سمينار تعليم و تربيت در اسلام (2) (دانشگاه كرمان)
بخش دوم بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمد و الثناء لعين الوجود، و الصلوة و السلام على واقف مواقف الشهود حامل لواء الحمد و نائل المقام المحمود، سيدنا أبى القاسم محمد «ص» و على اله أمناء المعبود، ثم الصلوة و السلام علينا و على عباد اللّه الصالحين و الشهداء و الصديقين.
براى بنده صبح سعادتى است كه در اين محفل مبارك روحانى، در پيرامون تعليم و تربيت اسلامى به فراخور به بينشم به محضر شريف سروران و برادران و خواهران ايمانىام، عرائضى تقديم بدارم.
اين ايام پيوند حوزه و دانشگاه و وحدت روحانى و دانشجو است، كه به حقيقت ايام اللّه است، خداوند سبحان اين وحدت و پيوند را براى ملّت به حق قيام كرده كشور جمهورى اسلامى ايران مبارك گرداند، و به همه ما در انجام امورى كه موجبات تقرّب بدرگاه او است مؤيد و موفق بدارد.
سخن ما در اين بود كه جناب رسول اللّه «ص» فرمود: «القرآن مأدبة اللّه»، و به عرض رسانديم «مأدبه» سفره الهى است و بر اين سفره انواع گوناگون غذاهاى روحانى براى نفوس مستعدّه آماده است. هيچكس از كنار اين سفره بىبهره برنمىخيزد، اين مأدبه انسانساز است: «إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي
هِيَ أَقْوَمُ»[1] غذاى انسانساز، جز اين سفره نداريم، و سفره غذاى روحانى ديگرى براى انسان جز اين سفره گسترده نيست. اين سفره انسان را به سير انفسى وامىدارد.
آن طريقى كه به حق، موجب رسيدن به مقصود و نيل به مطلوب انسانى كه لقاء اللّه و معرفة اللّه است، سير انفسى است. يعنى انسان بايد كوه وجود خودش را بخوبى بكاود تا بمعادن نهفته در آن دست بيابد، رسول اللّه «ص» فرمود: «الناس معادن كمعادن الذهب و الفضّة»[2]، و كتاب وجود خودش را فهميده ورق بزند و كلمات نوريه اين صحيفه الهيه را بدرستى بفهمد و به غور و بررسى و عمق آنچه كه در او هست برسد.
اگر انسان اين كتاب را بدرستى مطالعه كند و فهميده ورق زند و از كلماتش به مسامحه و سرسرى نگذرد به مطلوب خود نائل مىشود. اين صحيفه بزرگترين كتاب خدا است و بهترين كلمات اللّه عليا، در اين كتاب مندرج است:
مرا بهيچ كتابى مكن حواله دگر | كه من حقيقت خود را كتاب مىبينم | |
در قرآن كريم وصول الى اللّه و نيل به لقاء اللّه، را به دو طريق منحصر فرموده است، يكى سير آفاقى و ديگر سير انفسى: «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ، أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ»[3].
سير آفاقى، مطالعه نمودن آيات و كلمات موجودات خارجى است كه به يك معنى خارج از انساناند، انسانى كه هنوز در مسير استكمال است و از قوت به فعليت نرسيده است مىگويد جهان خارج از من؛ و لكن چون به
فعليت رسيد و با اسم شريف محيط كه يكى از اسماء بزرگ الهى است، اتحاد وجودى پيدا كرد، يعنى اين اسم شريف محيط در او نشست و محيط شد، نه اينكه فقط مفهوم محيط را فهميد، آنگاه نمىگويد جهان بيرون از من، بلكه آنگاه محيط است و جهان بمنزله أعضاء و جوارح او مىگردد.
سعيد سرمد كاشى، كه از ملت موسوى، بكيش محمدى درآمد و از مير ابو القاسم فندرسكى حكمت فراگرفت، گويد:
آن كو بصر حقيقتش ياور شد | خود پهنتر از سپهر پهناور شد | |
ملّا گويد كه بر شد احمد بفلك | سرمد گويد كه سپهر در وى در شد | |
و در حقيقت آنگاه محيط مىشود، كه با عقل بسيط بهپيوندد. اين پيوستن نه بطور موازات و محاذات و قرب و مجاورت مكانى و جسمانى است، بلكه بالاتر از آنست كه عبارت از ارتباط است، بلكه بالاتر از ارتباط است كه مشاء از آن تعبير به اتصال مىكند چنانكه شيخ در شفاء و اشارات و مباحثات تعبير به اتّصال نموده است، و لكن مطلب بالاتر از اتصال است يعنى اتحاد است اتحادى وجودى، بلكه اتحاد هم از ضيق لفظ است، و امر فوق اتحاد است.
معانى هرگز اندر حرف نايد | كه بحر قلزم اندر ظرف نايد | |
از روى لاعلاجى تعبير به فناء كردهاند، اما فنائى كه قرة العين عارفين است، فنائى كه عين بقاء است؛ پس آنگاه كه فانى در عقل بسيط شد اتحاد وجودى با او پيدا مىكند و همانطور كه عالم مرتبه نازله عقل بسيط است در آن حال فناء مرتبه نازله حقيقت او نيز مىگردد ديگر در اينحال نمىگويد جهان خارج از من، بلكه مىگويد جهانى كه در من است چون مظهر تام اسم شريف «المحيط» شده است. و كلمه در كه مشعر به ظرف بودن است از روى نداشتن لفظ و سعه تعبير است، مثلا بدين مثابت است كه عارف رومى گويد:
ارتباطى بىتكيف بىقياس | هست رب الناس را با جان ناس | |
و يا بدين صورت كه عارف جامى گويد:
حق جان جهانست و جهان جمله بدن | اصناف ملائكه قواى اين تن | |
افلاك و عناصر و مواليد اعضا | توحيد همين است و دگرها همه فن | |
اين امر براى ما امكان دارد و الّا اين سفره كه مأدبة اللّه است براى ما گسترده نمىشد. اگر لياقت ارتقاء و لقاء اللّه در سرشت ما نمىبود خداوند سبحان در حدود بيش از بيست جاى قرآن ما را ترغيب و تشويق به لقايش نمىفرمود.
يكى از نامهاى شريف الهى اسم مبارك مؤمن است، و خداوند سبحان در سوره حشر قرآن خود را به اسم مؤمن وصف فرموده است: «هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ».[4] و ما را هم قابل دانسته است كه اين اسم مبارك را بر سر ما بگذارد و ما را مؤمن بخواند مثلا قد افلح المؤمنون و آيات بسيار ديگر.
پس هم خودش مؤمن است و به ما فرمود: شما هم مؤمن بشويد، او كه بالفعل مؤمن است، ما هم كه بفعليت رسيديم و مؤمن بالفعل شديم، آنگاه به سرّ يكى از معانى لطيف حديث شريف «المؤمن مرآة المؤمن»، و حديث شريف: «من رآنى فقد رأى اللّه» و نظائر آنها مىرسيم. مؤمن آينه مؤمن است بنده مؤمن آينه ايزدنما است و خداوند سبحان هم مرآت اين مؤمن است، زيرا كه اين مؤمن به سرّ قدرها و به حقائق دار هستى و به هرچه كه آگاهى مىيابد و دانا مىشود از آن آئينهاى كه تمام نماى تاروپود حقائق اكوان مىباشد پى مىبرد. غرض اين كه خداوند سبحان خودش فرمود: مؤمن آن كسى است كه
اعراض كننده از لغو است: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ».[5] بنابراين آيا انسان به خود اجازه مىدهد كه چنين توهمى داشته باشد كه- نعوذ باللّه- خداى مؤمن، حرف لغو و بيهوده بزند؟
خداوند مؤمن، قرآن معصوم كه صدق محض و نور صرف و منزه از سخريه و غلط و لغو است، و يكپارچه طهارت است، بيش از بيست مورد ما را به لقايش خوانده است. پس ما را اين لياقت هست كه بسوى لقايش برويم. و معنى «لقاء اللّه» همان «قربة الى اللّه» است يعنى اتصاف انسان به اوصاف الهى و تخلّق او به اخلاق ملكوتى.
