پرسش:
در نامه 6 نهج البلاغه حضرت علی علیه السلام به صراحت از شورا اولی و دومی و سومی دفاع و تایید کرده است .حال چرا ما آن را مشروع نمی دانیم؟
پاسخ:
با سلام و ادب
در نامه حضرت امير عليه السلام به معاويه توجه به چند نكته ضرورى است:
احتجاج على (عليه السلام) به معاويه از باب الزام:
1. آنچه كه مسلم است، امام عليه السلام در اين نامه در مقام بيان يك قاعده كلى كلامى نيست؛ بلكه در مقام احتجاج با دشمن عنودى است كه معتقد به مشروعيت خلافت خلفاء از طريق بيعت مهاجرين و انصار بود؛ يعنى از باب استدلال به خصم از راه عقايد و افكار و اعمال خود اوست، كه از آن به عنوان «وجادلهم بالتي هي أحسن» تعبير مى شود.
به عبارت ديگر، حضرت امير عليه السلام به معاويه كه از طرف عمر و عثمان استاندار و حاكم شام بود، و آن دو را خليفه مشروع مىدانست، خطاب كرده و مىفرمايد:
اگر از نظر تو معيار مشروعيت خلافت آنان، اجتماع مهاجرين و انصار بود، همان معيار در خلافت من نيز وجود دارد.
2. از آنجا كه قصد مؤلف نهج البلاغه، نقل بخشهاى بليغ سخنان حضرت بوده؛ از اين رو، بخشى از اين نامه را نقل نكرده و ديگر مؤلفان؛ همانند نصر بن مزاحم و ابن قتيبه دينورى اين نامه را به صورت مبسوط نقل كردهاند و نكاتى در نقل آنان هست كه نشاندهنده حقيقت ياد شده است.
3. در آغاز نامه آمده است:
فإنّ بيعتي بالمدينة لزمتك و أنت بالشام.
همانگونه كه بيعت با ابوبكر و عمر در مدينه بود و تو در شام به آن ملتزم شدى، بايد بيعت مرا هم بپذيري.
المنقري، نصر بن مزاحم بن سيار (متوفاي212هـ) وقعة صفين، ج 1، ص 29؛ تحقيق عبدالسلام محمد هارون، ناشر: مؤسسة العربيّة الحديثة ـ بيروت؛
الدينوري، أبو محمد عبد الله بن مسلم ابن قتيبة (متوفاي276هـ)، الإمامة والسياسة، ج 1، ص 80، تحقيق: خليل المنصور، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت - 1418هـ - 1997م؛
الأندلسي، احمد بن محمد بن عبد ربه (متوفاي: 328هـ)، العقد الفريد، ج 4، ص 309، ناشر: دار إحياء التراث العربي - بيروت / لبنان، الطبعة: الثالثة، 1420هـ - 1999م؛
إبن أبي الحديد المدائني المعتزلي، أبو حامد عز الدين بن هبة الله بن محمد بن محمد (متوفاي655 هـ)، شرح نهج البلاغة، ج 3، ص 47، تحقيق محمد عبد الكريم النمري، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت / لبنان، الطبعة: الأولى، 1418هـ - 1998م؛
الكوفي، أبي محمد احمد بن أعثم (متوفاي 314هـ) كتاب الفتوح، ج 2 ص 494، تحقيق: علي شيري ( ماجستر في التاريخ الإسلامي )، ناشر: دار الأضواء للطباعة والنشر والتوزيع، الطبعة: الأولى، 1411 هـ؛
ابن سعد الخير، علي بن إبراهيم (متوفاى571هـ)، القرط على الكامل، ج 1، ص 112؛
ابن عساكر الشافعي، أبي القاسم علي بن الحسن إبن هبة الله بن عبد الله (متوفاي571هـ)، تاريخ مدينة دمشق وذكر فضلها وتسمية من حلها من الأماثل، ج 59، ص 128، تحقيق محب الدين أبي سعيد عمر بن غرامة العمري، ناشر: دار الفكر - بيروت – 1995 م.
اين فرمايش حضرت، در برابر استدلال سخيف معاويه است كه دليل تسليم نشدن خويش در برابر حضرت را، سرپيچى مردم شام از بيعت با حضرت عنوان كرده بود:
وأما قولك أنّ بيعتي لم تصحّ لأنّ أهل الشام لم يدخلوا فيها كيف وإنّما هي بيعة واحدة، تلزم الحاضر والغائب، لا يثنى فيها النظر، ولا يستانف فيها.
اما گفتار تو كه به خاطر بيعت نكردن اهل شام، خلافت مرا زير سؤال بردى، سخنى بى اساس و سخيف است؛ زيرا بيعتى كه با خليفه مسلمين در مركز حكومت اسلامى انجام مىگيرد، رعايت آن بر تمام حاضران و غائبان لازم است و كسى حق ندارد در آن تجديد نظر كند و يا بيعتى جديد را از سر گيرد.
إبن أبي الحديد المدائني المعتزلي، أبو حامد عز الدين بن هبة الله بن محمد بن محمد (متوفاي655 هـ)، شرح نهج البلاغة، ج 14، ص 24، تحقيق محمد عبد الكريم النمري، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت / لبنان، الطبعة: الأولى، 1418هـ - 1998م.
4. امام عليه السلام در بخش پايانى نامه، داستان بيعت شكنى طلحه و زبير را گوشزد نموده و سپس از معاويه مىخواهد همانند ساير مسلمانها در برابر حكومت، سر تسليم فرود آورد و خود را گرفتار ننمايد و در غير اين صورت با وى به ستيز خواهد برخاست:
وإن طلحة والزبير بايعانى ثم نقضا بيعتى، وكان نقضهما كردّهما، فجاهدتهما. على ذلك حتى جاء الحق وظهر أمر اللّه وهم كارهون. فادخل فيما دخل فيه المسلمون، فإن أحب الأمور إلى فيك العافية، إلا أن تتعرض للبلاء. فإن تعرضت له قاتلتك واستعنت اللّه عليك.
