در جلسه گذشته در مورد نامه هايي که از سوي مردم کوفه به امام (ع) ارسال شد، مطالبي را عرض کرديم و گفتيم که از ديدگاه تاريخ، ارسال 12 هزار نامه به امام (ع) باعث شد که مسير ايشان از مکه بسوي عراق باشد. از آنجا که امام بايد بر اساس تدابير ظاهري نيز عمل کنند، لذا دو نامه نوشتند و براي مردم دو شهر مهم آن زمان يعني کوفه و بصره ارسال کردند.
امام (ع) نامه اي در 7 نسخه براي مردم بصره نوشتند و به پيک خود "سليمان بن ابو رزين" دادند تا به بصره ببرد. سليمان فقط يک پيک بود اما جناب مسلم بن عقيل (ع) که به کوفه فرستاده شد، نائب خاص امام بود.
امام (ع) در بخشي از نامه اينگونه فرمودند: « وَ قَد بَعَثتُ رَسولي اِلَيکُم بِهذا الکِتاب و انا اَدعوکُم الي کِتاب الله وَ سُنةِ نَبيّه فَانَّ سُنّة قَد اُميتَت وَ البِدعَةُ قد اُحييّت فَاِن تَسمَعوا قَولي اَهدِکُم الي سبيلِ الرّشاد؛ من بسوي شما، با اين نامه اي که دادم فرستاده خود را ارسال کردم، و شما را دعوت مي کنم بسوي کتاب خدا و سنت پيامبر عظيم الشأن اسلام. سنت پيامبر به تحقيق مرده است و اما بدعت ها و چيزهايي که در دين نبوده و اکنون به اسم دين تجلي پيدا کرده، زنده شده است. اگر حرفهاي مرا بپذيريد، شما را به سوي صلاح و رشد و کمال هدايت خواهم کرد »
اين نامه امام است که آن را در 7 نسخه به سليمان بن ابو رزين دادند تا براي 7 نفر از بزرگان بصره ببرد. سه نفر از آنان پاسخ امام (ع) را دادند.
اولين آنها احنف بن قيس است. احنف از شيوخ بصره و از کساني است که به ظاهر متولي ولايت اميرالمومنين (ع) است، اما در باطن اموي است. دو واقعه تاريخي براي روشن شدن ماهيت احنف بن قيس نقل مي کنيم:
1- در جنگ جمل زمانيکه اميرالمؤمنين علي (ع) به بصره رسيدند به احنف نامه اي نوشتند که: « تو نيز بيا و ما را در اين جنگ ياري کن » اما او که ادعاي پذيرش ولايت علي (ع) را داشت در جواب نوشت: "يا علي! اگر بخواهيد من با دويست نفر سواره به کمک شما مي آيم، اما اگر اجازه دهيد شما را از شرّ شش هزار نفر خلاص مي کنم، هر چه شما دستور مي دهيد" يعني شخصيت من در اينجا، آنچنان است که مي توانم از آمدن شش هزار نفر از نيروهاي دشمن به جنگ با شما، جلوگيري کنم!-
امام (ع) به او فرمودند: « هر کاري خواستي بکن »
2- همچنين نقل است که احنف بن قيس با شخصي به نام "حباب بن يزيد" که از طرفداران بني اميه بود، دوستي داشت. روزي بهمراه او و جمعي ديگر، به دارالاماره معاويه در شام مي رود. حباب اموي و طرفدار بني اميه بود، اما احنف طرفدار اميرالمؤمنين (ع) بود البته به ظاهر. در آن ملاقات احنف با معاويه صحبت کرد. سپس معاويه دستور داد 50 هزار درهم به او بدهند و به حباب بن يزيد نيز 30 هزار درهم. او اعتراض کرد و به معاويه گفت: "من طرفدار شما هستم، شما به من 30 هزار درهم مي دهيد و به کسي که طرفدار علي (ع) است 50 هزار درهم؟" معاويه در جواب گفت: "اي حباب! من با اين 50 هزار درهم دينش را خريدم." يعني با او کاري کردم که در اين 20 سال حکومت من، با علي بن ابيطالب کاري نداشته باشد و فقط ظاهراً طرفدار علي (ع) بوده و باطناً با ما باشد.