اصلا همنشينى مؤثّر است، مصاحبت اثر دارد، خوپذير است نفس انسانى. انسانى كه با انسانى مدّتى بسر برده است مىبينى چنان از يكديگر خو گرفتهاند، كه احوالات هريك حكايت از ديگرى مىكند بلكه مطلقا همنشينى اثر دارد. مثلا شاگرد بر اثر مصاحبت با استاد، از سيرت و خوى استاد حكايت مىكند و همچنين فرزند از پدر كه «الولد سرّ ابيه»، بقول خواجه عبد اللّه انصارى: دود از آتش چنان نشان ندهد و خاك از باد كه ظاهر از باطن و شاگرد از استاد.
غرص، اين كه مصاحبت مطلقا مؤثر است حتى در حيوانات، بلكه در جمادات، بقول شيخ اجل سعدى:
گلى خوشبوى در حمّام روزى | رسيد از دست محبوبى بدستم | |
بدو گفتم كه مشكى يا عبيرى | كه از بوى دلاويز تو مستم | |
بگفتا من گلى ناچيز بودم | و ليكن مدتى با گل نشستم | |
كمال همنشين در من اثر كرد | وگرنه من همان خاكم كه هستم | |
حالا اين معنى را بالا ببريد، در مصاحبت با ملكوت عالم، با حقيقت عالم، با خداى عالم در نظر بگيريد، اگر چنين توفيقى پيدا كردهايم، كه
توانستيم همواره در همه حال حضور عند اللّه داشته باشيم، چه خواهيم شد؟! اگر براستى از ملت ابراهيم خليل الرحمن شديم، و منطق حال و مقال ما از لسان صدق خالص، و حق صرف اين شد كه «إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ»[6] كه مطلقا وقف حق شدهايم و به يك چنين مقامى رسيدهايم، آنگاه چه خواهيم شد؟!
آن سعادتمندى كه چنين معاشرت و مصاحبتى براستى در نهانخانه سرّ و ذات خود با «اللّه نور السموات و الارض» بدست آورده است، مترنم به اين ترانه است.
گر بشكافند سراپاى من | جز تو نيابند در اعضاى من | |
اين چنين كس پيوسته در ذكر و فكر و عشق و شوق و سوز و گداز و راز و نياز است به قول خواجه حافظ:
مرا مگوى كه خاموش باش و دم دركش | كه مرغ را نتوان گفت در چمن خاموش | |
شيخ رئيس در «مقامات العارفين» از كتاب اشارات چه نيكو گفته است كه: «المنصرف بفكره الى قدس الجبروت مستديما لشروق نور الحق في سرّه يخصّ باسم المعارف».
حضرت امام به حق، ناطق، كشاف حقائق، جعفر بن محمد الصادق عليه السلام، فرمود: «العارف شخصه مع الخلق و قلبه مع اللّه تعالى و لو سهى قلبه عن اللّه تعالى طرفة عين لمات شوقا اليه». فرمود عارف، شخص او با خلق و قلب او با خدا است.
هرگز وجود حاضر و غائب شنيدهاى | من در ميان جمع و دلم جاى ديگر است | |
انگشت ذغال نمناكى در كنار آتش بايد بتدريج مستعدّ بشود تا اخگرى از
آتش در او اثر بگذارد و آتش بگيرد و مشتعل بشود، اگر همينكه مقدارى از رطوبت او خشك و تا حدّى قابليت براى آتش گرفتن پيدا كرد، آنرا از آتش دور كنند و هزاران بار با آن چنين كنند، هرگز آن ذغال آتش نمىگيرد، انسانها اينطورند، يك دو قدم پيش مىآيند، يك مقدار حرف مىشنوند، يك اندازه قابليت پيدا مىكنند استعدادى برايشان حاصل مىشود، يك كمى داغ مىشوند، باز مىبينيد به كنار مىروند، استقامت و مقاومت و پايدارى ندارند تا ملكوتى بشوند، و به خوى مجاور درآيند، مىآيند و زود برمىگردند، حالى موقّت پيدا مىكنند و آنرا هم از دست مىدهند.
كسانى كه در سير و سلوك نفسانى، در حضور و مراقبت، استقامت دارند، اهل مكاشفات و كرامات و مقامات مىگردند. خداوند سبحان فرمود: «إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ»[7] و فرمود: «وَ أَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَى الطَّرِيقَةِ لَأَسْقَيْناهُمْ ماءً غَدَقاً»[8].
در سايه استقامت شبهاى خوش نورانى مىيابند، بقول شيخ اجل سعدى:
شب مردان خدا روز جهانافروز است | روشنانرا به حقيقت شب ظلمانى نيست | |
اين روشنان، روز را به انتظار شب بسر مىآرند و همينكه طلعت شب نمودار شد زبان حالشان اين كه:
طلعت شب باز نمودار شد | عاشق بيچاره گرفتار شد | |
چشمك استاره يكايك به ناز | دعوت رمز است به راز و نياز | |
وقت مناجات و حضور آمده | گاه ملاقات و سرور آمده | |
ثقة الاسلام كلينى، در كافى باسنادش از ثامن الائمه عليهم السلام، روايت كرده است كه قال: «انّ رسول اللّه- صلى اللّه عليه و آله- كان اذا اصبح
قال لاصحابه هل من مبشّرات، يعنى به الرؤيا»[9].
رسول اللّه باصحابش مىفرمود: چگونه شب را به روز آورديد آيا خوابهاى خوش داشتيد؟ آيا ديدنيهاى بشارت دهنده داشتيد؟
بنده، از اظهار اينگونه عرايض به حضور شريف شما، از پيشگاه ملكوت عالم منفعلم. چون حديث دارد كه خداوند متعال به حضرت عيسى پيغمبر «ع» خطاب فرمود: «اى پسر مريم آنچه را كه به بندگان من القاء مىكنى اگر خودت عامل بدانها نيستى از من شرم بدار»
حرفم به زبان خودمانى اين است كه همانطور حيوانات ما شب علوفهاى مىخورند و در خوابگاهشان مىخوابند و شب را به يك شب حيوانى بروز مىآورند، انسان هم بايد اينچنين باشد، يا بايد در شب شكارهائى داشته باشد.
شكارهاى انسانى چگونه است و نحوه صيد كردن چگونه، آلت شكار چگونه؟ هريك از ما بزرگترين تور شكارى است كه با اين تور، هرگونه شكار مىتواند بكند و نحوه شكار كردن و دستورالعمل آن همين مأدبة اللّه است، كه برنامه و دستورالعمل ارتقاء وجود انسانى و اعتلاء روح آدمى است.
اين انقلاب، نعمت عظيمى است كه بما روى آورده است، قدر اين انقلاب را بدانيم، قدر اين جمهورى اسلامى را بدانيم، اين تازه طليعه كار است كه الحمد للّه استعدادها بكار افتاده است و خفتهها بيدار شدند.
اين هنوز اول آزار جهان افروز است | باش تا خيمه زند دولت نيسان و ايار | |
ما تازه براه افتادهايم، ما هنوز از دورادور، سايه طلعت قرآن را مىبينيم، هنوز طلعت دلآراى آن را از نزديك آنچنانكه بايد زيارت بكنيم و لمس بنمائيم و بچشيم و بيابيم و در جان خودمان بنشانيم و اعتلاى وجودى پيدا
كنيم و قرآنى بشويم، بدست نياوردهايم، ما تازه گفتهايم الف، خوش باش كه عاقبت بخير است تو را، ايران بهشت مىشود و «مدينه فاضله» مىگردد و كشور نمونه و انسانساز و سرمشق كشورهاى ديگر خواهد شد، در ايران اسلام راستين و به حق دارد خودش را ارائه مىدهد، قرآن كه منطق وحى است، دارد در متن اين اجتماع پياده مىگردد.
غرض، اين كه تور شكار خودت هستى و صيدهاى گوناگون هم براى تو هست و دستورالعمل كتاب الهى است، كه اين دولت را هم به كف آوردهاى، ديگر از تو حركت، از خدا بركت. شما تشنه بشويد، خداوند آب را براى تشنه آفريده است. در نظام عالم آب بدنبال تشنه است، همانطور كه تشنه بدنبال آبست. كلمات دار هستى، همه عاشق و معشوق و طالب و مطلوب يكديگرند.
