پرسش:
دانشمندان هر مكتب، انسان كامل را چگونه توصيف مينمايند و ملاك انسانيت را چه ميدانند نظرات استاد مطهري در اين باره چيست؟
پاسخ:
با سلام و آرزوی کسب توفیقات روزافزون برای شما دوست عزیز
استاد مطهري ابتدا به طرح نظريات مختلف در باره انسان كامل پرداخته و پس از نقد هر يك نظر خود را مطرح كرده است.
نظريات مختلف درباره انسان كامل:
1 - انسان كامل يعني انسان برخوردار :
الف: برخوردار از طبيعت- اول چيزي كه [ در تعريف انسان كامل ] ممكن است گفته شود اين است كه : انسان كامل يعني انسان برخوردار . يا انسان تكامل يافته يعني انساني كه حداكثر برخورداري را از طبيعت و محيط خارج خود دارد . رد اين نظريه
مسلم اين تعريف غلط است. كمال انسان با برخورداري حاصل نمي شود كه هر كه از اشياء خارج بيشتر استفاده كرد و بهره برد كاملتر است. زيرا :
اولاً - ما هيچ چيز ديگر را اينطور تعريف نمي كنيم . ما هرگز يك اسب كامل را اسب برخوردار نمي دانيم . اسب را در ارتباط با صفات خود و در وضع خاص خودش در نظر مي گيريم كه چه صفاتي بايد داشته باشد . اسب كامل آن نيست كه مثلاً ديشب علف بيشتري خورده باشد . يا به سيب كامل نمي گوئيم سيبي استكه برخورداري بيشتري از طبيعت: هوا ، نور و ... داشته باشد .
ثانياً - كدام وجدان اين مطلب را قبول مي كند كه كامل ترين انسان برخوردارترين انسانها تعريف شود . چون لازمه اش اين است كه هر انساني به هر نسبت كه از طبيعت كمتر برخوردار باشد ناقص تر باشد . برخوردارتر ، كامل تر است و نابرخوردارتر ، ناقص تر . بنابراين اگر ما دو انسان داشته باشيم ، يكي مانند معاويه باشد كه تمام همش استفاده از حداكثر نعمتهاي دنيا باشد با هر شرائطي كه هست، كه مي گويند خودش را در اواخر عمر گفت ما در نعمت دنيا غلط خورديم ، و واقعاً هم چنين بود زيرا از 80 سال عمرش حدود 40 سالش را به حكومت شام گذراند و از اين 40 سال حدود 20 سال به عنوان والي مقتدر بود و 20 سال ديگر خليفه مقتدر بود ، و ديگري مانند حضرت امير باشد كه برعكس در جهان زاهدانه زندگي كرده و در زهد خود هم فلسفه اي داشته است، حالا فلسفه اش اين بوده استكه مي خواسته آزاد زندگي كند ، يا ايثار كند ، يا همدردي با ديگران كند ، و يا اسير دنيا نشده باشد و قلب خود را فارغ براي معنويت نگهداشته باشد ، هر چه باشد ، و بهره اش از دنيا فقط مثلاً 17 من نان جو باشد ، اولي به كمال نزديكتر و دومي انسان ناقصي است كه در اين دنيا كم بهره گيري كرده است!
اگر اين سخن را بگوئيم انسان را واقعاً از حيوان هم پست تر كرده ايم چون هيچ حيواني را به مقياس برخورداري ارزيابي كمال نمي كنيم . و اگر درست توجه كنيم بسياري از افراد اساساً جز درباره برخورداري براي انسان نمي انديشند و هر چيزي را اگر مقدمه برخورداري انسان باشد خوب و گرنه بد مي دانند . گويي كه غايت و كمال اصلي انسان را در برخورداري مي دانند . اين مطلب البته درست نيست.
ب: انسان كامل يعني انسان برخوردار در آخرت:
در اينجا مطلب ديگري پيش مي آيد كه دقيق است و آن اينكه هيچكس به اين صراحت معتقد نيست كه كمال انسان در برخورداري بيشتر از طبيعت است كه لازمه اش نفي هر گونه معنويت و عمل انساني است و معنايش اين استكه ايثار كردن كار غلطي است زيرا تنزل كردن است. ولي مطلب ديگري هست كه در اذهان خيليها وجود دارد و آن اينكه برخورداري دنيا كمال انسان نيست ولي برخورداري آخرت چطور ؟ يعني بگوئيم كمال انسان در برخورداري است ولي در برخورداري آخرت. به اين دليل نمي گوئيم در برخورداري دنيا كه اين برخورداري سبب محروميت آخرت مي شود ولي برخورداري آخرت مانعي ندارد . كمال انسان در همان خوردن استو برخورداري از نعمتهاي الهي منتها در دنيا حداكثر آن مسير نيست، بلكه حداكثر آن در آخرتو در بهشت ميسر است. و لهذا زاهدهاي عامي عبادت مي كنند براي
اينكه در آخرت بيشتر برخوردار باشند . عبادت كردن براي بهشت مگر جز عبادت براي برخورداري بيشتر است؟ عبادت مقدمه برخورداري است و طبعاً هر ذي المقدمه اي بر مقدمه اش افضل و اشرف است. عبادت فقط وسيله اي است براي آن برخورداري . بوعلي در نمط نهم اشارات مي گويد : « العباده عند غير العارف معامله ما كانه يعمل في الدنيا لاجره ياخذها في الاخره الاجر و الصواب» . انسان غير عارف عبادت مي كند آنچنان كه يك كارگر مزد بگير كار مي كند . كارگر مزد بگير هدفش پولي است كه مي گيرد . اگر پول نباشد هرگز حاضر نيست كار بكند . اين شخص هم عبادت مي كند براي برخورداري آخرت. بنابراين باز كمال انسان برگشت به برخورداري ، گر چه نه در دنيا بلكه در آخرت.