طلحه و زبير با من بيعت كردند، سپس بيعتشان را گسستند، با آن دو پيكار كردم تا حق آشكار شد؛ اگر چه آنان دوست نداشتند؛ پس تو هم اى معاويه به آن چه مسلمانان پذيرفتهاند وارد شود؛ چون دوست دارم تو در سلامت باشى و اگر دست به فتنه و آشوب زدي، به يارى خداوند با تو خواهم جنگيد.
اگرعلي عليه السلام بيعت با خلفاى سه گانه را دليل بر مشروعيت خلافت آنان مىدانست، چرا خودش از بيعت كردن با آنان امتناع كرد؟
اين كه امام عليه السلام با آنان بيعت نكرده است، از قطعيات تاريخ است كه حتى در صحيحترين كتابهاى اهل سنت نيز به آن اعتراف شده است.
محمد بن اسماعيل بخارى مىنويسد:
وَعَاشَتْ بَعْدَ النبي (ص) سِتَّةَ أَشْهُرٍ فلما تُوُفِّيَتْ دَفَنَهَا زَوْجُهَا عَلِيٌّ لَيْلًا ولم يُؤْذِنْ بها أَبَا بَكْرٍ وَصَلَّى عليها وكان لِعَلِيٍّ من الناس وَجْهٌ حَيَاةَ فَاطِمَةَ فلما تُوُفِّيَتْ اسْتَنْكَرَ عَلِيٌّ وُجُوهَ الناس فَالْتَمَسَ مُصَالَحَةَ أبي بَكْرٍ وَمُبَايَعَتَهُ ولم يَكُنْ يُبَايِعُ تِلْكَ الْأَشْهُرَ....
فاطمه زهرا [ سلام الله عليها ] پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شش ماه زنده بود، هنگامى كه از دنيا رفت، شوهرش او را شبانه دفن كرد و ابوبكر را خبر نكرد و خود بر او نماز خواند. وتا زما نى كه فاطمه زنده بود، علي [ عليه السلام] در ميان مردم احترام داشت؛ اما هنگامى كه فاطمه از دنيا رفت، مردم از او روى گرداندند، و اين جا بود كه علي با ابوبكر مصالحه و بيعت كرد. علي عليه السلام در اين شش ماه كه فاطمه زنده بود، با ابوبكر بيعت نكرد.
البخاري الجعفي، محمد بن إسماعيل أبو عبدالله (متوفاي256هـ)، صحيح البخاري، ج 4، ص 1549، ح3998، كتاب المغازي، باب غزوة خيبر، تحقيق د. مصطفى ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامة - بيروت، الطبعة: الثالثة، 1407 - 1987.
البته توجه به اين نكته ضرورى است كه بيعت علي عليه السلام از روى ميل و اختيار نبوده؛ بلكه با زور و اجبار بوده است؛ چنانچه خود حضرت در نهج البلاغه نامه 28 مىفرمايد:
إنّي كنت أقاد كما يقاد الجمل المخشوش حتى أبايع.
مرا از خانهام كشان كشان به مسجد بردند تا بيعت كنم؛ همانگونه كه شتر را مهار مىزنند و هر گونه گريز و اختيار را از او مىگيرند.
و جالب اين است، هنگامى كه اميرمؤمنان عليه السلام وارد مسجد شد، گفتند با ابوبكر بيعت كن. حضرت فرمود: اگر من بيعت نكنم، چه مىشود؟ گفتند: قسم به خدايى كه شريك ندارد، گردنت را مىزنيم. حضرت فرمود: در اين هنگام بنده خدا و برادر پيامبر را كشتهايد. ابوبكر ساكت شد و چيزى نگفت.
فقالوا له: بايع. فقال: إن أنا لم أفعل فمه؟! قالوا: إذا والله الذي لا إله إلا هو نضرب عنقك! قال: إذا تقتلون عبد الله وأخا رسوله. وأبو بكر ساكت لا يتكلم.
الدينوري، أبو محمد عبد الله بن مسلم ابن قتيبة (متوفاي276هـ)، الإمامة والسياسة، ج 1، ص 16، تحقيق: خليل المنصور، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت - 1418هـ - 1997م
و از آن هم جالب تر اين که در اثبات الوصيه مسعودى آمده است كه اميرمؤمنان عليه السلام را كشان كشان نزد ابوبكر بردند و گفتند: بايد بيعت كني. علي عليه السلام دستش را محكم بسته بود و باز نمىشد. جمعيت حاضر كوشيدند تا دست آن حضرت را باز كنند نتوانستند. ابوبكر خودش جلو آمد و دست خود را روى دست اميرمؤمنان عليه السلام كشيد.
فروي عن عدي بن حاتم أنه قال: والله، ما رحمت أحدا قط رحمتي علي بن أبي طالب عليه السلام حين اتى به ملببا بثوبه يقودونه إلى أبي بكر وقالوا: بايع، قال: فإن لم أفعل؟ قالوا: نضرب الذي فيه عيناك، قال: فرفع رأسه إلى السماء، وقال: اللهم إني اشهدك أنهم أتوا أن يقتلوني فإنى عبد الله وأخو رسول الله، فقالوا له: مد يدك فبايع فأبى عليهم فمدوا يده كرها، فقبض على أنامله فراموا بأجمعهم فتحها فلم يقدروا، فمسح عليها أبو بكر وهي مضمومة....
از عدى بن حاتم نقل است كه گفت: سوگند به خدا! هرگز دلم براى كسى نسوخت ؛ مگر آن روزى كه علي عليه السلام را در حالى كه لباسش را روى سرش كشيده بودند، او را نزد ابوبكر آوردند و گفتند: با ابوبكر بيعت كن. گفت اگر بيعت نكنم؟! گفتند: سرت را از بدن قطع مىكنيم. علي سرش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: خدايا تو را شاهد مىگيرم كه اينان تصميم بر قتل من داردند در حالى كه من بنده خدا و برادر رسول خدا هستم.
به علي گفتند: دستت را بياور و بيعت كن، علي اعتنا نكرد، دستش را به زور جلو آورند، مشتش را گره كرد، حاضران نتوانستند دستش را باز كنند، به ناچار ابوبكر دستش را روى دست گره شده علي (عليه السلام) كشيد.
المسعودي، أبو الحسن على بن الحسين بن على (متوفاي346هـ)، إثبات الوصية، ص146.