بدان اندازه كه ما بدنبال روزى و غذا و آب و نانيم، آنها دو صد چندان به دنبال ما هستند. انسان باب اللّه است، اينهمه همه مىكوشند كه در اين باب اللّه بكمال وجودى خودشان برسند.
قرآن، آب حيات انسان است، اين آب هم تشنه و طالب انسان است، همانطور كه انسان تشنه او است، بدان اندازه كه ما شائق قرآنيم، چندان برابر قرآن عاشق ما است. بقول عارف رومى:
حكمت حق در قضا و در قدر | كرد ما را عاشقان يكدگر | |
آب مىنالد كه كو آن آب خوار | تشنه مىنالد كه كو آب گوار | |
آسمان مرد و زمين زن در خرد | آنچه آن انداخت اين مىپرورد | |
پس زمين و چرخ را دان هوشمند | چونكه كار هوشمندان مىكنند | |
گرنه با هم اين دو دلبر مىمزند | پس چرا چون جفت درهم مىخزند | |
انسان دو دهان دارد، يكى گوش كه دهان روح او است، و ديگر دهان كه دهان تن او است اين دو دهان خيلى محترماند. انسان بايد خيلى مواظب آنها باشد. يعنى بايد صادرات و واردات اين دهنها را خيلى مراقب باشد.
آنهائيكه هرزه خوراك مىشوند، هرزه كار مىگردند، كسانيكه هرزه شنو مىشوند، هرزهگو مىگردند. وقتى واردات انسان هرزه شد، صادرات او هم هرزه و پليد و كثيف مىشود. حضرت وصّى امير المؤمنين عليه السلام، فرمود:
«و اعلم انّ كلّ عمل نبات، و كلّ نبات لا غنى به عن الماء، و المياه مختلفة، فما طاب سقيه، طاب غرسه و حلت ثمرته، و ما خبث سقيه، خبث غرسه و أمرّت ثمرته».[10]
بهبينيد چهقدر كلام بلند است؟! فرمود: عمل نبات است، و هيچ نبات از آب بىنياز نيست، و آبها گوناگوناند، هر آبى كه پاك است، آن نبات هم پاك و ميوهاش شيرين خواهد بود، و هر آبى كه پليد است، آن نبات هم پليد و ميوه او تلخ است.
خود عمل، حاكى است كه از چه آبى روئيده شده است. بارى، غرض ما اين بود كه همنشينى اثر دارد، خوشا بحال كسانى كه همواره مصاحبت با خدايشان دارند، جليس و انيس آنان خدايشان هست، اين فرقه سوخته جان و رواناند، و آدابدانان ديگرند.
موسيا آدابدانان ديگرند | سوخته جان و روانان ديگرند | |
آنهائى كه همنشينى با خداوند عالم دارند، كسانى هستند كه اسماء جمالى و جلالى خداوند سبحان در ايشان رسوخ كرد، جوادند، رحيمند، عطوفند، عالمند و همچنين داراى ديگر اسماء اللّه هستند. اينها آداب خاص دارند و آن كس كه متأدب به آداب اللّه شده است از شش جهت چشمههاى معارف از حقيقت او جوشش مىكند.
اين سير انفسى مهمتر از سير آفاقى است. سير آفاقى نهايت آن، معرفت فكرى و علم حصولى است «اولئك ينادون من مكان بعيد» سير انفسى غايت آن معرفت شهودى است كه «لم اعبد ربا لم أره».
درست است كه همه كلمات آياتند و آيت علامت و نشانه هست، و بيان كننده ذات حق و صفات حق و افعال او است، اما آنطوريكه صحيفه وجود انسان براى او گويا است، آفاق آنچنان گويا نيست. وانگهى ما كه مىخواهيم براه بيافتيم و به مطلوب خود برسيم، بايد اقرب طرق را در نظر بگيريم، از نزديكترين راه بايد قدم برداريم و بدنبال هدف برويم، ما نزديكتر از خود، راهى نداريم حالا كه مىخواهى براه بيافتى و بجائى برسى، چرا از زمين، چرا از آسمان، چرا از اين و آن، چرا از خودت شروع نكنى، چرا از سير نفسى خويشتن بالا نروى، چرا كتاب وجود خودت را نشورانى؟ از خود بطلب هرآنچه خواهى كه توئى.
وجه ديگر، در معنى «القرآن مأدبة اللّه»، اين كه مأدبه، فرهنگستان است، مأدبه ادبستان است كه بتخفيف مىگويم دبستان، مأدبه مكتب است، مدرسه است، جاى تأديب و تربيت است. آنجائى كه به انسان ادب ياد مىدهند آنجا را مأدبه مىگويند، قرآن به انسان أدب ياد مىدهد.
ادب چيست؟ كتاب منتهى الأرب في لغة العرب، كتاب لغت گرانقدر و ارزشمند است، لغت اصيل عربى را بفارسى سره، درست ترجمه كرده است، انسان بخواهد لغتى را به لغت ديگر درآورد، و درست از عهده آن برآيد خيلى دشوار است. بايد يك انسان فنّان و كار كشته باشد و مؤلف «منتهى الارب» صفى پورى حائز اين اهميت است.
وى گويد: «ادب يعنى نگاهداشت حدّ هرچيز».
به همين لحاظ علوم ادبى را علوم ادبى ناميدهاند، چون حافظ و نگهدار حدود معارف مربوط به خودند، و هر رشتهاى از علوم ادبى ميزانى براى نگاهداشت حدّ معارف خود است. مثلا علم عروض، يكى از رشتههاى علوم ادبى است كه ميزانى شعر، و نظم سنج است. اين ميزان، حدّ شعر را نگاه مىدارد، كه دو مصراع يك بيت را با يكديگر مىسنجد، و دو بيت يك غزل يا يك قصيده را توزين مىكند، سپس حكم مىكند كه اين شعر زحاف دارد و موزون نيست، پس علم عروض، علم ادب است كه حدّ شعر را نگاه مىدارد و نمىگذارد كه از قالب خود بدر رود.
علم نحو و صرف از علوم ادبيهاند چرا؟ زيرا كه هر زبان در تأديه معنى براى خود حدّى دارد، جملهبنديها و تركيب عبارات آن حدّى دارد، خواندن او حدّى دارد، اعراب او حدّى دارد، علم صرف و نحو، دستور مىدهند كه اين كلمه و اين جمله بايد اينطور اداء كنيد، و بايد بدين وجه پياده نمائيد و بدينصورت بخوانيد، خلاصه، زبانرا در قالب خودش نگاه مىدارند، و نمىگذارند از خود بدر برود. چه همينكه از حدّ خود بدر رفت كج و معوّج مىشود و به غلط معنى مىدهد، هرچيز كه در حدّ خود باشد، موزون و مطبوع است.
ابو الاسود الدئلى، شنيد كه شخصى اول سوره برائت را قرائت مىكند: «أَنَّ اللَّهَ بَرِيءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ» (بكسر لام رسوله)، گفت من گمان نمىبردم كه كار مردم بدينجا بكشد، آنگاه با راهنمائى امير المؤمنين عليه السلام، شروع به وضع علم نحو نمود به تفصيلى كه در روضات خوانسارى مذكور است.
قرآن مجيد مىفرمايد: ما نظام عالم و كلمات دار هستى را به ميزان و قدر آفريديم «إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ»[11] هيچ اعوجاجى و انحرافى در آن راه ندارد، و زيباتر از اين تصور شدنى نيست. آن قلمى كه عالم را بدين زيبائى نگاشت، همان قلم آدم را به نيكوترين صورت درآورده است، و همان قلم نگارنده قرآنست، عالم و آدم و قرآن از يك نگارنده و يك قلماند. نه شيرينتر از عالم و رصينتر و موزونتر از آن تصور شدنى است، و نه زيباتر از آدم مىتوانيد موجودى پيدا كنيد و نه محكمتر و حكيمتر از قرآن كتابى. اين همه صنايع يك صنعاند و نگاشته يك قلم، و همه كلمات وجودى يك مؤلفاند.