رد اين نظريه:
از نظر منطق اسلام اين مطلب مسلم استكه عبادت براي برخورداري در آخرت عبادت بسيار ناقصي است. يعني همين قدر عبادت استكه انسان از خدا چيزي را مي خواهد و خدا را وسيله قرار داده است و همين مقدار توجه به خدا دارد كه آخرت و بهشت را از خداوند مي خواهد و عبادت مي كند برا اينكه امر خدا را اطاعت كرده باشد تا خدا در عوض به او آخرترا بدهد . عبادت است ولي عبادتي كه در آن خدا وسيله قرار گرفته است. در اين باره در كلمات ائمه زياد داريم و در نهج البلاغه نيز هست: قوم عبدوا الله طمعا و تلك عباده الاجراء ( عباده التجار ) [ گروهي خدا را از روي طمع بندگي مي كنند و اين عبادت مزد بگيران ( يا بازرگانان ) است و قوم عبدوا الله خوفا و تلك عباده العبيد آنان كه از ترس عبادت
مي كنند كارشان از قبيل كار بردگان است كه از ترس ارباب كار مي كنند .و قوم عبدوا الله شكرا( حباله ) كه عبارات مختلف آمده است. [فتلك عباده الاحرار] ( 1 ) و قومي او را عبادت مي كنند نه از روي ترس و نه به خاطر طمع ، بلكه از روي سپاسگزاري كه او را شايسته سپاسگزاري مي دانند . يعني اگر نه ثوابي باشد و نه بهشتي و نه جهنمي باز هم خدا را عبادتمي كنند [ و اين عبادت آزادگان است] . آن عبارت معروف ديگر از اميرالمؤمنين از همه اينها صريحتر استكه مي فرمايد : «الهي ما عبدتك خوفا من ناركو لا طمعا في جنتك بل وجدتك اهلا للعباده فعبدتك » ( 2 ) .
پس اين يك نظريه درباره كمال انسان كه آنرا در برخورداري بدانيم ، كه اگر در دنيا آنرا مستلزم نفي هر فضيلتي بشماريم و برخورداري را به آخرت موكول كنيم باز هم مطلب درستي نيست وگرنه بايد اصولاً كاملترين عبادت هم براي برخورداري باشد و حال اينكه دانستيم ناقص ترين عبادت آنستكه براي برخورداري است. پس نمي توان گفت كه كمال انسان در برخورداري بيشتر انسان از غير خود است.
نظريات ديگري غير از اين هست كه بعضي روحاني است و برخي مادي . نظريات مادي آخر كار برمي گردد به همان نظريه برخورداري .
اما نظريات روحاني :
2 - نظريه عرفا:
اولين و شايد مهمترين اين نظريات كه شايسته است در اطرافش بحث شود نظريه عرفا است. اساساً مبحث« انسان كامل » را تحت همين عنوان عرفا مطرح كرده اند و شايد بتوان گفت بطور قطع عرفا اين نظر را از اديان گرفته اند ، از مسئله انسان اول كه در اديان هست( مسئله آدم ) و بطور كلي از مسئله « نبي » و « ولي » و انسان كامل آخر الزمان ( مهدي موعود ) كه در همه اديان هست، الهام گرفته اند . ما سينيون معروف كتابي دارد تحت عنوان « انسان كامل در اسلام » كه عبدالرحمن بدوي آنرا به عربي ترجمه كرده است( 3 ) .
ماسينيون در آن كتاب مي گويد : فرضيه انسان كامل ميراثهلني نيست يعني ميراثيوناني نيست. فلسفه يونان درباره انسان كامل حرفي ندارد و بحثي نكرده است.
در جهان اسلام بحث انسان كامل را عرفا مطرح كرده اند و مخصوصاًدر ميان عرفا محي الدين عربي خيلي در اين زمينه بحث كرده است.
ديگران كتابهائي به نام انسان كامل نوشته اند . از جمله عبدالكريم ديلي كتابي نوشته است به نام انسان كامل كه چاپ شده است. عزيزالدين نسفي نيز به نام الانسان الكامل كتاب نوشته است. همچنين سيد محمد برقعي ( برادر مرحوم آقا ميرزا سيد حسن برقعي ) كه مرد عارف مسلك و شاعري است ، كتابي نوشته تحت همين عنوان .
عرفا طبق مسلك خودشان نظريه روشني درباره كمال انسان و انسان كامل دارند گو اينكه براي ديگران قابل قبول نباشد . آنها در اين زمينه صد در صد قاطع و جزم قضاوت مي كنند و حرف عجيبي دارند .
عرفا معتقدند كه حقيقت يكي است و بس و آن همان خدا است. آنها غير خدا را حقيقت نمي دانند و به نوعي ظل و چهره و سايه حقيقت مي دانند و حقيقت بودن هر چيزي را هم كه ظاهراً قائل باشند ، به اعتبار انتساب آن به خداوند مي دانند . از نظر عارف همه چيزشان و صفت و اسم خداوند است و ما تا وقتي اشياء را در مقابل خدا مي بينيم و او را چيزي و اينها را چيز ديگري مي دانيم و ثاني براي او قرار مي دهيم ، در كفر و شرك و جهل و حجاب محض هستيم كه اگر به اين حال بميريم در ظلمت مرده ايم يعني حقيقت را دركنكرده ايم .
انسان آنوقت كامل استكه حقيقت را درك كند و به حقيقت هم برسد . اصطلاحي دارند تحت عنوان « وصول به حق » كه به معناي اين نيست كه العياذ بالله حق حلول كند در انسان . زيرا محال است كه خداوند حلول كند يا متحد با خلق بشود . آنان اصلاً ثاني براي خداوند قائل نيستند .
شبستري مي گويد :
حلول و اتحاد اينجا محال است كه در وحدت دوئي عين ظلال است
اگر بگويد « حلول » براي خدا ثاني قائل شده است و عين شرك است و چيزي است كه از آن فرار مي كند و اگر بگويد « اتحاد » باز دو چيز است كه با هم متحد شده اند . او براي شيئي ، شيئيتي قائل نيست كه آنرا ثاني براي خدا قرار دهد . خلق از نظر او يعني تجلي ، خلق كردن يعني ظهور . بنابر اين معناي رسيدن ، فاني شدن در او است و فاني شدن يعني انسان برسد به آنجا كه حقيقت را آنچنانكه هست درك كند و وقتي خودش را درك مي كند پس از درك او باشد ، قبل از هر چيزي او را درك كند و ببيند ما رأيت شيئا الا و رايت الله قبله و بعده و معه ديگر از نظر او من و ما باقي نمي ماند و فاني شدن يعني اين .