بهر حال، او در جواب نامه ي امام حسين (ع) اينگونه نوشت: « فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلَا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ؛ صبر کن! وعده ي خدا حق است، کساني که به آنان اطمينان نداري، موجب سبکسري تو نشوند. در واقع غير معصوم به امام معصوم مسير نشان مي دهد! در بعضي از تواريخ نوشته اند که احنف بن قيس به نامه ي امام جواب نداد. در جلساتي هم که تشکيل مي داد، مي گفت: ما اساساً به آل علي اطمينان نداريم، چون آنها روش سلطنت را بلد نيستند و روش جمع آوري مال را نمي دانند و طراحي و نقشه اي هم براي جنگهايشان ندارند.
در هر دو صورت منظورش اين بود که با امام همراهي نمي کند.
نامه دوم به يزيد بن مسعود که شخص معتبري بود، فرستاده شد. او شيعيان بصره را از بين سه قبيله ي بني حنظله، بني تميم و قوم بني سعد جمع کرد و براي آنها سخنراني کرد و چنين گفت: "امام (ع) بسوي عراق مي آيند. اگر شما هم آمادگي داريد که به امام خدمت کنيم، من نامه اي بنويسم که ايشان خيالشان از ناحيه ي ما راحت باشد."
شيعيان آن سه قبيله با ابن مسعود بيعت کردند. او نيز نامه اي نوشت. بخشي از نامه چنين است: "من اکنون جامه جنگ پوشيده ام و زره کار بر تن کردم. پس با همايون ترين فال نيک به نزد ما بيا- يعني بد گمان نباش، همچنان که آنجا سرزمين امني است، اينجا هم براي شما امن خواهد بود- که گروههاي بني تميم در راه اطاعت تو، فرمانبردار هستند. از شتري که تشنه است و نسبت به آب در آبشخور عطش دارد شتابان تر در انتظار کمک به شما هستند و گروهاي بني سعد در راه فرمانبرداري از تو، خاضع هستند- يعني آنها با تو بيعت کردند-
يزيد بن مسعود با همه شخصيت والايي که داشت و متحديني که براي امام جمع کرده بود، در طول عمرش هرگز موفق نشد به حضرت سيدالشهداء (ع) کمک کند.
سومين کسي که به نامه امام (ع) پاسخ داد، منذر بن جارود عبدي بود. او آخرين نفري بود که نامه امام (ع) به دستش رسيد. اما آنقدر ترسو بود که فکر کرد اين نامه را عبيد الله ابن زياد نوشته و مي خواهد طرفداران امام (ع) را شناسايي کند. نامه را همراه با پيک آن به عبيدالله تحويل داد. ابن زياد نيز پيک را کشت و براي عبرت ديگران جنازه اش را به دار آويخت. به اين ترتيب پيک امام (ع) در بصره به شهادت رسيد.
اين افراد کساني بودند که در بصره ادعاي ياري امام حسين (ع) را داشتند و به امام نامه نوشتند که ما با شما هستيم.
اما سرنوشت پيک و نائب خاص امام، شخصيت مورد وثوق و اعتماد ايشان، جناب مسلم بن عقيل چه شد؟
امام نامه اي را براي مردم کوفه نوشتند- که متن آن را در جلسه پيش بيان کردم- بدين مضمون:
« من کسي را از خاندان خودم مي فرستم که مورد اطمينان و وثوق من است، اگر او آنچه را که در نامه هايتان نوشتيد تأييد کرد، ارباب فضيلت و خردمندان اين حرفها را تأييد کردند، و مسلم براي من در نامه نوشت، من هر آينه بسوي شما مي آيم، من نماينده خودم را با دو نماينده شما، به طرف شما گسيل خواهم کرد »
مسلم بن عقيل با نمايندگان آنان يعني هاني بن هاني صبيعي و سعيد بن عبدالله حنفي که از بزرگان و مشاهير شهداء کربلا بودند بهمراه سه نفر ديگر به نامهاي قيس بن مسهر صيداوي، عابس شاکري و شوذب در روز 15 ماه مبارک رمضان سال 60 هجري مکه را ترک کردند. مأموريت به قصد کجاست؟ بطرف عراق. ولي ابتداءً براي وداع به مدينه مي روند که اين از ظرايف است.
به هر صورت، مسلم بن عقيل پنجم شوال وارد کوفه شد.