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد | هزاران نقش بر لوح عدم زد | |
اين دو كتاب تدوينى و تكوينى، هر دو مطابق هماند، و انسان كامل هم با هريك آنها مطابق است، آنچنانكه عالم را و يا انسان كامل را در يك كفه ترازو و قرآن را در كفّه ديگر ترازو قرار دهيم، مىبينيم كه يك سر موئى كم و زياد ندارند، انسان كامل، عالم است، انسان كامل قرآنست.
جهان انسان شد و انسان جهانى | از اين پاكيزهتر نبود بيانى | |
جناب فرات بن ابراهيم كوفى، كه از علماى قرن سوّم هجرى است، در تفسير شريف معروف به تفسير «فرات كوفى» به اسنادش روايت فرموده است: «عن ابى عبد اللّه عليه السلام، قال: انّا انزلناه في ليلة القدر، الليلة فاطمة و القدر اللّه فمن عرف فاطمة حقّ معرفتها فقد ادرك ليلة القدر و انّما سميت فاطمة، لان الخلق فطموا عن معرفتها، او معرفتها الشك من ابى القسم.
قوله: و ما ادريك ما ليلة القدر، ليلة القدر خير من الف شهر، يعنى خير من الف مؤمن و هي أمّ المؤمنين تنزّل الملائكة و الروح فيها و الملائكة، المؤمنون الذين يملكون علم آل محمد «ص» و الروح القدس هي فاطمة باذن ربّهم من كل امر سلام هي حتى مطلع الفجر، يعنى حتى يخرج القائم».[12].
در اين حديث شريف حضرت امام صادق عليه السلام، جدش حضرت صديقه طاهره، فاطمه زهرا را ليلة القدر معرفى فرمود، چرا حضرت صديقه سلام اللّه عليها، ليلة القدر نباشد و حال آن كه يازده قرآن ناطق در اين ليله نازل شده است. حديث ياد شده خيلى بلند است و متضمن مباحثى عرشى است كه فعلا از حريم موضوع ما خارج است، لعلّ اللّه يحدث بعد ذلك امرا.
قرآن كريم كه عصاره حقائق بىكران جهان هستى است، بر انسان كاملى كه مخاطب به «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ است» بطور نزول دفعى و يكبارگى نازل شده است. در لغت عرب انزال، نزول دفعى است و تنزيل، نزول تدريجى، «إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ» (سوره قدر) «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ تَنْزِيلًا»[13] بعرض رساندهايم كه انسان به فعليت رسيده قرآن ناطق است، و امام صادق عليه السلام، فرمود: «من عرف فاطمة حقّ معرفتها فقد ادرك ليلة القدر».
مبانى عقلى و نقلى داريم كه منازل سير حبّى وجود در قوس نزول، معبر به ليل و ليالى است؛ چنانكه در معارج ظهور صعودى به يوم و ايام، بعضى از ليالى ليالى قدراند و بعضى از ايّام ايّام اللّه، از اين اشارات در إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ و در حديث مذكور و نظائر آنها تدبّر بفرما، «اقرأ و ارق».
اين فاطمه عليها السلام كه ليلة القدر يازده كلام اللّه ناطق است، كه امام صادق فرمود: كسى حق معرفت به آن حضرت پيدا مىكند، يعنى بدرستى او را بشناسد ليلة القدر را ادراك كرده است. و آن مريم عليها السلام كه مادر عيسى روح اللّه است خداوند سبحان فرمود: «وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مَرْيَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِها مَكاناً شَرْقِيًّا فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا»[14] چه مرد و چه زن بايد خودش را تزكيه نمايد و حلقه بندگى در گوش كند، فيض حق وقف خاصّ كسى نيست، بقول شيرين حكيم ابوالقاسم فردوسى:
فريدون فرخ فرشته نبود | به مشك و به عنبر سرشته نبود | |
به داد و دهش يافت آن نيكوئى | تو داد و دهش كن فريدون توئى | |
جناب جابر رضوان اللّه عليه، در روز اربعين، از شهادت كعبه عاشقين حضرت سيد الشهداء عليه السلام، محرم شد و بزيارت تربتش تشرف حاصل كرد، در زيارت نامهاش به امام عرض كرده است كه از پستان ايمان شير خوردى.
خوشا بحال آن فرزندى كه از پستان ايمان شير خورده، از پستان پاك شير خورده، در زهدان پاك پرورش يافته و در دامن پاك تربيت شده است.
زهدان و دامان و پستان در سرنوشت طفل، در خوى طفل، در تكامل و احوال و اطوار زندگى طفل بسيار مؤثراند.
الحمد للّه كه سمينار ما حافل استادان دانشگاهى و دانشپژوهان و دانشجويان و ارباب فضل و كمال و دانش و بينش است، سخنى از قانون شيخ رئيس بعرض برسانم:
شيخ رئيس در قانون، چهار فصل در پرورش طفل بحث كرده است، در يكى از آن فصول سخنش را بدينجا كشاند كه افكار پدر و مادر و نيّات و حالاتشان همه در كودك اثر مىگذارد، در فصل دوّم در ارضاع و تغذيه كودك بحث كرده است، كه اخلاق مرضعه از مجراى شير در كودك اثر مىگذارد تا اين گويد: «و لهذى نهى رسول اللّه عليه السلام عن استظئار المجنونة»، يعنى به علت اين امورى كه در تأثير شير گفتهايم رسول اللّه «ص» نهى فرمود كه دايه طفل زن ديوانه باشد. اگر مىخواهيد فرزند را به دايه بسپاريد در خلق و خوى و روش و بينش وى تأمل بفرمائيد كه اين امور از مجراى شير در طفل اثر مىگذارد، شير زن احمق، موجب بلاهت طفل مىشود اصلا غذاها مطلقا در مغتذى اثر مىگذارد.
در حديث آمده است، كه بهترين غذا براى طفل، شير مادر او است.
خداوند سبحان آغوش مادر را براى كودكش مانند تختى آفريده، و در بالاى اين تخت دو تا مشك شير تصفيه و استريليزه شده مطابق مزاج طفل مقدار شيرينىاش و حرارتش و چربىاش در تحت تدبير ملكوت بالا سرش آويخته است. مادر، بچه را روى اين تخت زانوهاى خودش مىگيرد و با نوازش پستان بدهان او مىگذارد. اين شير، عصاره جان مادر است اين مهر و محبّت مادر است كه در كام فرزند مىنشيند و آن مزه عاطفه مادرى را از نوشيدن اين شير مىچشد به مادر مهربان مىشود و مهر مادرى را لمس مىكند.
اما خانمى فرزند را شير خشك كه شير گاو است و براى مزاج گوساله است مىدهد، آن شير در طفل اثر مىگذارد، اين فرزند از مادرش شير نخورده، مهر مادرى را نچشيده است، چه بسا از اين گونه مادرها كه از فرزندانشان ناله دارند كه بزرگ شدند و اسائه ادب و گستاخى مىكنند.
خانم، اين كه از تو شير نخورده است، شير گوساله را خورده است، گوساله كه بزرگ شد گاو مىشود و شاخ مىزند، حالا جنابعالى مادر هم از او ناراضى هستى. اينها يك سلسله حقائقى در نظام هستى است و شرع مقدس كه مبيّن حقائق اسماء تكوينى است در تمام شئون زندگى ما چيزى را فروگذار نكرده كه بيان نفرموده باشد.
سخن در اين بود كه علوم ادبى حافظ و نگهدار حدود معارف مربوط به خودند، خطّاطى هم يك رشته از علوم ادبى است. مشاق در تعليم خط نيازمند بدستورالعمل است، كه حدّ حروف را مطابق هر قلمى رعايت كند، كه دهن نون به حدّ چند نقطه باشد و قامت الف چند نقطه و سر ميم چطور، و شكم جيم چگونه، اين آداب نقطهگذارى حروف را تعديل مىكند و به آنها زيبائى مىدهد و در حدّشان نگه مىدارد.