امام عليه السلام، سيره شيخين را غير مشروع مي دانست.
اگر علي عليه السلام خلافت آنان را مشروع مىدانست، چرا در روز شوراى شش نفره هنگامى كه سه بار به حضرت پشنهاد دادند كه بر طبق سنت ابوبكر و عمر رفتار كند تا با او بيعت كنند، حضرت با قاطعيت تمام رد نموده و اعلام کرد معيار و ملاك حكومت من فقط كتاب خدا و سنّت پيامبر است و با وجود اين دو، نيازى به ضميمه كردن سيره ديگرى نيست.
يعقوبي، تاريخ نويس معروف اهل سنت اين قضيه را اينگونه نقل مىكند:
وخلا بعلي بن أبي طالب، فقال: لنا الله عليك، إن وليت هذا الامر، أن تسير فينا بكتاب الله وسنة نبيه وسيرة أبي بكر وعمر. فقال: أسير فيكم بكتاب الله وسنة نبيه ما استطعت. فخلا بعثمان فقال له: لنا الله عليك، إن وليت هذا الامر، أن تسير فينا بكتاب الله وسنة نبيه وسيرة أبي بكر وعمر. فقال: لكم أن أسير فيكم بكتاب الله وسنة نبيه وسيرة أبي بكر وعمر، ثم خلا بعلي فقال له مثل مقالته الأولى، فأجابه مثل الجواب الأول، ثم خلا بعثمان فقال له مثل المقالة الأولى، فأجابه مثل ما كان أجابه، ثم خلا بعلي فقال له مثل المقالة الأولى، فقال: إن كتاب الله وسنة نبيه لا يحتاج معهما إلى إجيرى أحد. أنت مجتهد أن تزوي هذا الامر عني. فخلا بعثمان فأعاد عليه القول، فأجابه بذلك الجواب، وصفق على يده.
عبد الرحمن بن عوف نزد علي بن ابوطالب عليه السلام آمد و گفت: ما با تو بيعت مىكنيم به شرطى كه به كتاب خدا، سنت پيامبر و روش ابوبكر و عمر رفتار كني. امام فرمود: من فقط بر طبق كتاب خدا و سنت پيامبر؛ تا اندازهاى كه توان دارم رفتار خواهم كرد.
عبد الرحمن بن عوف نزد عثمان رفت و گفت: ما با تو بيعت مىكنيم به شرطى كه به كتاب خدا، سنت پيامبر و روش ابوبكر و عمر رفتار كني. عثمان در پاسخ گفت: بر طبق كتاب خدا، سنت رسول و روش ابوبكر و عمر با شما رفتار خواهم كرد.
عبد الرحمن دو باره نزد امام رفت و همان پاسخ اول را شنيد، دو باره نزد عثمان رفت و بازهم همان سخنى را گفت كه بار اول گفته بود. براى بار سوم نزد علي عليه السلام رفت و همان پيشنهاد را داد، امام عليه السلام فرمود:
چون كتاب خدا و سنت پيامبر در ميان ما هست، هيچ نيازى به عادت و روش ديگرى نداريم، تو تلاش مىكنى كه خلافت را از من دور كني.
براى بار سوم نزد عثمان رفت و همان پيشنهاد اول را داد و عثمان هم همان پاسخ اول را داد. عبد الرحمن دست عثمان را فشرد و اورا به خلافت بر گزيد.
اليعقوبي، أحمد بن أبي يعقوب بن جعفر بن وهب بن واضح (متوفاي292هـ)، تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 162، ناشر: دار صادر – بيروت.
احمد بن حنبل نيز در مسندش قضيه را از زبان عبد الرحمن بن عوف اين گونه روايت مىكند:
عن أبي وائل قال قلت لعبد الرحمن بن عوف كيف بايعتم عثمان وتركتم عليا رضي الله عنه قال ما ذنبي قد بدأت بعلي فقلت أبايعك على كتاب الله وسنة رسوله وسيرة أبي بكر وعمر رضي الله عنهما قال فقال فيما استطعت قال ثم عرضتها على عثمان رضي الله عنه فقبلها.
أبو وائل مىگويد: به عبد الرحمن بن عوف گفتم: چطور شد كه با عثمان بيعت و علي را رها كرديد؟ گفت: من گناهى ندارم، من به علي (عليه السلام) گفتم كه با تو بيعت مىكنم به شرطى كه به كتاب خدا، سنت رسول و روش ابوبكر و عمر رفتار كني، علي (عليه السلام) فرمود: برآن چه در توانم باشد، بيعت مىكنم. به عثمان پشنهاد دادم، او قبول كرد.
الشيباني، أحمد بن حنبل أبو عبدالله (متوفاي241هـ)، مسند الإمام أحمد بن حنبل، ج 1، ص 75 ، ناشر: مؤسسة قرطبة – مصر؛
الهيثمي، علي بن أبي بكر (متوفاي807 هـ)، مجمع الزوائد ومنبع الفوائد، ج 5، ص 185، ناشر: دار الريان للتراث / دار الكتاب العربي - القاهرة، بيروت – 1407هـ.
الجزري، عز الدين بن الأثير أبي الحسن علي بن محمد (متوفاي630هـ)، أسد الغابة في معرفة الصحابة، ج 4، ص 32، تحقيق عادل أحمد الرفاعي، ناشر: دار إحياء التراث العربي - بيروت / لبنان، الطبعة: الأولى، 1417 هـ - 1996 م
معناى سخن امام عليه السلام اين است كه كتاب خدا و سنت رسول نقصى ندارند تا نياز باشد كه عادت و سيره كس ديگرى را به آن ضميمه كنيم؛ يعنى من سيره و روش آنها را مشروع نمىدانم و محال است چيزى را كه جزء اسلام نبوده و در اسلام مشروعيت ندارد، وارد اسلام كنم.
عبد الرحمن بن عوف نيز كاملاً بر اين مطلب واقف بود كه علي عليه السلام چنين شرطى را نمىپذيرد و هرگز زير بار آن نخواهد رفت؛ از اين رو، اين پشنهاد را داد تا عملاً خلافت را از امام دور كرده باشد و آن را به كسى واگذارد كه پيش از آن جامه خلافت را براى او دوخته بودند.