پس اصول سخن عرفا اين است كه حقيقت يك چيز بيشتر نيست و غير او هر چه هست، ثاني براي او نيست، بلكه جلوهها و اسماء و صفات و تجليات او است. كمال انسان در رسيدن به حقيقت است، و رسيدن به حقيقت يعني اينكه انسان برسد به جائي كه اين حال ترا كاملاً درك كند كه در همه چيز و با همه چيز او را ببيندو هو معكم اينما كنتم با هر چيزي و بلكه قبل از هر چيزي او را ببيند ، قوام هر چيزي را به او ببيند ، و هر چيزي و از آن جمله خودش را در واقع در او ببيند و آنوقت ديگر مني باقي نمي ماند . اين همان معني « فنا » است كه مي گويند و اگر انسان به اين حال ترسيد و اين فنا و اتصال براي او رخ داد ، به قول آنها يدالله الباسطه مي شود.
عرفا معتقد به رسيدن هم هستند . « سلوك » همين است، « سير الي الله » ، « سلوكالي الله » .» و چون معتقد به سير و سلوك و حركت به سوي خدا و طي منازل قرب هستند و براي اين منازل هم نظم خاصي قائلند مثل منازل مكاني كه تا منزل اولي طي نشود محال است كه بتوان به منزل دوم رسيد ، براي عرفان منازلي معين كرده اند تا انسان برسد به حقيقت. كمال انسان از نظر آنها خيلي روشن است. آدمي كه به حقيقت نرسيده ناقص است، محجوب است و انسان « نارسيده » است. و انسانيت انسان و استعداد اصليش همين است كه حقيقت را بشناسد و به آن برسد . كسي كه به حقيقت نرسيده ، از راه و امانده است. مركب اين سير هم از نظر آنها « عشق » و « محبت» و « انس » است. و راه ، راه قلب و دل است نه راه فكر و فلسفه و ...
از نظر آنها هر كمال ديگر از اين كمال منشعب مي شود . هر چيز ديگر به آن اعتبار كمال است كه يا راه رسيدن به اين كمال استو يا ناشي از اين كمال . مثلاً آيا زهد براي انسان كمال است؟ مي گويند بلي زيرا شرط اين راه است. آيا تواضع كمال است؟ بلي زيرا شرط اين راه است. چيزهائي كه محاسن اخلاقي است، و نيز دستگيري و ارشاد و هدايت خوب است چون اثر اين كار است. وقتي كه كسي به حقيقت رسيد مظهر اسم الهادي مي شود و ديگران را ارشاد و هدايت مي كند . اين ، نظر روشني است براي عرفا كه كمال مساوي است با وصول به حقيقت. حقيقت يكي است و كمال انسان يعني اتصال و وصول به حقيقت.
3 نظريه حكما و فلاسفه الهي:
حكما و فلاسفه الهي نظر ديگري درباره كمال انسان دارند و انسان كامل از نظر آنها جور ديگري تعريف مي شود كه اندكي با آنچه عرفا مي گويند فرق دارد .
در بيان حكما مسئله وحدت حقيقت و وصول و سير و سلوك و رسيدن و فنا شدن به شكلي كه عرفا مي گويند مطرح نيست و در فلسفه وجود ندارد . از نظر فلاسفه كمال انسان به دو چيز است يكي درك حقايق و به عبارت ديگر حكمت ( كلمه علم وافي نيست) . عرفا مي گويند حقيقت، و حكما مي گويند حكمت و حكمت را درك حقايق اشياء آنطور كه هست و درك نظام كلي هستي آنگونه كه هست مي دانند . البته درك جزئيات، حكمت گفته نمي شود و شان علوم است. مثلاً اينكه سيب خاصيتش چيست علم است ولي حكمت نيست. يا در مورد شناسائي يك منزل ، گاهي اندام و كليات آنرا مي شناسيد و گاه از جزئيات آن مطلعيد و يا فرضاً يكي كوچه هاي تهران را مانند راننده تاكسي خوب مي شناسد ، ولي در عين حال اطلاع كلي راجع به تهران ندارد . اگر از او بپرسيد تهران از كجا مشروب مي شود نمي داند ، برق تهران از چند منبع تامين مي شود نمي داند ، نظام شهرداري يا شهرباني چگونه است نمي داند . حكيم كمال انسان را در شناخت كلي عالم مي داند ، شناخت درست و صحيح به طوري كه يك« عالم علمي » شود . جهان ، انساني باشد عيني و او عالمي باشد علمي كه در تعريف حكمت از نظر غايت مي گويند : « صيروره الانسان عالما عقليا مضاهيا للعالم العيني »
حكمت عبارتست از گرديدن انسان يك جهان علمي و يك جهان عقلاني مطابق با جهان عيني . مثلاً در جهان عيني ، واجب الوجود ، نظام كلي عوامل مجردات و متوسط و مادي هست، آنجا هم باشد و انسان بداند . پس انسان كامل از نظر آنها يعني انساني كه حكمت را دريافته است. در مصداق حكمت ممكن است احتياج به بحث باشد ولي در اصل حكمت نيازي به بحث نيست. قرآن هم مي فرمايد :يؤتي الحكمه من يشاء و من يؤت الحكمه فقد اوتي خيرا كثيرا» (4) .
از نظر حكما كمال انسان يكي در حكمت است و ديگري در عدالت. و مقصودشان از عدالت، عدالت اخلاقي است. ( عدالت اجتماعي تابع عدالت اخلاقي است) يعني در ميان قوا و غرائز انسان تعادل و توازن برقرار باشد و اين قوا و غرائز تحت حكومت قوه عاقله باشد . به عبارت ديگر : مسلط و مسيطر بودن عقل بر جميع قواي شهواني و غضبي و وهمي و به اصطلاح امروز بر جميع غرائز و تمايلات به طوري كه عقل حظ و سهم هر قوه اي را به آن قو بدهد بدون افراط و تفريط ، بدون اينكه حق قوه اي ر ا ضايع كند و يا به آن بيش از حقش بدهد.
حكما معتقدند كه انسان داراي دو جنبه است: جنبه يدالفوقي و جنبه يدالبدني ، از جنبه يدالفوقي ، كمال انسان در حكمت است و از جنبه يدالبدني ، كمال انسان در عدالت است. اولي را كمال عقل نظري و دومي را كمال عقل عملي مي گويند .
پس انسان كامل از نظر حكما ، انساني است كه عقلش در مسائل نظري حكيمانه است و در مسائل عملي هم انساني است صد در صد معتدل از نظر اخلاق چون معتقدند همه خلقهاي نيك همان معتدل آنها است يعني اخلاق نيك، اخلاقي است كه در آن هر قوه و غريزه اي حق خود را به عدالت مي گيرد .