در قسمت حكم نهج البلاغة آمده است «قال عليه السلام، لكاتبه عبيد اللّه بن ابى رافع: الق دواتك، و اطل جلفة قلمك، و فرّج بين السطور، و قرمط بين الحروف، فانّ ذلك أجدر بصباحة الخط»[15].
يعنى امير المؤمنين «ع» به نويسنده خود عبيد اللّه بن ابى رافع فرمود:
دواتت را ليقه بينداز، و زبانه قلمت را دراز گردان، و ميان خطها را گشاده گردان، و حرفها را نزديك به يكديگر بنويس كه اين روش نوشتن به خوبى خط سزاوار است. ليقه مركب را لايق نوشتن مىكند و به همين جهت آن را ليقه گفتهاند. و زبانه قلم دراز باشد روان مىنويسد.
ممكن است كسى رشت و زيبا را تميز ندهد و در علوم ادب، نكتهسنج و زبانفهم و آشنا نباشد، خط زشتى را كه با آب طلا نوشته شد به بيند و بهبه بگويد، بديهى است كه نظر چنين كس ملاك نيست. يكى دندان دارد و ديگرى بىدندان است آن كه بىدندانست اگر در لقمه نان، شن، سنگريزه بوده باشد متوجه نمىشود، نان را با سنگريزه فرو مىبرد، اما آن كه دندان دارد، همان نخستين بار كه لقمه را بدهان گرفت، سنگريزه دندانش را مىزند، آرى كسانى كه نكته سنجاند، دندان دارند، در علوم ادب خبرهاند صحيح را از سقيم تميز مىدهند.
غرض، اين كه همانطور علوم ادب، ميزان و مكيال سنجش و نگاهدار معارف و كمالات مربوط به خودند، قرآن با انسان بدينسان است: «القرآن مأدبة اللّه»، اين دستورالعمل الهى ادبآموز و ادبكننده است. انسان را در حدّ انسانيش نگاه مىدارد، او را از اعوجاج و انحراف حفظ مىكند، نمىگذارد كه بسوى ديوى و ددى برود، او را به فعليتش و كمال انسانيش مىكشاند و مىرساند: «إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ»[16].
كسى كه به آداب قرآن انسانساز متأدب نباشد، علاوهبر اين كه خودش انسان نيست، مثل آن بىدندان است كه هر حيوان مستوى القامه را انسان مىپندارند، بقول عارف جامى:
حدّ انسان به مذهب عامّه | حيوانى است مستوى القامه | |
پهن ناخن، برهنه تن از مو | به دوپاره سپر بخانه و كو | |
هر كه را بنگرند كاينسان است | مىبرندش گمان كه انسان است | |
چيست انسان برزخى جامع | صورت خلق و حق در او واقع | |
شما اين انسان نماهاى ديوخوى و ددمنش را مشاهده مىفرماييد كه هر روز چه مشكلاتى براى اهل اللّه ببار مىآورند، و هر شب چه مصائبى. چرا شما به خود اجازه يك فلاخن انداختن و يك كلوخ پرت كردن به خانهاى نمىدهيد و در مقابل اين همه موشكزدنها و ويرانيهاى شهرها و خانههاى مسلمانان بىدفاع را از آنان مىبينيد. اينها بصورت ناساند، و بسيرت «نسناس» همانست كه حضرت انسان كامل جناب وصىّ، امام امير المؤمنين على عليه السلام، فرمود و سيد رضى در نهجالبلاغه آورده است كه: «فالصورة صورة انسان، و القلب قلب حيوان، لا يعرف باب الهدى فيتبعه و لاب العمى فيصدّ عنه فذلك ميت الأحياء»[17].
اينها گرگاند در كسوت انسان. الآن هم پرده برداشته شود، و «يوم تبلى السرائر» قيام كند در آنسوى پرده اين اشباه انسان را بصورت و سيرت واقعى آنان گرگ و پلنگ مىبينيد.
اى دريده پوستين يوسفان | گرگ برخيزى از آن خواب گران | |
گشته گرگان آن همه خوهاى تو | مىدرانند از غضب اعضاى تو | |
آن سخنهاى چو مار و كژدمت | مار و كژدم گردد و گيرد دمت | |
اينها انسان نيستند، حيوانات درندهاند در لباس انسان، در قالب و غلاف انسان. انسانيت انسان به غلاف تنش نيست، بلكه به آن شمشير جانش است، بقول شيخ سعدى:
طعنه بر من مزن بصورت زشت | اى تهى از فضيلت و انسان | |
تن بود چون غلاف و جان شمشير | كار شمشير مىكند نه غلاف | |
به موضوع بحث برگرديم: همانطور كه عرض كردهايم، سير انفسى مهمتر از سير آفاقى است، بايد كتاب وجود خودتان را مطالعه كنيد، در خودتان بايد سفر به فرمائيد. ما هرچه را كه تحصيل مىكنيم، از همين كانال وجودى خودمان مىگيريم، جز اين كه معدّات مىخواهيم. استاد در واقع معلم نيست، هرچند بظاهر مىگوييم معلم. استاد، علم دهنده نيست، استاد معدّ است، علم دهنده ديگرى است. «الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ.
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ، اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ، الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ، عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ، يَعْلَمْ».[18]
علت تامّه، حقيقت جهانهاى هستى است، اينها علت تامّه نيستند. به كتاب اسناد مىدهيم كه اين كتاب خيلى چيزهاى خوب به ما آموخته است، اسناد تعليم به كتاب، مجازى است ...
و يا مىپرسيم: شما اين علوم و معارف را از محضر چه كسى تحصيل كردهايد؟ در جواب مىگويد: از محضر فلانى، اسناد افاده به فلانى مجاز است:
ديدهاى خواهم سبب سوراخ كن | تا حجب را بركند از بيخ و بن | |
موحّد مىداند كه هرچه اسم خلق روى او است عنوان اعدادى براى انسان دارد.
ما در امورى كه بدانها تعلق داريم و از ناحيه آنها كسب كمال مىنمائيم، كمى تجزيه و تحليل بكنيم و كاوش بهنماييم، باين نتيجه مىرسيم كه همه آنها معداتند. مثلا: كسى كه كتاب را آموزنده مىداند، آيا معانى و حقائقى را كه از كتاب فهميد، كاغذ و سياهى، يعنى مركّب به او تعليم دادهاند. مگر كاغذ و مركّب محتوى اين مطالب علمىاند؟ مگر كاغذ و مركب جماد نيستند؟ ما با زور بازو از دوده و زاج و صمغ و ماز و مركب ساختهايم، سپس مطابق وضع و قراردادى خودمان نقوشى را پياده كردهايم، كه هريك علامت و نشانهاى براى يك معنى است، مثل نصب بيرق و علامتهاى رانندگى و جز آنها. همچو نيست كه اين معانى در نهاد اين نقوش باشد.
دو مثقال مركب را آب كرديم، و در دوات ريختيم كه اگر به بيرون ريخته مىشد يك مقدار آب سياه بود حالا اين را آوردهايم با نوك قلم مطابق وضع و قرارداد خاصّى علائم حقائق و اعيان خارجى گردانيم. اينها معدّات ما براى استفاضه از فيض على الاطلاق مىباشند.
و الملهم المبتدع القديم | حق، عليم، منّه عظيم | |
ما به ظاهر كه اين سوى را مشاهده مىكنيم، اسناد تعليم علوم و معارف را به اين و آن مىدهيم و وقتى كه دولت معرفت را به حقيقت يافتهايم، مىبينيم اين اسنادها همه مجازىاند.
و باز از اين شخص مىپرسيم، شما از استادتان چگونه علم آموختيد، براى ما بيان بفرمائيد: او چگونه به شما علم داده است؟ حالا كه مىخواهد بيان كند مىگويد: اين كه معلوم است، استاد حرف زد ما گوش كرديم از او آموختيم.
مىپرسيم چگونه معلوم است؟ حرف زدن، حركت زبان و برخورد نفس به مخارج است، كه از تموّج و شكن هوا اصواتى به نام الفاظ صورت مىپذيرد، آيا علم از جان استاد در اين فضا با موج، و شكن هوا به صماخ گوش متعلم رسيد، و از آنجا در وى رسوخ كرد و به عضوى از اعضاى او نشست و دانا شد؟
اينطور است؟ يك مقدار تأمل مىكند و مىايستد و مىبيند اينطور نيست.