اگر اميرمؤمنان عليه السلام خلافت و سيره و روش آن دو را مشروع مىدانست، به طور قطع در آن موقعيت حساس پشنهاد عبد الرحمن بن عوف را رد نمىكرد تا مجبور نباشد بيش از دوازده سال ديگر خانه نشين باشد.
و باز حتى در زمان حكومت ظاهرى خودش، هنگامى كه ربيعة بن ابوشداد خثعمى گفت: درصورتى بيعت خواهم كرد كه بر طبق سنت ابوبكر و عمر رفتار كني، حضرت نپذيرفت و فرمود:
ويلك لو أن أبا بكر وعمر عملا بغير كتاب الله وسنة رسول الله صلى الله عليه وسلم لم يكونا على شئ من الحق فبايعه....
واى بر تو! اگر ابوبكر و عمر بر خلاف كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) عمل كرده باشند، چه ارزشى مىتواند داشته باشد؟.
الطبري، أبي جعفر محمد بن جرير (متوفاي310هـ)، تاريخ الطبري، ج 3، ص 116، ناشر: دار الكتب العلمية – بيروت؛
الشيباني، أبو الحسن علي بن أبي الكرم محمد بن محمد بن عبد الكريم (متوفاي630هـ)، الكامل في التاريخ، ج 3، ص 215، تحقيق عبد الله القاضي، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت، الطبعة الثانية، 1415هـ.
آيا علي عليه السلام معتقد به خلافت شورايى بود؟
واما اين سخن علي عليه السلام:
وَ إِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ لِلَّهِ رِضًا.
گرچه برخى به اين فراز از سخن حضرت براى مشروعيت بخشيدن به خلافت نشات گرفته از شوراى مهاجران وانصار استدلال نمودهاند؛ ولى كاملا اشتباه و نادرست است؛ زيرا طرف سخن علي (عليه السلام) معاويه است كه مىخواهد با عدم شركت خود و ديگر طلقاء، بيعت حضرت را زير سؤال ببرد حضرت در اين نامه مىفرمايد:
وَ إِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ.
اگر بر فرض، انتخاب خليفه بر اساس شورا هم باشد، شورا حق مسلم مهاجرين و انصار است و تو نه از انصارى و نه از مهاجرين؛ بلكه در سال فتح مكه ودر زير سايه شمشير آن هم به ظاهر اسلام آوردى.
علي عليه السلام در قضيه جنگ صفين در رابطه با ياران معاويه صراحتا مىفرمايد:
فَوَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا وَ أَسَرُّوا الْكُفْرَ فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ.
قسم به خدايى كه دانه را شكافت، و پديدهها را آفريد، آنها اسلام را نپذيرفتند؛ بلكه به ظاهر تسليم شدند، و كفر خود را پنهان داشتند، آنگاه كه ياورانى يافتند آن را آشكار ساختند.
نهج البلاغه، خطبه 16.
عمار ياسر، يار باوفاى امير المؤمنبن نيز با تبعيت از امام مىگويد:
واللّه ما أسلموا، ولكن استسلموا وأَسَرُّوا الْكُفْرَ فَلَمَّا رأوا عليه أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ.
به خدا سوگند اينها إسلام نياوردند؛ بلكه به ظاهر تسليم شدند و آنگاه كه نيرو يافتند، كفر خود را اظهار نمودند.
الهيثمي، علي بن أبي بكر (متوفاي807 هـ)، مجمع الزوائد ومنبع الفوائد، ج 1، ص 113، ناشر: دار الريان للتراث / دار الكتاب العربي - القاهرة، بيروت – 1407هـ.
و از طرفى با فتح مكه هجرت پايان پذيرفت و هجرت و مهاجر، به معناى مورد نظر ما وجود نداشت؛ بخارى از رسول اكرم صلى الله عليه وآله نقل كرده است كه فرمود:
لاَ هِجْرَةَ بَعْدَ فَتْحِ مَكَّةَ.
البخاري الجعفي، محمد بن إسماعيل أبو عبدالله (متوفاي256هـ)، صحيح البخاري، ج 3، ص 1120، ح2913، كتاب الجهاد والسير، ب 194، باب لاَ هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ، تحقيق د. مصطفى ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامة - بيروت، الطبعة: الثالثة، 1407 – 1987.
و از قول عائشه نيز نقل كرده است كه گفت:
انْقَطَعَتِ الْهِجْرَةُ مُنْذُ فَتَحَ اللَّهُ عَلَى نَبِيِّهِ صلى الله عليه وسلم مَكَّةَ.
از روزى كه خداوند مكه را براى پيامبرش فتح نمود، ديگر هجرت قطع شد و پايان گرفت.
البخاري الجعفي، محمد بن إسماعيل أبو عبدالله (متوفاي256هـ)، صحيح البخاري، ج 3، ص 1120، ح2914، كتاب الجهاد والسير، ب 194، باب لاَ هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ، تحقيق د. مصطفى ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامة - بيروت، الطبعة: الثالثة، 1407 – 1987.
خلافت ابوبكر فلته و امر ناگهانى بود:
در داستان به خلافت رسيدن ابوبكر كه شورايى در كار نبود؛ بلكه بنا به تصريح شخص ابوبكر:
وقد كانت بيعتي فلتة وذلك أني خشيتُ الفتنة
بيعت من يك امر ناگهانى و اتفاقى بيش نبود؛ ولى خداوند ما را از شر او حفظ نمود و به خاطر جلوگيرى از فتنه به قبول خلافت تن دادم.
البلاذري، أحمد بن يحيى بن جابر (متوفاي279هـ) أنساب الأشراف، ج 1، ص 255؛
الصالحي الشامي، محمد بن يوسف (متوفاي942هـ)، سبل الهدى والرشاد في سيرة خير العباد، ج 12، ص 315، تحقيق: عادل أحمد عبد الموجود وعلي محمد معوض، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت، الطبعة: الأولى، 1414هـ.
و نيز اعتراف عمر:
فَوَاللَّهِ ما كانت بَيْعَةُ أبي بَكْرٍ الا فَلْتَةً.
به خدا سوگند كه بيعت با ابوبكر ناگهانى بود.
