضّأ و قصد المسجد الجامع و صلّى و دعا اللّه عز و جلّ ان يسهّلها عليه و يفتح مغلقها له.» يعنى چون بر بو على سينا مسأله مشكلى پيش مىآمد، برمىخاست و وضو مىساخت و قصد مسجد جامع مىكرد و نماز مىگذارد و خدا را مىخواند، كه آن مسأله مشكل را بر وى آسان كند و آن بسته و پوشيده را برويش بگشايد.
انسان بر اثر اعراض از تعلقات اين نشأه، و تصفيه خاطر، و توجيه نفس ناطقه به ملكوت عالم، بهتر و زودتر به حقيقت مطلوبش دست مىيابد.
علم و عمل على التحقيق جوهرند نه عرض، بلكه فوق مقولهاند. و انسان سازند، انسان به علم و عمل ارتقاء وجودى مىيابد، و هركس بدان پايه كه علم آموخته و عمل اندوخته، به همان اندازه انسان است و قدر و قيمت دارد.
به هر اندازه كه واجد آيات قرآنى شده است، به همان اندازه حكيم است و بهشت است و به هر اندازه كه به اسماء و صفات الهى آگاهى يافت، البته نه آگاهى مفهومى، بلكه حقايق آنها را دارا شد، بهمان اندازه متخلق به اخلاق ربوبى است. قرآن كريم فرمود. «إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ»[25] و فرمود: «جَزاءً وِفاقاً»[26] و فرمود: «وَ لا تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ».[27]
پس قيامت همه قيام كرده است، و حساب همه رسيده، و نامه اعمال همه بدست آنان داده شده است.
آگاهى مفهومى چندان كارى نمىرسد، من مىدانم مثلا فلان نوع حلوا را چگونه بايد پخت، آرد و روغنش چهقدر، آب و عسلش چهقدر. اما حلوا را نچشيدهام و آن لذتى را كه خورنده حلوا ادراك كرده است، من ندارم، به حلوا حلوا دهن شيرين نمىشود، تا نچشى ندانى.
دانائى مفهومى غير از دارائى ذوقى و شهودى است. اين سخن در لذت، در آلم همچنين است، آنكه دندانش درد گرفت و به «دندان پزشك» رجوع كرده است، پزشك، مفهوم درد را ادراك مىكند، نه خود درد را، آن كه درد دارد، مىداند درد چيست. به قول حكيم سنائى در حديقه:
آن شنيدى كه رفت نادانى | بعيادت به درد دندانى | |
گفت باد است زان مباش غمين | گفت آرى، ولى به نزد تو اين | |
بر من اين درد كوه پولاد است | چون توئى بيخبر تو را باد است | |
غرض اين كه بايد معانى واقعى اسماء و صفات الهى را دارا شد، و آن كه به عرض رساندهام، هركس بدان پايه كه دارا است بهمان اندازه انسان است، و به همان اندازه قدر و قيمت دارد، و بهمان اندازه قرآن و بهشتى بلكه بهشت است، اين دارائى است.
انسان بر اثر اين دارائى، ولايت تكوينى بدست مىآورد، و چنان قدرت وجودى پيدا مىكند كه تصرّف در ماده كائنات مىنمايد، و خودش بهشتآفرين مىشود، چون مظهر تام اسماء و صفات الهى مىگردد.
مىبينيد كه انسان كامل، حرف بهشت را نمىزند بلكه بهشتآفرين را طلب مىكند اگر بهشت شيرين است، بهشت آفرين شيرينتر است.
اين كلام سيد الاوصياء امير المؤمنين على عليه السلام، است: «ما عبدتك خوفا من نارك، و لا طمعا في جنتك، بل وجدتك اهلا للعبادة فعبدتك» ترا از بيم آتش و به اميد بهشت پرستش نمىكنم؛ بلكه ترا شايسته پرستش يافتم و پرستش مىكنم. بقول شيخ بهائى در نان و حلوا:
نان و حلوا چيست اى نيكو سرشت | اين عبادتهاى تو بهر بهشت | |
نزد اهل دين بود دين كاستن | در عبادت مزد از حق خواستن | |
رو حديث ما عبدتك اى فقير | از كلام شاه مردان ياد گير | |
چشم بر اجر عمل از كورى است | طاعت از بهر عمل مزدورى است | |
و در نهجالبلاغه آمده است كه: «انّ قوما عبدوا اللّه رغبة فتلك عبادة التجّار، و انّ قوما عبدوا اللّه رهبة فتلك عبادة العبيد، و انّ قوما عبدوا اللّه شكرا فتلك عبادة الأحرار».