وانگهى، در اين تعليم و دهش از استاد چيزى كاسته شد، يا اين علم را كه انفاق كرد بر دانائى او افزوده شد. اين ديگر چه نعمت و سرمايهايست كه به انفاق افزوده مىشود؟! بر اثر فحص و بحث و تدبر و تحقيق، منتهى مىشود، به اينكه تمام اين امور از درس و بحث و نوشتن و شنيدن و مطالعه و فكر و پاى تخته رفتن و ترسيم اشكال و وعظ و خطابه، و ديگر امور وابسته به تعليم و تعلم همه معدّاتاند، و آنكه علت تامه و مفيض على الاطلاق و معطى مطلق كمال است، خداوند سبحان است، و در اين مقام نيز سؤالات بسيار پيش مىآيد، كه نحوه استكمال چگونه است؟ كيف كان، انسان در مسير استكمال و تعالى روحى، بر اثر مراقبت تامّ و مجاورت با عالم قدس ملكوت، و اغتذا و تأدب از اين مأدبه الهى به كمال مىرسد و فعليت مىيابد، و آنگاه مىبيند چشمههاى حكمت از جان او مىجوشد و به حرف مىآيد و گويا مىشود، اين جوشش خوب است.
انسان چاهى حفر كند و به آب نرسد، از خارج سطل، سطل در آن آب بريزد و ذخيره كند، بالأخره اين چاه آب نمىشود، اين چاه، چاه نيست، چاه آنست كه به چشمه آب برسد و آب از خود او بجوشد بناى حكماى پيشين بر اين بود كه همه كس را حكيم نمىگفتند. يعنى انسان تا به فعليتى نائل نمىشد كه از خود او حكمت بجوشد او را حكيم نمىگفتند، او را فيلسوف مىخواندند، يعنى محب حكمت، نه حكيم.
تا شخص در راه دانشجوئى و دانشپژوهى بود، تا در مسير طلبگى و تحصيل علم و استكمال بود، او را فيلسوف مىناميدند، كه طالب و عاشق و شائق حكمت است، و چون بدانجا مىرسيد، كه ملكه استنباط بدست مىآورد و مجتهد در فن مىشد و خودش به حرف مىآمد و از قال فلان و قال بهمان، خلاصى مىيافت كه به آب رسيده بود و خودش چشمه شده بود و از خود او آب حيات و حكمت مىجوشيد، حالا او را حكيم مىگفتند.
آرى انسان بجائى مىرسد، كه خودش منبع مىشود، از خود او مىجوشد، اين جوشش خوب است. هم از زبان أئمه ما عليهم السلام، روايت شده است، و هم از زبان حضرت عيسى عليه السلام، باين مضمون كه نگوئيد علم در دل زمين است چه كسى مىتواند زمين را بكاود تا به علم برسد؛ و نگوئيد علم در آنسوى درياها است چه كسى مىتواند اين اقيانوسها را سير كند تا در آنطرف درياها به علم دست بيابد؛ و نگوئيد علم در آسمانها است چه كسى مىتواند صعود كند، بالا برود تا به علم برسد؛ علم در ذات شما عجين شده است، علم را از نهاد خودتان بجوئيد، علم را از كانال وجودى خويش تحصيل كنيد، به چه نحو؟ فرمودند به آداب الهى متأدب بشويد تا از شش جهت ذات شما علم بجوشد كه غرق در علم بشويد.
سير انفسى بنمائيد، پاسبان حرم دل باشيد، امام صادق عليه السلام فرمود:
«القلب حرم اللّه فلا تسكن في حرم اللّه غير اللّه»، استقامت در كار داشته باشيد- همان مثال انگشت ذغال در جوار آتش است- تا استعداد و قابليتى پيدا كنيد، كه «يكاد زيتها بضئ و لو لم تمسسه نار»، و به محض اينكه نار به او مسّ نموده است، «نور على نور يهدي اللّه لنوره من يشاء». انسان بر اثر مصاحبت و مجاورت با ملكوت عالم ملكوتى مىشود، و ملكوت يك پارچه نور است، آنگاه به بيان مبارك حضرت وصى، امام امير المؤمنين على عليه السلام:
«المؤمن يتقلّب في خمسة من النور: مدخله نور، و مخرجه نور، و علمه نور، و كلامه نور، و منظره يوم القيامة الى النور»[19].
چنين انسان دهنش و سخنش و ورود و خروجش و برزخ و قيامتش، و همه اطوار و شئون وجودش، نور مىشود. و مظهر تام حقيقت اللّه نور السموات و الارض، مىگردد.
اما ظرف علم و تجرد نفس و امورى كه در پايان جلسه قبل، به اشارت در پيرامون آنها وعده دادهايم: امير المؤمنين، عليه السلام به كميل فرمود: «انّ هذه القلوب اوعية فخيرها أوعاها»[20] فرمود: اين دلها ظرفها هستند، هر دلى كه گنجايش و ظرفيت آن بيشتر است او بهتر است.
اين كلام امام، يك ترازوى انسانسنج است، چنانكه معروض داشتهايم، هر ميزانى با موزون خود (يعنى متاع و آنچه كه بدان سنجيده مىشود) مناسبتى دارد، با ترازوى زنبيلى كه نمىشود حرارت هوا را سنجيد، هرچيز بمناسبت خودش ترازوئى دارد، انسان كامل براى انسانهاى ديگر ميزان است امام صادق عليه السلام فرمود: «نحن الموازين القسط».
گر بصورت آدمى انسان بدى | احمد و بو جهل پس يكسان بدى | |
امير المؤمنين عليه السلام، انسانها را تقويم و توزين مىكند، كه قدر و قيمتشان چهقدر است فرمود: «فخيرها أوعاها» هركسى كه حقائق و معارف بيشتر دارد، او ارزشمندتر است. ملاحظه بهفرمائيد خداوند سبحان فرمود: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ، فِي كِتابٍ مَكْنُونٍ، لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ»[21] نفرمود الّا العالمون. چه كسى مىتواند قرآن در كتاب مكنون را مس كند؟ آنكس كه مطهّر باشد.
بهتر از گفته تو گفتارى | خوشتر از دفتر تو دفتر نيست | |
دفترى بىكرانه دريابى | كاندرو هر خسى شناور نيست | |
نرسد تا به سر گفتارت | دست جانى اگر مطهّر نيست | |
اين مس متعارف كه مسّ ظاهر انسان با مس ظاهر قرآنست، كه بايد بدن با طهارت باشد، يك نشانه و سايهاى از آن مسّ است، آن مس ادراك و يافتن است، تفاوت ميان اين دو مسّ از زمين تا آسمان است، از ظاهر تا باطن است، از صورت كتبيه قرآن تا قرآن «في كتاب مكنون» است.
و خداوند سبحان فرمود: «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ»[22] نفرمود اعلمكم، عرض نمىكنم علم نه، «يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ»[23]، اما علمى كه بر مبناى طهارت و تقوى باشد بقول حكيم سنائى:
علم كز تو تو را بنستاند | جهل از آن علم به بود بسيار | |
و نيز بقول همين عارف نامور:
چو علم آموختى از حرص، آنگه ترس كاندر شب | چو دزدى با چراغ آيد، گزيدهتر برد كالا | |
حالا دقت بفرمائيد، كه «فخيرها أوعاها» به چو نحو است، چرا آنكس كه گنجايشش بيشتر است بهتر است.
در جنگ احد، بر اثر بىاحتياطى و گوش بفرمان نبودن چند نفر، تعدادى از سلحشوران اسلام بدرجه رفيعه شهادت رسيدند، مدينه، منطقه كوهستانى است، مردم در زمان جنگ خسته و جراحت ديدهاند، علاوه اين كه عدد مسلمانها هم كم بود، قبر كندن در سرزمين كوهستانى دشوار است، رسول اللّه «ص» دستور فرمود هرچند شهيد را در يك قبر بسپارند، و فرمود: هر يك از آنها علم و آگاهيش به قرآن بيشتر است و بيشتر آن را حافظ است،
بدن او را جلوى ديگرى قرار دهند. آرى هر كه عالمتر و آگاهتر و قرآنىتر است، حتى بدنش هم بايد قبله آن ديگرى باشد «فخيرها أوعاها».