و در ادامه مىگويد:
إنما كانت بَيْعَةُ أبي بَكْرٍ فَلْتَةً....
بيعت با ابوبکر، امرى ناگهانى بود.
البخاري الجعفي، محمد بن إسماعيل أبو عبدالله (متوفاي256هـ)، صحيح البخاري، ج 6، ص 2505، ح6442، كتاب المحاربين، بَاب رَجْمِ الْحُبْلَى في الزِّنَا إذا أَحْصَنَتْ، تحقيق: د. مصطفى ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامة - بيروت، الطبعة: الثالثة، 1407هـ – 1987م.
خلافت از نگاه علي عليه السلام:
حضرت امير (عليه السلام) معتقد به خلافت انتصابى است و خلافت انتخابى را مخالف كتاب و سنت مىداند، اين نکته در جاى جاىِ نهج البلاغه به چشم مىخورد.
در خطبه دوم نهج البلاغه، خلافت را ويژه آل محمد (عليهم السلام) دانسته و وصيت پيامبر گرامى صلى الله عليه وآله را گواه بر ادعاى خويش بيان مىكند:
ولهم خصائصُ حقِّ الولاية، وفيهم الوصيّةُ والوِراثةُ.
ولايت حق مسلم آل محمد است، و اين ها وصى و وارث رسول اكرم صلى الله عليه وآله هستند.
نهج البلاغة، خطبه دوم.
و در نامه خود به مردم مصر مىنويسد:
فو اللّه ماكان يُلْقَى في رُوعِي ولا يَخْطُرُ بِبالي أنّ العَرَب تُزْعِجُ هذا الأمْرَ من بعده صلى اللّه عليه وآله عن أهل بيته، ولا أنّهم مُنَحُّوهُ عَنّي من بعده.
به خدا سوگند باور نمى كردم، و به ذهنم خطور نمىكرد كه ملت عرب اين چنين به سفارش هاى رسول اكرم پشت پا زده، و خلافت را از خاندان رسالت دور سازد.
نهج البلاغة، نامه شماره 62، نامه به مالك اشتر.
و در خطبه 74 مىفرمايد:
لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّي أَحَقُّ النَّاسِ بِهَا مِنْ غَيْرِي وَ وَ اللَّهِ لاسْلِمَنَّ مَا سَلِمَتْ أُمُورُ الْمُسْلِمِينَ وَ لَمْ يَكُنْ فِيهَا جَوْرٌ إِلا عَلَيَّ خَاصَّةً الْتِمَاساً لِأَجْرِ ذَلِكَ وَ فَضْلِهِ وَ زُهْداً فِيمَا تَنَافَسْتُمُوهُ مِنْ زُخْرُفِهِ وَ زِبْرِجِهِ.
همانا مىدانيد كه سزاوارتر از ديگران به خلافت من هستم، سوگند به خدا! به آنچه انجام داده ايد گردن مىنهم، تا هنگامى كه اوضاع مسلمين روبراه باشد، و از هم نپاشد، و جز من به ديگرى ستم نشود، و پاداش اين گذشت و سكوت و فضيلت را از خدا انتظار دارم، و از آن همه زر و زيورى كه در پى آن حركت مىكنيد، پرهيز مىكنم.
على عليه السلام خلافت ابو بكر را حكومتي استبدادى مىدانست:
حضرت امير عليه السلام خلافت خلفا را مبتنى بر اساس دموكراسى نمىداند؛ بلكه صراحت دارد كه حكومت را به استبداد قبضه كردند؛ ولذا خطاب به ابوبكر فرمود:
وَلَكِنَّكَ اسْتَبْدَدْتَ عَلَيْنَا بِالْأَمْرِ وَكُنَّا نَرَى لِقَرَابَتِنَا من رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم نَصِيبًا.
تو به زور بر ما مسلط شدي، و ما بخاطر نزديك بودن به رسول اكرم (ص) خود را سزاوار تر به خلافت مىديديم.
البخاري الجعفي، محمد بن إسماعيل أبو عبدالله (متوفاي256هـ)، صحيح البخاري ج 4، ص 1549، ح3998، كتاب المغازي، باب غزوة خيبر، تحقيق: د. مصطفى ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامة - بيروت، الطبعة: الثالثة، 1407هـ – 1987م.
على عليه السلام عمر را شايسته خلافت نمىدانست:
خبر جانشينى عمر به وسيله ابوبكر بار ديگر علي عليه السلام را وادار به موضع گيرى كرد؛ چرا كه آنان ادعا مىكردند كه بايد انتخاب خليفه شورايى باشد نه با نصب خليفه پيشين، ولذا باز هم طبق نقل ابن سعد در كتاب طبقات، اعتراض شديد خود را با صراحت اعلام مىكند.
عن عائشة قالت لما حضرت أبا بكر (متوفاي استخلف عمر فدخل عليه علي وطلحة فقالا من استخلفت قال عمر قالا فماذا أنت قائل لربك قال بالله تعرفاني لأنا أعلم بالله وبعمر منكما أقول استخلفت عليهم خير أهلك.
عائشه نقل مىگويد: در واپسين لحظات زندگى ابوبكر، علي (عليه السلام) و طلحه نزد او رفتند و از وى پرسيدند: چه كسى را خليفه خود قرار دادهاى؟
پاسخ داد: عمر را.
به وى گفتند: پاسخ خداوند را چه خواهى داد.
پاسخ داد: شما مىخواهيد خدا را به من معرفى كنيد، من به خدا و عمر از شما آگاه ترم، اگر به ملاقات خداوند بروم خواهم گفت: كه بهترين بنده تو را براى خلافت انتخاب كردم.
الزهري، محمد بن سعد بن منيع أبو عبدالله البصري (متوفاي230هـ)، الطبقات الكبرى، ج 3، ص 274، ناشر: دار صادر - بيروت؛
البلاذري، أحمد بن يحيى بن جابر (متوفاي279هـ)، أنساب الأشراف، ج 3، ص 391؛
ابن عساكر الشافعي، أبي القاسم علي بن الحسن إبن هبة الله بن عبد الله (متوفاي571هـ)، تاريخ مدينة دمشق وذكر فضلها وتسمية من حلها من الأماثل، ج 44، ص 251، تحقيق محب الدين أبي سعيد عمر بن غرامة العمري، ناشر: دار الفكر - بيروت – 1995م.