احرار از بندگى لذت مىبرند، از سبحان ربى الأعلى و بحمده گفتن، لذت مىبرند، از خلوتها و وحدتهايشان لذت مىبرند، از فكرها و توجّهها و سير و سلوك معنوى و از شهود عرفانى و ذوقى و وجدانيشان لذت مىبرند.
هر يك از ما بمنزله جدولها و كانالها و نهرهائى است، كه به درياى بيكران هستى متصل است؛ بلكه از آنجا منشعب است اين نهرها بايد لاى روبى و پاك شوند. اگر مىبينيد آب جدولى زلال و صاف نيست، طعم و بوى و رنگ بد دارد از اين جدول است، از اين كانال است. وقتى آب به كانال آمده است رنگ گرفته است. مثل بارانى كه مىبارد، صاف و زلال و شيرين، نازل مىشود، اما وقتى به زمين رسيد، با گلها و لاى و لجنها و با گياهها و اماكن آميخته شد و حشر پيدا كرد و الفت يافت، بر اثر اين الفت و معاشرتش به رنگ آن خاك و آن نهر و آن گياه درمىآيد.
مثلا اگر زمين شورهزار است، مىبينيم آب باران شيرين شور شده است.
و اگر زمين رنگى دارد و اگر گياهى طعمى دارد، بدان رنگ و بدان طعم در آمده است و الّا خود آب صاف و زلال بزمين آمده است.
در باب دهم «مصباح الشريعه»، آمده است كه: «و لتكن صفوتك مع اللّه تعالى في جميع طاعاتك كصفوة الماء حين انزله من السماء» يعنى صفاى تو با خداى تعالى در همه طاعات تو مانند صفاى آب باشد، زمانىكه خداوند آنرا از آسمان فرومىبارد.
اين اشخاص و افراد مثل اين كانالها هستند، آنچه كه از خداوند است همه صاف و زلال است، او آنچه را كه مىدهد، همه طاهر و پاك است، ما بد پيوند مىدهيم، ما بد تلفيق مىكنيم، در ما رنگ مىگيرد: «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها»[29] اين آب منزل از آسمان، چون به اين واديها رسيد، مقدار و حدّ پيدا مىكند، رنگ مىگيرد.
بارى سخن در اين بود كه انسان آگاه عبادت را براى طلب بهشت و دورى از دوزخ انجام نمىدهد:
چونكه اندر هر دو عالم يار مىبايد مرا | با بهشت و دوزخ و با حور و با غلمان چكار | |
عبادت آن لذت روحانى است كه انسان در تعلقش، بلكه فوق مقام تعقل در شهودش مىيابد. انسان كامل و آگاه چرا خودش را به لذايذ ناپايدار محدود و مقيد كند؟ او چرا بدنبال لذت أبدى جاويدانى غير متناهى نبوده باشد؟
عارف ربّانى ملا عبد الصمد همدانى، در بحر المعارف از كتاب «فردوس العارفين» نقل كرده است كه قال امير المؤمنين عليه السلام: «العارف اذا خرج من الدنيا لم يجده السائق و الشهيد في القيامة، و لا رضوان الجنة في الجنة، و لا مالك النار في النار؛ قيل: و اين يقعد العارف؟ قال عليه السلام: «في مقعد صدق عند مليك مقتدر».
حضرت وصىّ، امير المؤمنين على عليه السلام فرمود: «عارف كه از دنيا بدر رفت، سائق و شهيد او را در قيامت نمىيابند، و رضوان جنّت او را در جنّت نمىيابد، و مالك نار او را در نار نمىيابد؛ يكى عرض كرد پس عارف در كجا است؟ امام فرمود او در نزد خدايش است.
عارف همواره نه در آسمان است و نه در زمين، نه در بهشت و نه در دوزخ، او پيش آسمانآفرين، و بهشتآفرين است:
چرا زاهد اندر هواى بهشت است | چرا بىخبر از بهشتآفرين است | |
سبحان اللّه، انسان چهقدر اعتلاى مقام پيدا مىكند كه با خدايش همنشين مىگردد، و چهقدر انحطاط مىيابد كه از انعام و بهائم پستتر مىشود: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلِينَ».