ملكوت عالم با اين كه عظيم است علم و عالم آنقدر عظمت دارد كه عالم در آن ملكوت عظيم ناميده مىشود، ثقة الاسلام كلينى در كتاب فضل علم «اصول كافى» باسنادش از حفص بن غياث روايت كرده است كه:
«قال قال لى ابو عبد اللّه، عليه السلام: من تعلّم العلم و عمل به و علّم للّه دعى في ملكوت السماوات عظيما، فقيل: تعلّم للّه و عمل للّه و علّم للّه»[24].
اما در تجرد نفس ناطقه انسانى، علماى ما از قديم و حديث، ادله بسيار اقامه كردهاند كه نفس از عالم طبيعت نيست، موجودى است از آنسوى طبيعت، از عالم متافيزيك، از عالم مجردات است، از عالم اله است، و ما به اين فكر افتادهايم كه اين ادله را جمعآورى نماييم، تاكنون بيش از هفتاد دليل عقلى غير از ادلّه نقلى بدست آوردهايم، اميد است كه بزودى توفيق تنظيم آنها حاصل شود، و در دسترس ارباب علم و كمال قرار گيرد نحوه تنظيم را از ادله عقلى روان و ساده شروع كردهايم و به برهانيات خيلى بلند خاتمه مىدهيم و پس از آن وارد در نقل ادله نقلى مىشويم.
مثلا يك دليل ساده، اين كه انسان بدنش را از اكل و شرب بازمىدارد.
مانند يك مرتاض كه بر بدن غضب مىكند و مىخواهد او را ذليل بدارد، انسان روزه مىگيرد بدن تشنه است گرسنه است آب مىخواهد نان مىخواهد به او آب و نان نمىدهد، از حضرت رسول اللّه «ص» روايت است كه معده مرتع شيطان است هرچه چراگاه شيطان آبادتر باشد رغبت شيطان به آن بيشتر خواهد بود. روزه يك رياضت شرعى است.
ناز پرورد تنعم نبرد راه بدوست | عاشقى شيوه رندان بلاكش باشد | |
يكى از آشنايان- خدا رحمتش كناد- در وسط تابستان در غير ماه مبارك رمضان روزه داشت، به او گفتم آقا شما در اين سن و در اين هواى گرم و سوزان روزه داريد؟! در جوابم گفت: من از اين بدن سيلى خوردهام، سركشى كرد و مرا به اين سو و آن سو كشانيد، حالا من مىخواهم انتقام بكشم و او را ذليل بدارم.
بلكه انسان در غير حال روزه و رياضت هم براى حفظ وقار و موقعيت خود در نزد ديگران از تمايلات بدنى و خواهشهاى نفسانى خوددارى مىكند.
غرض ما اين است، اين كه بدن است مىگويد من آب و نان و آسايش مىخواهم، و ديگرى قاهر بر او است و او را مهار كرده و از خواستههايش باز داشته است، و اين هر دو يك فرد انسان است، و اين هر دو توئى من مىخواهم بدانم فرق بين آن تويى تو و اين تويى تو چيست، آن آمر و ناهى قاهر كيست؟
و يكى از ادله نقلى ما در موضوع مذكور اين كلام كامل امير المؤمنين عليه السلام است، كه سيد رضى در نهجالبلاغه نقل فرموده است: «كل وعاء يضيق بما جعل فيه إلّا وعاء العلم فانّه يتسع».[25]
هر ظرفى گنجايش دارد، كه تا همان اندازه گنجايش، مظروفش را مىپذيرد، بيش از آن برايش امكان ندارد اين ظرفها مثلا يكى فنجان است و ديگرى كاسه، و يك حوض است و ديگرى بركه، و يكى درياچه است و ديگرى دريا؛ اينها هر يك حدّى دارند، و مظروف هريك كه از حدّش گذشته است لبريز مىشود، و ديگر آن ظرف يك قطره را هم نمىپذيرد؛ اما امير المؤمنين عليه السلام فرمود: هر ظرفى كه مظروفش در او قرار بگيرد، گنجايشش كم مىشود؛ مگر ظرف علم كه هرچه علم در او مىريزى، بجاى اينكه گنجايشش كم گردد بيشتر مىشود.
اين شخص تاكنون نمىتوانست مثلا مسائل رياضى در سطح بالا را متوجه بشود و حل كند، ولى كلاسها ديد و علوم و معارف تحصيل كرد، و قضايا و قواعد رياضى كسب كرد، و پلهپله بالا آمد، ظرف علمش سعه وجودى يافت كه حالا به خوبى از عهده حل آن مسائل برمىآيد، بلكه خودش مسائل رياضى سنگين طرح مىكند، و همچنين در ديگر فنون علوم و هرچه بيشتر فرا مىگيرد، استعداد و آمادگيش براى فراگرفتن مطالب مهمتر بيشتر مىشود، و فياض على الاطلاق هم مطابق قابليت قابل، افاضه فيض مىفرمايد، كه أحدى در عالم محروم نيست، «يا من لا تزيده كثرة العطاء الّا جودا و كرما».
خواجه ابو الهيثم، احمد بن حسن جرجانى، كه از دانشمندان قرن چهارم هجرى است در قصيده رائيهاش كه در سؤالات علوم عقليه است گويد:
چرا چو تن ز غذا پر شود نگنجد نيز | الم رسدش چو افزون كنى بر اين مقدار | |
و گوهرى دگر آنجا كه پر نگردد، هيچ | نه ازنبى و نه از پيشه و نه از اشعار | |
پس بدانكه، ظرف علم و خود علم واهب و متهّب علم مطلقا موجوداتى فوق علم طبيعتاند و از اين عرائضى كه تقديم داشتيم به جهش علمى و حدس نورى درياب، كه علم و عمل، جوهر و انسان ابدى سازند، نه عرض متصرّم متغير.
و ديگر اين كه مكمّل نفوس و مخرج آنها از نقص به كمال خداوند واهب الصور است، چه صور صورى كه «هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي الْأَرْحامِ، كَيْفَ يَشاءُ»[26] و چه صور معنوى كه «عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ»[27] و هرچه را كه به اعتبارى و نظرى و بضرب من التعبير غير و سوى مىگوييم، سمت اعدادى دارند، و همه معدّات ما براى قبول فيضاند. به فرموده متأله سبزوارى در منطق منظوم:
«و الحقّ أن فاض من القدسى الصور | و انما إعداده من الفكر» | |
.
يكى از اسماى حسنى آلهى، اسم مبارك مصوّر است «هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى».[28] مصورى است برونپرور و درونآراى، كه هم باطن را صورتگرى مىكند، و صور علمى مىدهد، و هم ظاهر را، «أَ فَرَأَيْتُمْ ما تُمْنُونَ أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ»[29] نطفه را شما صورتگرى مىكنيد يا ما صورتگرى مىكنيم؟
اين صورتگرها بخواهند صورتگرى كنند. اوّل بايد محلّ پذيراى صورت را بخوبى خشك كنند كه با رطوبت و ترى آن صورت نمىپذيرد، و با فرض پذيرفتن در اندك زمانى فاسد مىشود، و ضرب المثلى است كه نقش بر آب است، اما اين نقاش و صورتگر چيرهدست نطفه را كه آب است صورتگرى مىكند شيخ اجّل سعدى رضوان اللّه عليه، در اين موضوع چه نيكو سروده است:
ز ابر افكند قطرهاى سوىيم | ز صلب آورد نطفهاى در شكم | |
از آن قطره لؤلؤ لالا كند | و ز اين صورتى سر و بالا كند | |
دهد نطفه را صورتى چون پرى | كه كرده است بر آب صورتگرى | |
نكته ديگرى كه از كلام ياد شده امير المؤمنين عليه السلام استفاده مىشود، مقام فوق تجرد داشتن نفس ناطفه است، بيانش اين كه نفس در ابتدا به مرحله تجرد برزخى در مقام خيال مىرسد، و پس از آن تجرد عقلى مىيابد كه به ادراك حقايق مرسله، و معارف مطلقه، و انوار كليه به «كلّى سعىّ» قادر و نائل مىشود، كه اين حقائق نوريه به كلى از اوصاف و احكام مقيد به قيد ماده طبيعى، و از اشباح و اشكال محدود به حد صورت تجرد برزخى خيالى مبرّىاند نه احيازى براى آنها است و نه اوزانى و نه ديگر احوال موجود مادّى خارجى و مجرد به تجرد برزخى در كتب فلاسفه پيشين، تا بدان حد كه آگاهى دارم بيش از تجرّد برزخى نفس در مقام خيال متّصل، و تجرد عقلانى نفس، بحث نشده است.