بر اساس نظر حكما حكمت و علم ، مخصوصاً علمي كه پايه حكمتاست، ذاتا كمال است( البته علم به طور مطلق ، حكمت جزئي هم به جاي خود ) پس حكمت كلي كمال است، نه مقدمه كمال .
همانطور كه در ابتدا راجع به ايمان گفتيم كه آيا هدف است يا وسيله ، اكنون در مورد حكمت مي گوئيم آيا حكمت براي انسان هدف است يا وسيله ؟ آيا علم براي انسان هدفاستيا وسيله ، يا هم هدف است و هم وسيله ؟ .
آيا علم كمال انسان است؟ البته اگر كمال است منافعي هم بر آن مترتب است. اصولاً علم به خاطر منافعش خوب است، اگر منافع آن نباشد علم هم به درد نمي خورد . هر علمي كه منفعت آن بيشتر است بهتر است و آنكه منفعتش كمتر است، كم ارزشتر است.
4 - نظريه هندوئيسم:
نظر ديگري وجود دارد و آن اينكه كمال انسان در « عواطف» است يعني در « محبت» است يا لااقل محبت هم يكي از اركان كمال انسان است. از نظر حكما كمال در « حكمت و عدالت» و از نظر عرفا در « حقيقت » بود و از اين نظر كه يك نظر اخلاقي است، در محبت است.
يعني انسان كامل ، انساني است كه محبتش نسبت به غير خود بيشتر است .
هر چه انسان غير خود را و مخصوصاً انسانهاي غير خود را يا لااقل جاندارهاي غير خود و بطور كلي تمام جهان را بيشتر دوست داشته باشد و به آن مهر بورزد ، كاملتر است. و هر چه انسان به غير خود بي محبت تر و خشك تر باشد ، به چيز ديگر ديگر علاقه نداشته و خودپرست باشد ، بدتر و ناقص تر است و اخلاق او را محكوم مي كند و چون محور اخلاق فاسد خودپرستي است. به هر نسبت كه انسان از خودپرستي خارج و به غير پرستي برسد ، به همان نسبتداراي اخلاق ممدوح است. اين هم يك نظر استكه هندوها روي اين مطلب تكيه اي دارند و تكيه بجائي است. گاندي در كتاب« اين است مذهب من » بسيار خوبروي اين مسئله تكيه كرده است. البته هندوها ، هم روي « حقيقت» تكيه مي كنند و هم روي « محبت» و نسبت به تمدن غرب كه اين دو چيز را دفع كرده و از بين برده است انتقاد دارند .
5 - كمال انسان در زيبايي است:
نظريه ديگر اين است كه كمال انسان در جمال و زيبائي است ولي نه صرف زيبائي جسماني بلكه بيشتر زيبائي روحي . به عبارت ديگر [ معتقدين به اين نظريه ] كمال انسان را در هنر و كارها و فعاليتهاي ظريف كه ناشي از روح ظريف است مي دانند و همه چيز را تحت عنوان ظريف و زيبا مي آورند حتي اخلاق را هم كه ما خوب مي گوئيم ، مي گويند چون زيبا است كمال است از نظر آنها علم از مقوله زيبايي است، خود
حقيقت هم چون زيباست كمال است. پس بنابراين كمال انسان در زيبائي است. البته اين نظريه يك تعبير جداگانه است و گرنه حرف جداگانه اي نيست.
6 - كمال انسان در قدرت است:
نظريه ديگر كه تقريباً مي شود گفت نظر متداول غربي است و در آن ، كمال انسان جنبه مادي پيدا مي كند ( در نظريات پيش كمال انسان جنبه روحاني داشت. « حقيقت» ، « حكمتو عدالت» ، « محبت» و « زيبائي » هيچكدام مادي نيست) . مي گويد كمال انسان در « قدرت» است و انسان كامل يعني انسان قادر و مقتدر . انسان هر چه مقتدرتر و نيرومندتر باشد و بر محيط خارج خود يعني بر طبيعت و نيز بر انسانهاي ديگر مسلط تر باشد ، به كمال نزديكتر است. تكامل دارويني هم بر همين اساس است. موجود كاملتر در مقياس داروين يعني موجود نيرومندتر ، موجودي كه بهتر مي تواند خود را نگهداري كند و بهتر مي تواند رقيب را در ميدان تنازع بقا از ميان ببرد . و لهذا به داروين ايراد گرفته اند كه تو با اين « اصل تنازع بقا » كه نظر دادي ، اخلاق را به كلي از ميان بردي . چون به موجب اين اصل ، پايه اخلاق متزلزل مي شود .
اين همان چيزي استكه غربيها باطمطراق زياد تبليغ كردند كه ما كشف بزرگكرديم و اشتباه چندين هزار ساله را از بين برديم و آن اين بود كه ديگران كه به دنبال علم مي رفتند ، فكر نمي كردند كه علم را براي چه مي خواهند ، ولي ما مي گوئيم علم آنست كه به درد انسان بخورد و قدرت انسان را زياد كند و انسان را بر طبيعت بيشتر مسلط كند .
از اينرو دنبال « علم تجربي » را گرفتند ، علمي كه بهتر براي انسان ابزار باشد و بدين ترتيب تمدن و صنعت و ... را پيش بردند . البته اين پيشبرد درست است ولي بيش از مقداري كه به بشر فايده رساندند ضرر زدند [ زيرا ] مسئله حقيقت و مسئله حكمت به عنوان يك كمال ، و علم به عنوان يك كمال از قداست افتاد و كمال شمرده نشد . محبت كه خود ، كمال انسان شمرده مي شد از قداست افتاد ، همه چيز مقدمه قدرت شد و اين ، مسير بشريت را عوض كرد . از آنروز است كه بشريت هر چه هم ادعا مي كند نمي تواند به هيچ معنويتي معتقد شود . اگر سخن از معنويت مي گويد ، عملاً بر خلاف آن رفتار مي كند .
قبلاً گفتيم كه به فلسفه نيچه ايراد مي گيرند و افكارش را افراطي مي دانن كه حرفهاي عجيبي هم زده است. ولي [ مطابق اين طرز فكر ] جاي ايراد نيست. نيچه ركتر و صريحتر گفته است.