در اين موضوع مطلبى از ابن مسكويه در كتاب اخلاقى «طهارة الاعراق» به عرض برسانيم. الحمد للّه، محفل عرشى، و حافل ارباب فضل و
دانشجويان و بزرگان اهل علم و كمال مىباشد، مىدانيد كه «اخلاق ناصرى» ترجمه «طهارة الأعراق» ابن مسكويه مىباشد، كه محقق خواجه نصير الدين طوسى از عربى بفارسى ترجمه كرده است و مرحوم سيد صالح خلخالى، كه شاگرد ارشد حكيم الهى ميرزا ابو الحسن جلوه بود و شرح حال او در مآثر و آثار فاضل نراغى آمده است، در شرح مناقب، منسوب به شيخ محيى الدين عربى گويد: (ص 67 چاپ سنگى): كتاب «طهارة الاعراق» افلاطون الهى را ابو على مسكويه از زبان يونانى بعربى ترجمه نمود و سلطان الحكماء محمد بن حسن نصير الدين طوسى آن را از زبان تازى بپارسى درآورد و به اخلاق ناصرى موسوم كرد[30].
غرض اين كه ابو على احمد بن مسكويه گويد: «جوهر انسانى را فعل خاصى است، كه هيچ موجودى با وى در آن شركت ندارد، و او اشرف موجودات عالم ما است، پس اگر افعال خاص به او، از او صادر نشود به مثل چنانست كه فعل فرس بكمال از او صادر نشود، و كمال اسب اين است كه سوارى خوبى براى انسان باشد، و چون از اين فعل و كمال سقوط كند، همسر حمار گردد، بر وى پالان نهند و او را بار كشند».
و يا سيف كه او را فعلى خاصى است كه كمال او در آنست، و چون شمشير از كمالش بيفتد نعل چارپا گردد.
بارى، شمشير پولادين تا به كمالش است، لايق دست دلاوران است، داراى غلافى گرانقدر است، بر كمر يك سلحشور جنگآور بسته است و چهقدر قدر و قيمت دارد، حالا اگر اين شمشير از كمال خود ساقط شود، او را موريانه خورد و زنگ زد و فاسد شد، پاره فلزى است، كه به كنارى انداخته مىشود تا در دست يك آهنگر عادى مىافتد و نعل چارپائى مىشود، بهبين از كجا به كجا رسيده است: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ ثُمَّ رَدَدْناهُ
أَسْفَلَ سافِلِينَ»[31].
انسان وقتى به پستى گرائيده، پستى عجيب مىشود، از هر حيوانى درندهتر و پليدتر مىگردد، همين كه مىبيند اين اشباه رجالى، كه دم از تمدن مىزنند، از جان اهل توحيد چه مىخواهند؟ از اين آدمكشيها و دغلبازيها و دروغپردازيها چه مىخواهند؟ از يك طرف سنگ حقوق بشر را بر سينه مىزنند، از طرف ديگر با بشر اهل توحيد و قرآن، و طرفدار منطق وحى و ملتها و كشورهاى مستضعف اينطور رفتار مىكنند. اينقدر انسان پست مىشود؟!
طرفدار حقوق بشر، قرآنست كه منطق وحى است، شما ملّت مسلمان به حق قيام كردهايد كه هدف مقدّس شما إعلاى منطق وحى است. امروز در روى زمين جز كشور جمهورى اسلامى كشورى ايران ادعاى طرفدارى حقوق بشر بنمايد دروغ گفته است، به دين خدا افتراء بسته است، چيزى كه عيانست چه حاجت به بيانست.
بفرمائيد حساب برسيم، چه خوب است مرد حساب باشيم، يكى از خطبههاى نهجالبلاغه، آن خطبهايست كه در آن داستان «حديده محماة» است كه خطبه دويست و بيست و دو نهجالبلاغه است. اين خطبه شريف، يك رشته كلمات امير كلام عليه السلام، در غايت ارتباط و انسجام در پيرامون يك موضوع است.
فرمود: «سوگند بخدا، اگر در حال بيدارى بر خار سعدان شب به روز آورم، و در حال دست و گردن بسته در غلها كشيده شوم، نزد من دوستتر است از اين كه خدا و پيامبرش را در روز رستاخيز بنگرم، در حالى كه به بندهاى ستمكار، و كالائى را بزور ستاننده باشم. چگونه ستم كنم احدى را براى نفسى كه شتابان به سوى پوسيدن و كهنه شدن بازگشت مىكند! و مدّت حلول آن در خاك دراز است.