ارسطو، پنج دليل در تجرّد برزخى نفس در مقام خيال اقامه كرده است، كه صدر المتألهين آنها را در اسفار آورده است و تجرّد عقلانى و اتحاد عاقل بمعقول و اتحاد نفس به عقل بسيط، فلاسفه پيشين مطالبى دارند. بلكه صائن-- الدين على ابن تركه در «تمهيد القواعد» مىفرمايد، كه حكماى اقدمين بر همين مبناى توحيدى و معرفت نفس، معنون در حكمت متعاليه ما بودند، و صدر المتألهين در «شواهد ربوبيه» فرمايد، كه با نظر تدبر ممشاى مشاء، به مسير حكمت متعاليه بازگشت مىكند.
كيف كان، يكى از مباحث عرشى كه در صحف حكمت متعاليه ما عنوان شده است مقام فوق تجرد داشتن نفس است و اين نيز به سه وجه است و هر سه وجه از امّهات و اصول مباحث نفس است يك وجه آن اين كه علاوهبر مجرد بودن نفس به تجرد خيالى و عقلى او را حدّ يقف نيست، يعنى در حدّى بايستد كه بگويد من ديگر گنجايش پذيرش علوم و معارف را ندارم، چنين نيست، بلكه نه كلمات نوريه وجوديه را نفاد است و نه نفس را حدّ يقف، بلكه اعتلاى وجودى پيدا مىكند كه به مقام وحدت حقه حقيقيه ظليه مىرسد و خليفة اللّه مىگردد، بلكه به فوق مقام خلافت نائل مىآيد، مقام فوق تجرد باين معنى را از كلام امام عليه السلام درياب كه فرمود: «كل وعاء يضيق بما جعل فيه الّا وعاء العلم فانه يتسع»، حالا اين مطلب مستفاد از اين كلام كامل را با آن كلام ديگر امام ضميمه كن كه فرمود: «انّ هذه القلوب اوعية فخيرها أوعاها». «فافهم و تبصّر».
سپس امام امير المؤمنين عليه السلام در ضمن همين كلام به كميل فرمود:
«اولئك و اللّه الأقلون عددا و الاعظمون قدرا يحفظ اللّه بهم حججه و بيناته حتى يودعوها نظرائهم و يزرعوها في قلوب اشباههم».
امام عليه السلام، در اين كلامش علما را تعبير به زارع فرمود كه «و يرزعوها في قلوب اشباههم»، و خداوند سبحان هم در قرآن خود را زارع خوانده
است «أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَحْرُثُونَ أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ».[30]
زارع كشاورز است كه كارش آباد كردن زمين و شخم و شيار زدن آن و بذر در آن افشاندن و آبيارى كردن و پروراندن است، جانهاى ما مزرعه الهى است، در اين حديث شريف تأمل بفرمائيد و مزرعه جان را بدست زارع آن بسپاريد، گر كام تو برنيامد آنگه گله كن.
جناب ثقة الاسلام كلينى- رضوان اللّه تعالى عليه- در كتاب ايمان و كفر اصول كافى باسنادش روايت فرموده است «عن يونس بن ظبيان عن ابى عبد اللّه عليه السلام قال: «انّ اللّه خلق قلوب المؤمنين مبهمة على الايمان فاذا أراد استنارة ما فيها فتحها بالحكمة و زرعها بالعلم و زارعها و القيّم عليها رب العالمين»[31].
فتح دل شيار كردن آنست، زرع آن بذر افشاندن آنست و اين بذر علم است، قيم محافظ پروراننده آنست و اين فاتح و زارع و قيم، رب العالمين است.
من از مفصل اين نكته مجملى گفتم | تو صد حديث مفصّل بخوان از اين مجمل | |
كسانى به نعمت شرح صدر و فتح متنعماند، متصف باسماء جمالى و جلالىاند از امروز و فردا گفتن خلاصى يافتهاند، از كثرت سرابى بدر آمدهاند، «في مقعد صدق عند مليك مقتدر» آرميدهاند همواره در افق أعلى و در قيامت كبرى بسر مىبرند و قيامتشان قيام كرده است.
من كه امروزم بهشت وصل حاصل مىشود | وعده فرداى زاهد را چرا باور كنم | |
عرض كرديم كه علم و عمل جوهر و انسان سازند و نفس به علم و عمل توسع و اشتداد وجودى مىيابد، علم مشخص روح و عمل مشخص بدنست و انسان را
بدنهاى در طول هم به وفق نشئات أخروى است، و تفاوت ابدان در نشئات به كمال و نقص است، و هركس مهمان سفره خود است و آنكه از دوزخ مىترسد در حقيقت ترس او از خودش است.
اين دو كلمه اصيل تعليم و تربيت كه موضوع بحث ما در دو جلسه اين سمينار بود، خيلى دامنهدار و ميداندار است، وقت بسر آمد،
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد، عمر | ما همچنان در اول وصف تو ماندهايم | |
از محضر مبارك شما مرخص مىشوم، خداوند شما را عاقبت به خير بفرمايد، همواره دعاگوى برادران و خواهران ايمانيم هستم، خداوند متعال اين ملت اسلامى ما را، و اين كشور جمهورى اسلامى ما را، و اين انقلاب عظيم اسلامى ما را، و رهبر بزرگوار و روحانيت عزيز و رزمندگان سلحشور ما را در كنف عنايت خويش و حمايت ولى اللّه اعظم ارواحنا فداه حفظ بفرمايد. بار آلها آنچه كه موجب تقرّب ما بسوى تو است ما را به عمل بدانها موفق بدار.
اين چند جمله در پيرامون تعليم و تربيت كه تقديم داشتهايم، اميد است كه مقبول طبع مردم صاحبنظر شود و به قول معروف:
برگ سبزى است تحفه درويش | چه كند بينوا ندارد بيش | |
[1] ( 1). اسرى/ 10.
[2] ( 2). من لا يحضره الفقيه، 4/ 385.
[3] ( 3). فصلت/ 54.
[4] ( 1). حشر/ 23.
[5] ( 1). مؤمنون/ 1.
[6] ( 1). انعام/ 163.
[7] ( 1). فصلت/ 39.
[8] ( 2). جنّ/ 17.
[9] ( 1). اصول كافى
[10] ( 1). نهجالبلاغه، خطبه 152، آخر خطبه.
[11] ( 1). قمر/ 50.
[12] ( 1). تفسير فرات كوفى/
[13] ( 2). هل اتى/ 24.
[14] ( 1). مريم/ 19.
[15] ( 1). نهج البلاغه، حكمت 315.
[16] ( 1). اسرى/ 10.
[17] ( 1). نهجالبلاغه، خطبه
[18] ( 2). سوره علق/ 1- 4.
[19] ( 1). خصال صدوق، ابواب خمسه.
[20] ( 2). نهجالبلاغه، حكمت 147.
[21] ( 3). واقعه/ 80.
[22] ( 1). حجرات/ 14.
[23] ( 2). مجادله/ 12.
[24] ( 1). اصول كافى، ج 1/ 27.
[25] ( 1). نهجالبلاغه، حكمت 205.
[26] ( 1). آل عمران/ 07.
[27] ( 2). علق/ 6.
[28] ( 1). حشر/
[29] ( 2). واقعه/ 61.
[30] ( 1). واقعه/ 66.
[31] ( 2). اصول كافى، ج 2/ 308.