مسلم کيست؟
روزي اميرالمؤمنين علي (ع) از حضرت رسول الله (ص) سوال مي کند: « شما عقيل برادر مرا دوست داريد؟ » پيامبر (ص) پاسخ مي دهند: « إِي وَاللّهِ إِنّي لاَءُحبُّهُ حُبَّيْنِ حُبَّاً لَهُ وَ حُبَّاً لِحُبِّ أَبِيطَالِبٍ لَهُ وَ اِنَّ وَلَدَهُ لَمَقْتُولٌ في مَحَبَّة وَلَدِكَ » آري به خدا قسم دوستش دارم، من او را به دو دليل دوست دارم، يکي خودش را دوست دارم چون انسان خوبي است. دوم بخاطر اينکه پدرت ابوطالب او را خيلي دوست داشت. بعد پيامبر (ص) ادامه دادند و فرمودند: و فرزندان عقيل، هر آينه در راه محبت و دوستي فرزندت کشته مي شوند.
در تاريخ کربلا نقل شده که 9 نفر از فرزندان عقيل در کربلا به شهادت رسيدند.
سپس پيامبر (ص) فرمودند: « فَتُدمع عَلَيه عُيونُ المُؤمنين، وَ تُصَلّي عَلَيه اَلمَلائِکةِ المُقرّبون » و چشمهاي مؤمنين براي آنان گريان است و ملائکه بر اين شهداء سلام و درود مي فرستند.
مسلم، يکي از آن 9 نفر است. او داماد اميرالمؤمنين علي (ع) بود و رقيه دختر ايشان را به همسري برگزيده بود.
سن مسلم بن عقيل به سن حضرت سيدالشهداء (ع) نزديک بوده است. [گرچه در بعضي تواريخ ضعيف نوشته اند حدود 28 ساله بوده اما اين مطلب ضعيف است زيرا در جنگ صفين که در سال 37 ه.ق اتفاق افتاد، او فرمانده ناحيه راست لشکر اميرالمومنين علي (ع) بوده است. بنابراين حداقل سني حدود 25 سال داشته است که بتواند به جنگ مشغول شود و فرمانده باشد. واقعه کربلا در سال 60 ه.ق اتفاق افتاد. پس مسلم در آن زمان، سني حدود چهل و هشت تا پنجاه سال داشته است. امام (ع) نيز در واقعه کربلا 57 سال داشتند.
مسلم بن عقيل پنجم شوال وارد کوفه شد و به خانه مختار بن ابي عبيده ثقفي رفت. مختار همان کسي است که بعد از واقعه کربلا قيام عليه قاتلين امام را به پا مي کند. در آن زمان فرماندار کوفه نعمان بن بشير بود که پدر زن مختار نيز بوده است. پس دليل ورود مسلم به خانه مختار بخاطر آزادي عملش در آنجا بوده است.
در مقطعي که مسلم وارد کوفه شد خيلي آزادي عمل داشت و اين امر به دو دليل بود. اول، اقامتش در خانه مختار و قرابت مختار با فرماندار کوفه و دوم، مخالفت نعمان بن بشير با يزيد. بعد از اينکه او از کار عزل شد، بطرف عبدالله بن زبير رفت و در مقابل يزيد لشکر کشي کرد. او جزء مخالفين يزيد بود.
در تاريخ نوشته اند بين 18 تا 40 هزار نفر با مسلم بيعت کردند. اين بيعت نشان مي دهد که زندگي او در خفا نيست. وقتي اوضاع را مناسب ديد براي حضرت سيدالشهداء (ع) نامه اي نوشت به اين مضمون: « اما بعد، راهنما به خويشاوندان خود دروغ نمي گويد.- اين عبارت کنايه از اينست که اگر راهنما دروغ بگويد، خودش هم ضرر مي کند- همه اهل کوفه با شما هستند و 18 هزار تن از آنان با من بيعت کردند. همين که نامه را خوانديد با شتاب حرکت کنيد. و السلام عليک و رحمة الله و برکاته »
انگيزه حرکت حضرت سيدالشهداء از مکه به طرف عراق همين نامه شد. اين نامه را قيس بن مسهر صيداوي از کوفه به مکه آورد تا خدمت امام (ع) برساند.