سوگند به خدا، عقيل را ديدم كه بىچيز بوده است- عقيل برادر آنجناب بود- تا آنكه از من يك من از گندم شما درخواست كرده است. و كودكانش را ديدم از تهيدستى رخسارهشان نيلگون بود، چند بار بنزد من آمد و همان گفتار را تكرار و تأكيد مىنمود، بسوى او گوش فرا داشتم، گمان برد كه من دينم را به او مىفروشم، و راه خودم را ترك مىگويم و در پى وى مىروم، پس پاره آهنى را گرم كردم و او را به بدنش نزديك گردانيدم تا بدان عبرت گيرد، پس چون شتر گر گرفته، از رنج آن ناله برآورد و نزديك بود كه از آن پارهآهن بسوزد، بدو گفتم اى عقيل: زنان گم كرده فرزند ترا كم بينند آيا از پاره آهنى كه انسانى آنرا براى بازى خود گرم كرده است ناله مىكنى، و مرا به آتشى كه خداوند جبّار براى خشم خود برافروخت مىكشانى. آيا تو از رنج اين آهن سوزان ناله مىكنى و من از زبانه آتش جبّار ناله نكنم؟!»
«شگفتتر از امر عقيل اين كه كسى در شب با پيچيدهاى در ظرفش و سرشتهاى- هديه و حلوائى- نزد ما آمد، كه ناخوش داشتم آن را چنانكه گوئى با آب دهن مار، يا قى كرده مار سرشته بود، بدو گفتم اين صله است يا زكوة يا صدقه است، پس آن بر ما اهل بيت حرام شده است؟ گفت نه اين است و نه آن، هديهايست، گفتم: چشم مادران برايت گريان باد آيا از دين خدا نزدم آمدى تا مرا فريب دهى؟ آيا خبط دماغ گرفتهاى، يا ديوانهاى جنّزدهاى، يا بيهوده مىگوئى».
«سوگند به خدا اگر هفت اقليم را با آنچه كه در زير افلاك آنها است به من دهند تا خدا را درباره مورى عصيان ورزم، كه پوست دانه جوى را از او بربايم، اين كار را نمىكنم. و هر آينه، دنياى شما در نزد من از برگى در دهان ملخى كه آن را جاييده است و خورد كرده است خوارتر است. على را با نعمتى كه فنا پذيرد، و لذتى كه بقا را نشايد چكار؟ پناه مىبريم به خدا از خواب بودن و بيهوشى عقل و از زشتى لغزش، و به او يارى مىجوييم».
حالا انصاف بدهيد و بهفرمائيد، كه طرفدار حقوق بشر چه كسى است و چه مذهب و آيينى است؟ اين كه با برادرش آنهم در مقابل خواستن يك من
گندم از بيت المال مسلمين، و آنهم برادرى كه در آن حال هر دو چشم را از دست داده بود، نابينا بود و بچههايش آشفته و دگرگون، آنچنان رفتار مىكند، طرفدار حقوق بشر است؛ يا اين درندههائى كه آنهمه شهرها و خانهها را شب و روز ويران مىكنند و به آتش مىكشانند و پيران و كودكان و مردم بىدفاع را مىكشند و اين همه بيدادگرى مىنمايند؟
آن مردك چرا هديه و حلوا را در شب آورده است؟ چرا در روز نياورده است، چرا تا امروز كه امير المؤمنين عليه السلام، بر سر كار نبود و به ظاهر خليفه مسلمانها محسوب نمىشد نياورده است و حالا آورده است؟ اين حلوا بو دارد، اين حلوا صله است يعنى وسيله و دستآويزى براى رسيدن به هدفى شيطانى است، اين حلوا در پيش چشم توحيد على، از قى كرده دهان مار ناگوارتر و خوارتر است.
برو اين دانه بر مرغى دگر نه | كه عنقا را بلند است آشيانه | |
اين يك انسان ملكوتى است، اين يك انسان كامل است، اين يك انسان حقيقى است، كه سوگند به خدا ياد مىكند اگر هفت اقليم با آنچه در تحت افلاك آنها است بدو دهند كه پوست جوى را از دهن مورى بدر آورد، چنين كار نمىكند.