حسن بن فرحان مالكى پس از نقل اين حديث مىگويد:
وهذه قد رواها ابن عساكر بسند صحيح من طريق الضحاك بن مخلد ( صاحب السنة ) عن عبيد الله بن أبي زياد ( وهو صدوق ) عن يوسف بن ماهك ( وهو ثقة معروف ) عن عائشة فهذا إسناد صحيح وأقل رجاله توثيقا هو ابن أبي زياد وهو ( صدوق ).
اين روايت را ابن عساكر با سند صحيح از طريق ضحاک بن مخلد از عبيد الله بن ابوزياد از يوسف بن ماهک از عائشه نقل کرده است؛ و ضعيفترين شخص در اين روايت ابن أبي زياد است که او نيز راستگوست.
المالكي، حسن بن فرحان، نحو إنقاذ التاريخ الإسلامي، ص266.
اعتراض شديد على عليه السلام به انتخاب عثمان:
پس از عمر بن خطاب خلافت بر اساس سفارش و برنامه هاى حساب شده به عثمان مىرسد، علي عليه السلام باز هم با مخالفت خويش دستگاه حاكميت خلافت را به چالش مىكشد و آنقدر اصرار و پافشارى مىكند كه عبد الرحمن بن عوف او را تهديد به قتل مىكند:
قال عبد الرحمن بن عوف: فلا تجعل يا علي سبيلاً إلى نفسك، فإنّه السيف لا غير.
عبد الرحمن بن عوف گفت: اى علي! راه براى كشتن خويش باز نكن كه شمشير در بين است نه چيز ديگري.
الدينوري، أبو محمد عبد الله بن مسلم ابن قتيبة (متوفاي276هـ)، الإمامة والسياسة، ج 1، ص 27، تحقيق: خليل المنصور، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت - 1418هـ - 1997م.
و از قضيه شوراى شش نفره عمر به شدت مىنالد و فرياد بر مىآورد:
فَيَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ النَّظَائِرِ لَكِنِّي أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ الآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ إِلَى أَنْ قَامَ ثَالِثُ الْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَيْهِ بَيْنَ نَثِيلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يَخْضَمُونَ مَالَ اللَّهِ خِضْمَةَ الْإِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبِيعِ إِلَى أَنِ انْتَكَثَ عَلَيْهِ فَتْلُهُ وَ أَجْهَزَ عَلَيْهِ عَمَلُهُ وَ كَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ.
پناه به خدا از اين شورا! در كدام زمان من با اعضاء شورا برابر بودم كه هم اكنون مرا همانند آنها پندارند و در صف آنها قرارم دهند، ناچار، باز هم كوتاه آمدم، و با آنان هماهنگ گرديدم، يكى از آنها با كينهاى كه از من داشت روى برتافت و ديگرى دامادش را بر حقيقت برترى داد و اغراض ديگرى كه يادآورى آن مناسب نيست.
تا آن كه سومى به خلافت رسيد، دو پهلويش از پرخورى باد كرده، همواره بين آشپزخانه و دستشويى سرگردان بود، و خويشاوندان پدرى او از بنى اميه بپا خاستند، و همراه او بيت المال را خوردند و بر باد دادند، چون شتر گرسنهاى كه به جان گياه بهارى بيافتد، عثمان آن قدر اسراف كرد كه ريسمان بافته او باز شد، و اعمال او مردم را برانگيخت، و شكم بارگى او نابودش ساخت.
نهج البلاغه، خطبه 3.
گفتگوي عمر با على عليه السلام وعباس:
عمر بن خطاب از موضع گيرى اميرمؤمنان عليه السلام، در برابر خلافت ابوبكر و خودش به درستى آگاه بود و مىدانست كه از نگاه علي هر دو نفر غاصب خلافت هستند، ولذا در محاجه و گفتگويى كه با آن حضرت وعباس عموى وى دارد، راز دل علي را بيان مىكند.
مسلم در روايتى اين گفتگو را اين گونه نقل مىكند ومىنويسد:
فلمّا توفّي رسول اللّه صلى اللّه عليه وآله، قال أبو بكر: أنا ولي رسول اللّه... فرأيتماه كاذباً آثماً غادراً خائناً... ثمّ توفّي أبو بكر فقلت: أنا وليّ رسول اللّه صلى اللّه عليه وآله، ولي أبي بكر، فرأيتماني كاذباً آثماً غادراً خائناً! واللّه يعلم أنّي لصادق، بارّ، تابع للحقّ!.
عمر گفت: پس از رحلت پيامبر (ص)، ابوبكر گفت: من جانشين رسول خدا (ص) هستم، و شما دو نفر (علي و عباس) ابوبكر را دروغگو، گنهكار، حيله گر و خائن دانستيد، و پس از درگذشت ابوبكر، گفتم: من خليفه پيامبر و ابوبكر هستم، شما باز هم مرا دروغگو، گنهكار، حيله گر و خائن دانستيد، و خدا مىداند كه من راستگو، نيكوكار، و پيرو حق مىباشم.
النيسابوري، مسلم بن الحجاج أبو الحسين القشيري (متوفاي261هـ)، صحيح مسلم، ج 3، ص 1378، ح 1757، كِتَاب الْجِهَادِ وَالسِّيَرِ، بَاب حُكْمِ الْفَيْءِ، تحقيق: محمد فؤاد عبد الباقي، ناشر: دار إحياء التراث العربي - بيروت.
على عليه السلام خلفا را غاصب مىدانست:
علي عليه السلام براى خلافت خلفا مشروعيتى قائل نبود و آنان را غاصب خلافت كه حق خود او بود مىدانست، ولذا در نامهاى به عقيل مىنويسد:
فَجَزَتْ قُرَيْشاً عَنِّي الْجَوَازِي فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ سَلَبُونِي سُلْطَانَ ابْنِ أُمِّي.
خدا قريش را به كيفر زشتيهايشان عذاب كند، آنها پيوند خويشاوندى مرا بريدند، و حكومت فرزند مادرم را از من ربودند.