اصولاً لازمه تغيير مسير علم كه به وسيله بيكن و ... صورت گرفت، اين استكه در اخلاق همان را بگوئيم كه نيچه گفته است. نتيجه منطقي راهي كه بيكن و ... در پيش گرفتند كه علم را فقط در خدمت قدرت قرار داده و كمال انسان را صرفاً در قدرت دانستند همين حرفهاي نيچه در اخلاق و در مسائل اجتماعي است.
مي كنيم تا ببينيم آيا نظر اسلام با يكي از آنها منطبق است، يا نه ، اسلام نظر جداگانه اي دارد .
گفتيم در جهان بيني عرفاني و از نظر عرفا كه بيش از همه درباره « انسان كامل » بحثكرده اند و اين عنوان هم اساساً مال آنهاست، حقيقت ، واحد استو بس ، و آن حقيقت واحد مساوي است با ذات حق و مخلوقات به نحوي عبارتند از تجليات ذات حق ، يعني امري مباين با ذات حق نيستند . و انسان كه يك مخلوق جامعتري است و بقول آنها كاملترين مظهر اسماء و صفات الهي است، كمالش در بازگشت به اصل خود است. پس آنان حقيقت را واحد يعني ذات حق مي دانند و غير ذات حق را به منزله ظل ذات حق يعني « نمود » مي دانند [ به طوري كه ] خودشان نسبت به خودشان امور حقيقي هستند ، اما نسبتشان به ذات حق به اصطلاح آنها نسبت شيء و شيء نيست بلكه نسب تشيء و فيء است. او حق مطلق است در مقابل او هيچ چيز حق نيست. همچنين اعتقاد دارند كه براي انسان وصول به حق و يا به قول خودشان فناي در حق ميسور است و انسان در مقام تشبيه در حكم موجودي استكه از اصل خودش جدا شده و در غربت به سر مي برد و كمال و سعادتش اين است كه به وطن اصلي خود كه ذات حق است باز گردد . انا لله و انا اليه راجعون. آنها معتقد به راه و مركب هستند و راه را تمام وجود انسان يعني قلب انسان و تطورات و تحولات قلب انسان مي دانند كه به قول ايشان انسان از كثرتها مي گذرد و حجابها رفع مي شود ت به وحدت كامل مي رسد . و مركب اين راه را از نظر آنان عشق است و عبادت و تزكيه نفس و ...
ولي براي حكماي الهي اين فكر مطرح نيست. از نظر آنان جوهر انسان « عاقله » انسان است. اصولاً انسان واقعي همان عاقله انسان است و مابقي فروع و شاخه هاست. كمال انسان عبارتست از كمال قوه عاقله و نظر به اينكه « قوه عاقله » داراي دو جنبه « نظري و عملي » است، كمالش در جنبه نظري « حكمت» است يعني دريافت حقايق اشياء آنچنان كه هستند ، و در جنبه عملي « عدالت» است. و مقصودشان از عدالت اينست كه بر وجود انسان عقل حاكم باشد و بس ، هيچ غريزه و قوه ديگري حاكم نباشد و همه محكوم قوه عقل باشند . افلاطون فرضيه اي درباب اجتماع دارد كه متعتقد استاجتماع وقتي مدينه فاضله مي شود كه « فيلسوفان حاكم باشند و حاكمان فيلسوف» . عين اين فرضيه را [ حكماي الهي ] در فرد پياده مي كنند و مي گويند فرد آنوقت سعادتمند استكه در وجودش فيلسوفي حا كم باشد و حاكمي فيلسوف. يعني قوه عاقله كه قوه تفكر انسان است حاكم بر وجود انسان باشد نه قوه ديگري از قوا . در سخن حكما مساله وصول به حقيقت و ... مطرح نيست. آنان سخنشان در فكر و انديشه است و نه قلب و روح . و راه آنها راه فهم و انديشه است، از انديشه اي به انديشه ديگر . مركب هم قوه عاقله است. با مركب عقل و منطق و استدلال اين راه را بايد طي كرد .
گفتيم گروهي كمال انسان را در « محبت» مي دانند و انسان كامل را كسي مي دانند كه از « خود » نسبت به انسانهاي ديگر « بيخود » شده باشد ، از خود رهانيده شده باشد ، ديگران را آنچنان دوست داشته باشد كه خود را ، و بنابراين مرز بين خود و ديگران نداشته باشد ، براي ديگران همان را خوش دارد كه براي خود ، و آنجا كه امر دائر است بين خود و ديگران ، ديگران را بر خود مقدم بدارد . پس كمال انسان در محبت است. تكيه اين مكتب بر روي « عواطف انساني » است. مي گويد اين عواطف كه در انسان رشد كرد انسان كامل شده است.
مكتب ديگر روي « زيبائي » تكيه مي كند و كمال انسان را در جمال و زيبائي مي داند ، نه تنها زيبائي جسمي كه براي آن ارزش زيادي قائل نيستند ، بلكه همچنين زيبايي معنوي . اخلاق عالي را از آن جهت كمال مي دانند كه زيبا و فضيلت است. اصولاً مكتب فضيلت سقراط در باب اخلاق ( مكتب اخلاق سقراطي ) از همين جا ناشي مي شود . فلان چيز « فضيلت» استيعني داراي « حسن عقلي » يا « زيبائي عقلي » است. اين مكتب اخلاق را بر اساس حسن و قبح عقلي و بر اساس فضيلت مي سنجد . مي گويد راستي خوب است چون زيباست. و ديگر حرفي بالاتر از خوب بودن ندارد و خوب در امور عقلي همانند خوب در امور حسي است. ( يك خوب حسي داريم و يك خوب عقلي ) .
علم هم از نظر آنان از آن جهت كمال است كه زيباست. يعني جهل رذيلت و زشت است و علم زيباست. قدرت هم چنين است. و لذا اخلاق سقراطي كه در آن همه چيز در دو سوي فضيلت يا رذيلت است و تكيه به حسن و قبح عقلي دارد در آخر برمي گردد به نوعي زيبائي عقلي . شعر و هنر و ابداع و ... كه در واقع خلق زيبائي است برمي گردد به زيبائي ،. آفريننده زيبائي تا خود واجد زيبائي به حد اعلا نباشد ولو نه از نوع آن زيبائي ، نمي تواند بيافريند . بنابراين اينكه كسي واقعاً شعر زيبا مي سرايد و اثر زيبا ايجاد مي كند ، حكايت از آن دارد كه زيبائي در روح او به شكلي و به قول آنها به نحو وجود اعلائي وجود دارد .