سيه اندرون باشد و سنگدل | كه خواهد كه مورى شود تنگدل | |
اين انسان كامل در تمام ابعاد شئون انسانى «مثل أعلى» است. ما تابع اين انسانيم، ما در خطّ و فرمان چنين انسانيم، كه خود انسان است و انسان سازنده و تشكيلدهنده «مدينه فاضله»، و منطق او وحى الهى است و دستور العمل او صادر از خداوند سبحان است.
منطق رهبران الهى ما در دست همگان است، ديگران بهتر از اين دارند، بسم اللّه بفرمايند ارائه بدهند. در عالم به غير از قرآن منطق وحى در جائى نشان دارند، كتاب ديگرى سراغ دارند، معرفى كنند.
جوامع روائى ما از نهجالبلاغه و صحيفه سجاديه و بحار و كافى و ديگر اصول و مسندهاى اسلامى، همه از شئون و شعوب قرآنند و به يك معنى قرآن متنزلاند، ديگران بهتر از اينها دارند، بفرمايند. ما كه هرچه بيشتر گشتيم كمتر يافتيم. اوستايشان را ديدهايم، عهد عتيق و عهد جديدشان را خواندهايم حرفهاى بودا را هم ديدهايم، تلموتشان را نيز زير و رو كردهايم، و از هرجا چيزى سراغ گرفتهايم، به دنبالش رفتهايم و كتابهائى تحصيل كردهايم، و لكن بدون تعصّب، بلكه از روى معيار عقل و ميزان فهم و درايت و فحص و بحث بتحقيق عرض مىشود:
به حسن و خلق و وفا كس به يار ما نرسد | ترا در اين سخن، انكار كار ما نرسد | |
اگرچه حسن فروشان به جلوه آمدهاند | كسى به حسن و ملاحت، به يار ما نرسد | |
هزار نقش برآيد ز كلك صنع و يكى | بدلپذيرى نقش نگار ما نرسد | |
هزار نقد ببازار كائنات آرند | يكى بسكّه صاحب عيار ما نرسد | |
امروز كشورها، همه با يكديگر مرتبطاند و از كتابخانهها اطلاع دارند، فهرستها در دست همه است و اهل كتاب بخوبى از كتابها باخبرند، اين مطلب چيز پوشيدهاى نيست كه ما امروز به خواهيم به گزاف يا به تعصّب مذهبى حرفى بزنيم، كتابى در روى زمين غير از قرآن و روايات صادر از اهل بيت طهارت و عصمت و وحى، وجود ندارد. نسبت ديگر دفترها به صحيفه آلهيه قرآن مجيد نسبت و قياس سها با شمس است.
گفتن بر خورشيد كه من چشمه نورم | دانند بزرگان كه سزاوار سها نيست | |
كجا ستاره سها در مقابل آفتاب عالمتاب مىتواند بگويد مرا نور است.
آنجا كه كتاب و كتابخانه هست و خبرى از كتاب مىدهد از اشراق و اشراف قرآن و جوامع روائى قرآنست.
اين كتاب آسمانى ما، اين رهبران آسمانى ما، اين جوامع روائى منطق اولياى دين ما. متاع دين ما معلوم و مكشوف است در دسترس همه است،
ديگران بهتر از اين دارند بياورند.
ما در خط و در مسير اين قرآن و اين على و اوصياى او هستيم و آنان را در امور دنيا و آخرت، امام خودمان مىدانيم اگر كاملتر از آنها نشان داريد معرفى بفرمائيد.
امام يعنى مقتداء، پيشوا، امام يعنى سرمشق كه بايد به وزان او رفتار كنى، تا بكمال انسانى برسى و انسان بالفعل بشوى.
امام به زبان خود امام، ميزان الهى است، يعنى معيار و ترازوى عدل حق كه ديگران بايد با اين ترازو سنجيده شوند تا مقدار انسانيت هريك معلوم گردد، ترازوى انسانسنج، انسان كامل است، نه ديگر ترازوها:
بهر توزين كدو و كلم است اين ميزان | بهر توزين تو، زين شاكله ميزان نبود | |
اين سخن ما، ديگران بهتر دارند بفرمايند.
افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته | دهقان مصيبت زده را خواب گرفته | |
ما خير و سعادت مردم را مىخواهيم. ما مىخواهيم كه نفوس مستعدّه به كمال انسانيشان برسند. ما مىخواهيم بيايند در كنار اين سفره الهى، لقمهها بردارند و صاحب مدينه فاضله گردند و بسعادت ابديشان نائل آيند. ما حيات و سعادت هميشگى ايشان را مىخواهيم و آنها در پى كشتن ما هستند، بهبين تفاوت ره از كجاست تا بكجا.