نهج البلاغة، نامه 36.
و در نقل ابن ابى الحديد آمده است كه آن حضرت فرمود:
وغصبوني حقي، وأجمعوا على منازعتي أمرا كنت أولى به.
قريش حق مرا غصب كردند و در امر خلافت كه از همه شايستهتر بودم با من به نزاع برخاستند.
إبن أبي الحديد المدائني المعتزلي، أبو حامد عز الدين بن هبة الله بن محمد بن محمد (متوفاي655 هـ)، شرح نهج البلاغة، ج 4، ص 62، تحقيق محمد عبد الكريم النمري، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت / لبنان، الطبعة: الأولى، 1418هـ - 1998م.
بنا بر نقل ابن قتيبه هنگامى كه ابوبكر قنفذ را نزد علي عليه السلام فرستاد و به او گفت:
يدعوكم خليفة رسول الله (ص)
خليفه پيامبر تو را احضار كرده است.
علي عليه السلام در پاسخ فرمود:
لسريع ما كذبتم على رسول الله (ص)
چه زود بر پيامبر گرامى (ص) دروغ بستيد و خود را خليفه او ناميديد.
ثمّ قال أبو بكر: عد إليه فقل: أمير المؤمنين يدعوكم، فرفع علي صوته فقال: سبحان الله لقد ادعى ما ليس له.
ابو بكر براى مرتبه دوم قنفذ را نزد علي عليه السلام فرستاد و گفت: به او بگو: اميرمؤمنان تو را احضار كرده است. علي عليه السلام با شنيدن اين سخن فرياد بر آورد: سبحان اللّه چه ادعاى بى جايى كرده است.
الدينوري، أبو محمد عبد الله بن مسلم ابن قتيبة (متوفاي276هـ)، الإمامة والسياسة، ج 1، ص 16، تحقيق: خليل المنصور، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت - 1418هـ - 1997م.
آيا با توجه به نكات هفتگانه ياد شده، باز هم جاى آن دارد كه بگوييم علي عليه السلام به نقش شورا در خلافت عقيده داشت و خلافت خلفاى پيشين را مشروع مىدانست؟!!
آيا إجماع صحابه دليل بر رضايت خداوند است؟
اما نسبت به اين سخن علي عليه السلام كه مىفرمايد:
فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ لِلَّهِ رِضًا.
پس اگر مهاجرين و انصار امامت كسى را پذيرفته و او را امام خود خواندند، خشنودى خدا هم در آن است.
آقايان اهل سنت نمىتوانند به اين فراز از سخن حضرت امير عليه السلام براى اثبات حقانيت خلافت خلفا استدلال نمايند؛ زيرا:
أوّلاً: در برخى از نسخههاى نهج البلاغه بجاى جمله «كَانَ ذَلِكَ لِلَّهِ رِضًا»؛ عبارت «كَانَ ذَلِكَ رِضًا» بدون ذكر كلمه «لِلَّهِ» آمده است.
( رجوع شود به نهج البلاغة چاپ: مصر، قاهره).
يعنى اگر مهاجرين و انصار كسى را براى خلافت برگزيدند، دليل بر رضايت آنان بر اين انتخاب مىباشد و اين بيعت با زور و شمشير صورت نگرفته است.
ثانياً: بر فرض اين كه كلمه «للّه» نيز در خطبه وجود داشته باشد، معنايش اين است كه انتخاب با مشاركت همه مهاجران و انصار از جمله حضرت علي، صديقه طاهره، حسن و حسين عليهم السلام صورت گرفته باشد و فردى را به امامت و رهبرى برگزينند، كه در اين صورت دليل بر رضايت خداوند خواهد بود؛ ولى به شهادت تاريخ و گواهى اسناد، در هيچ يك از انتصابها و يا انتخابهاى مربوط به جانشيني، خاندان پيامبر و ياران و پيروان آنان حضور و مشاركت نداشته اند.
آيا فاطمه زهرا (سلام الله عليها) با ابوبكر بيعت كرد؟
شما ادعا مىكنيد كه انتخاب خلفا با اجماع و رضايت همه اصحاب صورت گرفته است؛ پس نارضايتى فاطمه دخت گرامى و تنها يادگار رسول خدا صلى الله عليه وآله را چگونه تفسير مىكنيد؟ مگر نه اين است كه صديقه طاهره بنا به روايات صحيح رضايت او رضايت پيامبر و غضب او غضب پيامبر مىباشد كه بنا به نقل حاكم نيشابورى رسول خدا (ص) به فاطمه زهرا (س) فرمود:
إنّ اللّه يغضب لغضبك، ويرضى لرضاك.
خدا به غضب تو غضباك و به رضايت تو راضى مىشود.
هذا حديث صحيح الإسناد ولم يخرجاه.
اين روايت صحيح است ولى بخارى و مسلم آن را ذكر نكردهاند.
النيسابوري، محمد بن عبدالله أبو عبدالله الحاكم (متوفاي405 هـ)، المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 167، تحقيق مصطفى عبد القادر عطا، ناشر: دار الكتب العلمية - بيروت، الطبعة: الأولى، 1411هـ - 1990م
هيثمى پس از نقل روايت مىگويد:
رواه الطبراني وإسناده حسن.
الهيثمي، علي بن أبي بكر (متوفاي807 هـ)، مجمع الزوائد ومنبع الفوائد، ج 9، ص 203، ناشر: دار الريان للتراث / دار الكتاب العربي - القاهرة، بيروت – 1407هـ.
و به نقل بخارى حضرت فرمودند:
فاطمة بَضْعَة منّى فمن أغضبها أغضبني.
فاطمه پاره تن من است و هر كس او را به غضب آورد مرا به غضب آورده است.
البخاري الجعفي، محمد بن إسماعيل أبو عبدالله (متوفاي256هـ)، صحيح البخاري، ج 3، ص 1374، ح 3556، بَاب مَنَاقِبِ فَاطِمَةَ عليها السَّلَام، تحقيق د. مصطفى ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامة - بيروت، الطبعة: الثالثة، 1407 – 1987.
و به نقل مسلم نيشابوري، حضرت فرمود:
إِنَّمَا فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّي يُؤْذِينِي مَا آذَاهَا.