نظريه ديگري كه گفتيم نظريه برخورداري مادي است كه البته بر مي گردد به نفي كمال انسان و وجود انسان كامل . زيرا گفته اند هدف و مقصود انسان در جهان بايد زندگي به معني برخورداري باشد . اصولاً هدف انسان در دنيا بايد بهتر برخوردار بودن باشد و هر چيزي هم با مقياس برخورداري براي انسان خوب است. علم از آن جهت براي انسان خوباستكه وسيله اي است براي برخورداري بيشتر يعني به انسان قدرت و توانائي كه منشا برخورداري بيشتر است، مي دهد . پس تكامل انسان يعني تكامل در برخورداري و تكامل در واجد بودن شرايط بهتر و بيشتر براي « بهتر برخوردار بودن » . و مسير بشر از زمان بيكن به اين طرف تقريبا در همين جهات افتاده است. مخصوصاً امروز وقتي مي گويند جامعه پيشرفته و تكامل يافته چه چيزي به نظر مي رسد ؟
آيا جامعه اي كه به حقيقت نزديكتر مي شود ؟ يا ايمان يافته است؟ يا ب حكمت و عدالت بيشتر رسيده است؟ و يا به محبت بيشتر رسيده است؟ نه ، بلكه جامعه اي كه بيشتر برخوردار است، به صنعت بيشتر رسيده است و علمي كه صنعت را برايش به وجود مي آورد . و صنعت هم زندگي را براي انسان مرتبكرده و او را در جهان برخوردارتر كرده است. برخورداري هم از حدود برخورداريهاي حيواني و گياهي بيشتر تلقي نمي شود و آن را به همين اندازه مي دانند كه رشد و سلامت بدن انسان را كه همان امر مشترك انسان گياه است، تامين كند . تغذيه انسان درست باشد كه امر مشترك ما و گياه است، تامين كند . توليد مثل انسان درست باشد كه مشترك ما و گياه است. تقاضاي شهواني بشر درست باشد كه مشترك بين انسان و حيوان است. و به برخورداري اي بالاتر از اين قائل نيستند . پس كمال انساني ماوراء كمال نباتي و حيواني وجود ندارد . علم هم براي انسان حكم شاخ را دارد براي حيوان ، يعني وسيله اي استبراي تنازع با طبيعت يا تنازع با انسانهاي ديگر .
اينها نظريات مختلف درباره كمال انسان بود . اكنون ببينيم از اسلام چه درك مي كنيم . ( اين مساله قابل توجه است. زيرا اين مباحث تاكنون طرح نشده و به اصطلاح هنوز خام است) .
نظريه عرفا از ديدگاه اسلام:
آيا اسلام به حقيقت به آن معناي ياد شده دعوت كرده است يا نه ؟ ما نمي توانيم حرف عرفا را صد در صد بپذيريم ، ولي اين قدر هست كه خدائي كه اسلام مي گويد صرف يك موجودي از موجودات منتها به منزله پدر موجودات ديگر كه آفريننده و خالق آنهاست، نمي باشد . زيرا اين سؤال مطرح مي شود كه چنين خدايي بعد از ايجاد موجودات ديگر چگونه است؟
آيا مثل پدري است كه بچه ايجاد مي كند و در كنارش است؟ يا روزي دهنده موجودات است به آن معنا كه ارزاق يك عده در دست يكنفر باشد ؟ و يا مثل محرك اول ارسطوست كه او اولين محرك همه حركات عالم است و ...
چنين نيست. منطق اسلام درباره خدا خيلي بالاتر از اين حرفهاست. خدا چيزي است كه اشياء ديگر را در مقابل او نمي شود چيز شمرد . اگر او حقيقت است، ديگران را بايد « سراب» حسابكرد ، « ظل » حساب كرد ، يعني او آنچه خود هست، هست و همه چيز ديگران هم اوست الله نور السموات و الارض(5) نور همه آسمان و زمين اوست. و تعبيرات قرآن درباره خداوند همين است كه اصولاً « حق مطلق » اوست. مي فرمايد «سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق» (6) نه « انه حق » كه اين دو با هم بسيار فرق دارد . و واقعاً يك مؤمن وقتي به خدا ايمان پيدا مي كند ، ديگر همه چيز در نظرش هيچ مي شود زيرا نه چيزي پيدا كرده است در مقابل چيزهاي ديگر ، بلكه چيزي پيدا كرده است كه همه چيز در مقابل آن هيچ است.
.قل الله ثم ذرهم(7) همين كه بگوئي الله ، ذرهم به دنبالش مي آيد . محال است كه كسي الله را الله شناخته باشد و بتواند به قطب ديگري متمايل شود و اصولاً چيز ديگري را در مقابل او ، قطب فرض كند.
اين است كه از نظر اسلام خدا بالاتر است از حد تشبيه به يك صانع ، بلكه چيزي و صانعي استكه اگر او حقيقت است ديگر چيزي را نمي شود در برابرش حقيقت شمرد . اين قدر عظيم و بزرگ است! بنابراين در اسلام ايمان به حقيقتي كه ديگر چيزي را نمي شود در برابرش حقيقت شمرد مطرح است.
نظريه حكما از ديدگاه اسلام:
اما آنچه حكما مي گويند . آيا واقعاً در اسلام حكمتيعني دريافت حقايق اشياء مطرح است؟ حالا ما نزاع صغر وي نداريم كه حكمت را آنچه حكيم مصداق حكمت مي داند بدانيم يا ندانيم بلكه سخن در اصل حكمت يعني دريافت حقايق آنچنان كه هست مي باشد و اين ، در اسلام مطرح است. از اين تعبير چه چيز بهتر مي توانيم پيدا مي كنيم كه مي فرمايد :يؤتي الحكمه من يشاء و من يؤت الحكمه فقد اوتي خيراً كثيراً(8) . اصلاً حكمت خير بشر ناميده شده است و چيزي استتقريبا مساوي با كمال . نه تنها نافع است، بلكه خير است. يعني بايد خودش را اختيار كرد نه چيزي است كه آنرا براي چيز ديگر بايد اختيار كرد .