هيچ پيغمبرى براى آدمكشى نيامده است، هيچ پيغمبر و امامى افتتاح به جنگ نكرده است، در هيچ كتابى سراغ نداريد كه پيغمبرى و وصى پيغمبرى در غزوهاى افتتاح به جنگ كرده باشد. آنها كه سر جنگ با مردم ندارند، آنها براى احياى نفوس بشر آمدهاند، آنها فرمودهاند: «مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً.»[32] امير المؤمنين عليه السلام، فرمود:
«انبياء براى روشن كردن چراغ عقول مردم آمدند». اين دنيازدههاى بى عقلاند كه دارند با منطق انبياء مىجنگند، دست به ترور كردن مىزنند. اين سوداى خامى است كه در سر مىپزند و هرگز به آرزويشان نمىرسند. اگر نمرود و فرعون و ابولهب و يزيد و امثال آنان به آرزويشان رسيدهاند، اين صدّاميان و گروهكهاى دغل هم خواهند رسيد.
عرض كرديم، كه مأدبه، يعنى سفره كه قرآن مأدبة اللّه است. و معناى ديگر مأدبه، يعنى دستورالعملى ادبآموز و ادبكننده. بايد ادب را معنى كنيم، و جملهاى راجع به تعليم در كلام جناب امير عليه السلام به كميل، كه دانشمندان را كشاورز معرفى فرمود، و راجع به ظرف علم فرمايشى دارد كه در نحوه تكامل نفوس و تحصيل علوم و افاضه معارف و نحوه افاضه بايد اشارتى بنمائيم. و همچنين در اين كه علم و عمل جوهرند و انسان سازند، بايد بطور خلاصه عرائضى تقديم شود كه به جلسه ديگر موكول مىگردد، اينك وقت ما تمام شده است، و اينطور است، فرمودند: الوقت سيف صارم، زمان بسرعت مىگذرد،
روزها گر رفت گور و باك نيست | تو بمان اى آنكه چون تو پاك نيست | |
اين وقتها را بايد خيلى مغتنم بشماريم، امير المؤمنين عليه السلام، فرمود: «همينطور كه روزها از شما مىگيرند، شما هم سعى كنيد از آنها بگيريد»، يعنى امروز كه از شما گرفته مىشود و از اقامت زمانى شما كاسته مىگردد، شما هم سعى كنيد در اين روز حقيقتى و معرفتى و كمالى تحصيل كنيد و بهتر از روز پيش بوده باشيد. خداوند متعال همه را عاقبت به خير بفرمايد.
و السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته.
[1] ( 1). آل عمران/ 100.
[2] ( 1). ابراهيم/ 49.
[3] ( 1). جمعه/ 3.
[4] ( 1). نهجالبلاغه، حكمت 147.
[5] ( 1). ابراهيم/ 26.
[6] ( 2). انفال/ 25.
[7] ( 3). مسند احمد بن حنبل ج 2/ 313.
[8] ( 1). اسراء/ 10.
[9] ( 1). فصلت( سجده)/ 32.
[10] ( 2). اصول كافى معرب، ج 2/ 449.
[11] ( 3). كتاب وافى، ج 14/ 65.
[12] ( 1). كتاب وافى، ج 14/ 15.
[13] ( 1). وافى، جزء 14/ 65.
[14] ( 1). مجادله/ 12.
[15] ( 2). آل عمران/ 164.
[16] ( 3). طه/ 76.
[17] ( 4). نساء/ 145.
[18] ( 5). حجر/ 22.
[19] ( 6). واقعه/ 79.
[20] ( 1). نهجالبلاغه، خطبه/ 152.
[21] ( 1). اسفار الاربعة ج 4/ 114.
[22] ( 1). مزمل/ 6.
[23] ( 2). حشر/ 21.
[24] ( 1). انعام/ 152.
[25] ( 1). هود/ 47.
[26] ( 2). نبأ/ 27.
[27] ( 3). يس/ 55.
[28] ( 1).« نهجالبلاغه» فيض، حكم/ 229
[29] ( 1). رعد/ 17.
[30] ( 1). مآثر و آثار/ 185، شرح مناقب/ 67.
[31] ( 1). و التين/ 5.
[32] ( 1). مائده/ 33.