فاطمه پاره تن من است و آنچه او را اذيت كند مرا اذيت کرده است.
النيسابوري، مسلم بن الحجاج أبو الحسين القشيري (متوفاي261هـ)، صحيح مسلم، ج 4، ص 1903، ح2449، كتاب فضائل الصحابة رضى الله تعالى عنهم، ب 15، باب فَضَائِلِ فَاطِمَةَ بِنْتِ النَّبِيِّ عَلَيْهَا الصَّلاَةُ وَالسَّلاَمُ، تحقيق: محمد فؤاد عبد الباقي، ناشر: دار إحياء التراث العربي - بيروت.
شكى نيست كه حضرت زهرا (س) نه تنها با ابوبكر بيعت نكرد؛ بلكه در حال غضب و خشم و قهر دار فانى را وداع نمود.
بخارى مىنويسد:
فَغَضِبَتْ فَاطِمَةُ بِنْتُ رسول اللَّهِ صلى الله عليه وسلم فَهَجَرَتْ أَبَا بَكْرٍ فلم تَزَلْ مُهَاجِرَتَهُ حتى تُوُفِّيَتْ.
فاطمه دختر رسول خدا از ابوبكر ناراحت و از وى روى گردان شد و اين ناراحتى ادامه داشت تا از دنيا رفت.
البخاري الجعفي، محمد بن إسماعيل أبو عبدالله (متوفاي256هـ)، صحيح البخاري، ج 3، ص 1126، ح2926، باب فَرْضِ الْخُمُسِ، تحقيق د. مصطفى ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامة - بيروت، الطبعة: الثالثة، 1407 - 1987.
و بنا به وصيت آن حضرت، علي عليه السلام بر بدنش شب نماز خواند و بدون آگاهى و اطلاع ابوبكر او را دفن كرد.
فلما تُوُفِّيَتْ دَفَنَهَا زَوْجُهَا عَلِيٌّ لَيْلًا ولم يُؤْذِنْ بها أَبَا بَكْرٍ وَصَلَّى عليها
هنگامى كه فاطمه (س) از دنيا رفت همسرش علي شبانه او را دفن كرد و به ابوبكر خبر نداد و خودش بر بدن فاطمه نماز خواند.
البخاري الجعفي، محمد بن إسماعيل أبو عبدالله (متوفاي256هـ)، صحيح البخاري، ج 4، ص 1549، ح3998، كتاب المغازي، باب غزوة خيبر، تحقيق د. مصطفى ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامة - بيروت، الطبعة: الثالثة، 1407 - 1987.
آيا على عليه السلام در ميان مهاجرين و انصار بود؟
مگر نه اين است كه علي عليه السلام بنا به نقل بخارى و مسلم تا مدت 6 ماه از بيعت با ابوبكر خود دارى نمود:
وعاشت بعد النبي صلى الله عليه وسلم، ستة أشهر... ولم يكن يبايع تلك الأشهر.
حضرت فاطمه پس از رحلت پيامبر شش ماه زند بود و در طول اين مدت علي عليه السلام با ابوبكر بيعت ننمود.
البخاري الجعفي، محمد بن إسماعيل أبو عبدالله (متوفاي256هـ)، صحيح البخاري، ج 4، ص 1549، ح3998، كتاب المغازي، باب غزوة خيبر، تحقيق د. مصطفى ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامة - بيروت، الطبعة: الثالثة، 1407 - 1987.
آيا بيعت ننمودن علي عليه السلام دليل بر عدم مشروعيت خلافت ابوبكر نيست؟
مگر بنى هاشم به تبعيت از علي عليه السلام از بيعت خود دارى نكردند؟
بنا به نقل عبد الرزاق، استاد بخارى، نه امير مؤمنان عليه السلام تا شش ماه بيعت كرد و نه هيچ يك از بنى هاشم:
فقال رجل للزهري: فلم يبايعه عليّ ستة أشهر؟ قال: لا، ولا أحد من بني هاشم.
مردى به زهرى گفت: آيا درست است كه علي در طول شش ماه بيعت نكرد؟ پاسخ داد: علي و هيچيك از بنى هاشم در طول اين مدت بيعت نکردند.
الصنعاني، أبو بكر عبد الرزاق بن همام (متوفاي211هـ)، المصنف، ج 5، ص 472، تحقيق حبيب الرحمن الأعظمي، ناشر: المكتب الإسلامي - بيروت، الطبعة: الثانية، 1403هـ؛
الطبري، أبي جعفر محمد بن جرير (متوفاي310هـ)، تاريخ الطبري، ج 2، ص 236، ناشر: دار الكتب العلمية – بيروت؛
الاسفرائني، الإمام أبي عوانة يعقوب بن إسحاق (متوفاي: 316هـ)، مسند أبي عوانة، ج 4، ص 251، : ناشر: دار المعرفة – بيروت.
مگر آقاى ابن حزم از عالمان بزرگ اهل سنت نمىگويد:
وَلَعْنَةُ اللَّهِ على كل إجْمَاعٍ يَخْرُجُ عنه عَلِيُّ بن أبي طَالِبٍ وَمَنْ بِحَضْرَتِهِ من الصَّحَابَةِ
لعنت خداوند بر هر اجماعى كه علي بن ابوطالب بيرون از آن باشدو صحابهاى كه در خدمت او هستند، در آن اجماع نباشند.
إبن حزم الظاهري، علي بن أحمد بن سعيد أبو محمد (متوفاي456هـ)، المحلى، ج 9، ص 345، تحقيق: لجنة إحياء التراث العربي، ناشر: دار الآفاق الجديدة - بيروت.
نتيجه:
امير مؤمنان عليه السلام نه معتقد به خلافت انتخابى و شورايى است و نه اجماع مهاجرين و انصار را دليل رضايت خداوند مىداند؛ بلكه با استفاده از قاعده الزام كسى را كه معتقد به خلافت انتخابى بود و بيعت مهاجرين و انصار را دليل مشروعيت خلافت مىدانست محكوم مىكند و به معاويه فهماند كه حتى بر مبناى پذيرفته شده خودت بازهم حق ندارى كه از بيعت با من سر پيچى كني.
منبع: سایت ولیعصر