عدالت اخلاقي هم همين طور است. ( البته عدالت اجتماعي به كمال فرد مربوط نيست، كمال جامعه انسان است و حرف ما در كمال فرد است) اسلام هم به مساله عدالت اخلاقي نظر دارد . نظر اسلام در مورد قوا و غرائز نظر معتدلي است و معتقد است كه بايد حظ هر قوه را داد و از افراط و تفريط جلوگيري كرد . البته حكومت عقل را به تنهائي كافي نمي داند . واقع هم همين است كه عقل به تنهائي قادر نيست بر قوا و غرائز حكومت كند . ايمان هم بايد باشد . در هر حال اسلام طرفدار عدالت اخلاقي هست ولي اينكه حاكم بر انسان فقط قوه فيلسوف انسان باشد ، اساساً سست است يعني حرف درستي نيست.
) قوه عاقله انسان به تنهائي و اگر توام با يك ايمان و يك آرمان نشود قادر به برقراري عدالت در كشور وجود [ انسان ] نيست. و خلاصه از فيلسوف حاكم در وجود انسان كار زيادي ساخته نيست. فيلسوف مؤمن بايد حاكم باشد .
محبت در اسلام:
اما در مورد محبت، در اسلام از اين بيشتر چه مي خواهيم :احبب لغيركما تحب لنفسك و اكره لغيركما تكره لنفسك(9)[ براي ديگران همان را دوست بدار كه براي خود دوست مي داري و براي ديگران همان را بد بدار كه براي خود بد مي داري ] و آنچه كه در باب تراحم و تعاطف آمده است. ما در كافي بابي داريم تحت عنوان « تراحم و تعاطف» يعني مهربانيها و عواطف متقابل . در حديث معروف وقتي رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم از اصحاب سؤال مي فرمايند :اي عري الايمان اوثق ؟كدام دستگيره ايمان محكمتر است؟ ، هر يك از اصحاب جوابي مي دهد . يكي مي گويد نماز ، ديگري مي گويد روزه و همينطور پاسخ مي دهند : حج ، جه و ... حضرت مي فرمايد : همه اينها كه گفتند درست است ولي هيچكدام اوثق العري يعني محكمترين دستگيرهها نيست. اصحاب سؤال مي كنند پس چيست؟ حضرت مي فرمايند :حب لله محبت ديگران به خاطر خدا ( نه فقط حبالله بلكه حب الله كه البته ناشي از حب الله هم هست) ، به خاطر خدا و حقيقت دوست داشتن و بغض لله به خاطر خدا و حقيقت دشمن داشتن ، يعني دشمن خدا و دشمن حقيقت را دشمن داشتن كه لازمه دوست داشتن حقيقت است.
پس همه اينها در اسلام هست ولي بايد بررسي كرد كدام يك از اينها اصل و كدام فرع است. آيا همه اصل هستند يا خير ؟
مسئله عبادت:
در اسلام يك چيز ديگر هم هست و آن مساله عبادت و پرستش خداوند است و اين مخصوصاً در قرآن مجيد آمده است:و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون(10) كه عبادت به عنوان يك غايت ذكر شده است. فرضاً گروهي وجود نداشته باشد كه طرفدار اين مطلب باشد كه انسان آفريده شده است براي عبادت، و هدف انسان و كمال انسان در عبادت است، ولي به هر حال در قرآن به اين مطلب برخورد كرده ايم و وجود دارد . پس بايد روي اين موضوع تامل كرد .
اقسام عبادت:
عبادت براي چيست؟ اينجا دو مطلب است. يكوقت عبادت را آنطور كه عوام تصور مي كنند مي دانيم . در اين صورت در پاسخ اين سؤال كه چرا انسان بايد عبادت كند ؟ و مي گوئيم براي اينكه خدا در دنياي ديگر مزد بيشتري به ما بدهد و در آن دنيا برخورداري كاملي پيدا كنيم . اين برمي گردد به برخورداري منتها در آن جهان نه اين جهان .
حد و مرتبه يكي است منتها برخورداري اين جهان محدود است، ما عبادتمي كنيم براي اينكه در جهان ديگر متمتع و برخوردار بشويم و مقصودمان از تمتع و برخورداري همين نوع برخورداريهائي استكه در دنياست منتها آنجا كاملتر و بيشتر است، حور است و قصور و گلابي و سيبو ...
اگر چنين بگوئيم ، در واقع كمال انسان را از حد حيواني بالاتر نبرده ايم . البته انسان را موجود قابل بقا در جهان ديگر دانسته ايم ولي حيواني كه در جهان ديگر هم مي تواند به زندگي حيواني خود ادامه دهد ، و كمال ديگري براي انسان نيست.
اين عبادت به تعبير اميرالمؤمنين عليه السلام عباده الاجراء يا عباده العبيد است ولي عباده الاحرار نيست. عباده الاحرار هرگز وسيله اينگونه برخورداريها نيست كما اينكه وسيله رهايي از آلام مادي و جسماني هم نيست . مي فرمايد :ان قوما عبدوا الله طلبا للجنه فتلك عباده الاجراء و ان قوما عبدوا الله خوفا فتلك عباده العبيد و ان قوما عبدوا الله شكرا له ( حباله ) فتلك عباده الاحرار(11) اگر عبادترا به نحو عبادة الاحر بدانيم ، مساله برمي گردد به اينكه كمال انسان بالاتر است از حد مشتهيات حيواني ولو در جهان ديگر براي انسان تامين شود ، بلكه در حد عبادتهاي « شاكرانه » و « محبانه » و « عاشقانه » است. و آنوقت« پرستش » مفهومي برابر مفهوم عشق نسبت به حقيقت پيدا مي كند و خدا يك وسيله براي زندگي انسان ولو در آخرت نيست، بلكه خودش حقيقت و مطلوب حقيقي مي گردد :
يا ولي المؤمنين يا غايه آمال العارفين يا غياث المستغيثين يا حبيب قلوب الصادقين و يا اله العالمين( 12 ) « مساله عبادت» تقريباً برمي گردد به مساله حقيقت. خودش « حق پرستي » است و خود پرستش براي انسان اساساً موضوعيت دارد .«ما عبدتك خوفاً من نارك و لا طمعا في جنتكبل وجدتكاهلا للعباده فعبدتك» . اينجاست كه عبادت خيلي اوج مي گيرد . يعني از زمين تا آسمان فرق دارد . آن عبادتي كه خدا و عبادت وسيله اي براي مشتهيات حيواني انسان ولو در جهان ديگر قرار بگيرد كجا ، و عبادتي كه خودش پرستشي باشد كه براي انسان اصالت دارد كجا .
پس نظريه عبادت بالاخره منتهي مي شود به اينكه مراتب دارد . و در اين حال عبادت براي مشتهيات حيواني آخرت نسبت به عبادت نكردن و چسبيدن به ماديات، مسلم كمال است چون حداقل انسان خدا را واسطه كرده است آن هم براي امر باقي ، و اين خيلي كمال است نسبت به هواپرستي و نفس پرستي . ولي تفاوت اين عبادت با آن درجه از عبادت كه در اوج است از زمين تا آسمان است.
پس اگر گفته اند :و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون و از طرفي گفته اند عبادت مراتب دارد ، معلوم است هدف اصلي مرتبه پائين عبادت نيست بلكه مرتبه عالي آن است، و هر كه بدانجا نرسيده ، براي او اين مرتبه پائين تر ، از هيچ بهتر است.
در تفسير ابن عباس آمده است: ليعبدون اي ليعرفون ( ليعبدون يعني مرا بشناسند ) و آنطور كه ما عبادت را معنا كرديم ، اين دو با هم يكي مي شود . چون عرفان در اينجا معرفت كامل و شهودي حق است و عبادتي هم كه در اين مرحله باشد جز اينكه توام با چنين عرفاني باشد عملي نمي شود . معرفتهاي بچگانه و عوامانه اين عبادت را نتيجه نمي دهد .
پس عبادت برمي گردد به نظريه ايمان و ايمان هم برگشت به نظريه حقيقت .
اسلام به ايمان و عبادت، كه ايمان پيوند ادراكي با حقيقت است و عبادت، پيوند عملي با حقيقت، دعوت كرده است، به حكمت و عدالت دعوت كرده است، به محبت دعوت كرده است، به جمال و زيبائي دعوت كرده است:ان الله جميل و يحب الجمال در « كافي » بابي داريم تحت عنوان « باب التجمل والزينه » .
اسلام به همه اينها دعوت كرده است، ولي كدام هدف اصلي است؟ آيا همه اينها در عرض واحد هدف هستند ؟ يا اينكه هدف اصلي يك چيز است و آنهاي ديگر يا مقدمه آن هستند و يا لازمه آن . مثل عبادت كه مقدمه رسيدن به آن هدف است و يا محبت و ... كه لازمه رسيدن به آن هدف هستند . يعني اگر كسي برسد به حقيقت، به هر چه كه از شؤون آن حقيقتاست عشق و محبت مي ورزد .
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
هدف اصلي در اسلام:
ما فكر مي كنيم كه هدف همان « حقيقت» است يعني خود « خدا » هدف است. در منطق اسلام هدف فقط يك چيز است و آن خدا است. اصولاً توحيد اسلام جز اين ، اقتضا نمي كند ، اگر هم هدف ديگري معرفي مي كند مانند بهشت و يا فرار از جهنم، هدفهاي درجه دوم است.
براي انسانهايي كه از اين هدفهاي خيلي پست جهنمي بايد رهائي پيدا كنند و الا خود حكمت از آن جهت كه حكمت است، قطع نظر از اينكه انسان را به خدا برساند ، هدف نيست. بلي اگر حكمت انسان را به حقيقت برساند خوب است و خوبيش هم به واسطه اين است كه انسان را به حقيقت مي رساند خوب است نه اينكه خود ، مطلوب با لذات است. عدالت اخلاقي هم از آن جهت خوب است كه جلوي نفس اماره را مي گيرد و اين مانع را از راه وصول به حقيقت برمي دارد كه تا كشور وجود انسان كشوري متعادل نباشد ، انسان نمي تواند سير الي الله داشته باشد . محبت نيز شايد از نظر اثر باشد نه مقدمه ، يعني لازمه وصول به حقيقت باشد
به هر حال از نظر ما « ايمان » در اسلام « هدف» استنه وسيله . اين ، خلاصه حرف است. در اينجا سؤالي مطرح مي شود و آن اينكه وقتي مي گوئيم يا ايها الذين آمنوا آمنوا( 13 ) اي كساني كه ايمان آورده ايد ايمان بياوريد .آيا ايمان هدف است يا وسيله ؟ شك ندارد كه ايمان آثار زيادي هم دارد ولي آيا ايمان را به خاطر آثارش گفته اند ؟ و انسان بايد ايمان داشته باشد تا از اضطراب رهايي پيدا كند ، ايمان داشته باشد تا به ديگران تعدي نكند ، ايمان داشته باشد تا افراد به هم اعتماد متقابل داشته باشند و ... ؟ آيا ايمان مقدمه اينهاست يا اينها آثار آن است و ايمان قطع نظر از اينها خود هدف است چون ايمان پيوند انسان با حق و حقيقت است.
پس از نظر ما خود ايمان به خدا هدف است .
و به عبارت ديگر خود خدا هدف است و ايمان با اين همه آثار زيادي كه دارد ، در اسلام به اين دليل واجب نشده است كه آن آثار پيدا بشود . چون آن آثار فوائد ايمان است. ايمان از آن جهت واجب است كه خودش پيوند انسان با حق است و نفس پيوند انسان با حق از نظر اسلام كمال است. نه علم هدف است( علم به يك معنا همان حكمت است كه علم به حقايق اشياء است) نه زيبائي هدف است، نه عدالت هدف است و نه محبت، بلكه هدف فقط و فقط خدا است و حقيقت، ولي حقيقتي كه توام است با اين چيزهاي ديگر يا از باب مقدمه و يا از باب نتيجه .
اين ، بحث ما است در باب آخرين هدف و آرمان اصلي در ايدئولوژي اسلام كه جز خداوند چيز ديگري نيست. و از اين رو عبادت اعلي كه در اوج است وسيله پيوند انسان با خداست و نه وسيله پيوند انسان با مطلوبهاي ديگر .
2 . خدايا من تو را از ترس آتش تو به طمع بهشت عبادت نمي كنم بلكه تو را شايسته عبادت يافته ام و عبادتت مي كنم .
3 . ترجمه اين كتاب به فارسي از اصل فرانسه آن از نظر اثر علمي كار مفيدي خواهد بود .
4 . سوره بقره آيه 269 ( فيض حكمت را بهر كه خواهد دهد و هر كه حكمت يافت خوبي فراوان يافت) .