زمانيکه نامه را خدمت امام (ع) تقديم کرد، حضرت فرمودند: « زود برگرد تا مسلم تنها نباشد و اگر کاري داشت، به من اطلاع بده »
دروغ تاريخ نسبت به مسلم
در تاريخ دروغي بزرگ را به مسلم بن عقيل نسبت داده اند. در تاريخ نقل کرده اند: زمانيکه مسلم از مدينه به طرف عراق خارج شد بخاطر اينکه اهل حجاز بود و راه عراق را بلد نبود، از مدينه دو راهنما را از با خود برد. در حاليکه مسلم حداقل چهار سال در زمان حکومت اميرالمؤمنين علي (ع) در کوفه زندگي کرده است و اين يک دروغ تاريخي است. بعد نوشته اند: زمانيکه مسلم با چهار نفر از کسانيکه امام از مکه بهمراهي او فرستاده بود، از مکه به سوي عراق حرکت کردند، بخاطر حرکت از بيراهه در سرزميني به نام مضيق گم شدند و تشنگي بر آنها غلبه کرد. آن دو راهنما مردند ولي عاقبت بخير شدند. چون در حال مرگ به مسلم گفتند اگر يک کيلومتر جلوتر بروي به آب مي رسي! مسلم به آب رسيد ولي آن دو راهنما مردند. مسلم زمانيکه به آب رسيد و سيراب شد، نامه ي استعفاي خود از اين مأموريت را نوشت و توسط قيس به سيدالشهداء ارسال کرد. امام (ع) در جواب نامه نوشتند: « گمان مي کنم که اين استعفاء از سر ترس است، ولي نترس که خدا با ماست! »
اين بزرگترين دروغي است که تاريخ به مسلم نسبت داده است چون:
1- مضيق راهي بين مکه و مدينه است و در بين مکه و عراق قرار ندارد.
2- امام (ع) مسلم را بعنوان شخص مورد اطمينان خود معرفي کردند، آيا امام (ع) مي توانند به چنين شخص ترسويي اطمينان پيدا کنند؟!
3- مسلم بن عقيل از فرماندهان جنگ اميرالمؤمنين علي (ع) بوده است، پس چگونه ممکن است او انساني ترسو بود؟!
در ادامه جريان ورود مسلم به کوفه نعمان بن بشير مخالف اين آزادي عمل مسلم بود. بنابراين براي مردم سخنراني کرد و گفت: "اي مردم! از خدا بترسيد، بسوي فتنه و دو دستگي نرويد، در فتنه مردان کشته مي شوند، خونها ريخته مي شود، مالها به زور گرفته مي شود، من با کسيکه با من جنگ نداشته باشد جنگ نمي کنم. من بر اساس تهمت و بدگماني کسي را به اسارت و بند نمي کشم، خودتان مي دانيد." اين جملات نشان مي دهد که او نمي خواست با مسلم کاري داشته باشد، چون با يزيد موافق نبود اما با امام حسين (ع) هم موافق نبوده است.
عده اي از طرفداران دستگاه بني اميه از اين برخورد نعمان خوششان نيامد. يکي از آنها شخصي به نام عبدالله بن مسلم حضرمي است که نامه اي به يزيد نوشت و شرايط ورود مسلم و بيعت مردم با او را را بيان کرد و نوشت به داد ما برس که اگر کوفه از دست برود، در شام امنيت نخواهي داشت.
يزيد که خود را خليفه مسلمين و جانشين رسول اکرم (ص) معرفي مي کرد پس از مشورت با شخصي مسيحي بنام سَرجون به اين نتيجه رسيد که عبيدالله ابن زياد را مستقيماً به ولايت کوفه منصوب کند. اين مشکل اسلام از زمان بني اميه ريشه دوانده بود که مشاورين خليفه، گروهي مسيحي بودند! اساساً بني اميه که سرسلسله آنها ابو سفيان است، ظاهراً نه عرب بودند و نه مسلمان. آنها از مسيحيان روم بودند که به مکه مهاجرت کردند. لذا مي بينيد در دوراني که معاويه از طرف خليفه ي دوم اهل تسنن به صدارت شام منصوب مي شود تمام تلاش خود را براي راضي نگهداشتن پادشاه روم انجام مي دهد!!
نقل کرده اند خليفه دوم اهل تسنن، روزي سوار بر استر براي سرکشي بطرف شام که يکي از بلاد اسلامي بود، مي رفت! زمانيکه معاويه به استقبال خليفه رفت کالسکه اي درست کرده بود که چرخهايش از طلا بود و چهار يا پنج اسب درجه يک با پرده اي از حرير او را حمل مي کردند. از معاويه پرسيد: چه اتفاقي افتاده است که تو با اينچنين آمده اي؟ او جواب داد: خواستم عظمت و شوکت اسلام را در مقابل مسيحيان حفظ کنم! - رو به تجمل آوردن بخاطر حفظ شوکت اسلام، سياست معاويه است! -
دستگاه دار الاماره شام از زمان معاويه تا يزيد، در سيطره ي مسيحيان بوده است. آنان تصميم گرفتند که عبيدالله را به کوفه بفرستند. عبيدالله براي حرکتش به کوفه دو کار انجام داد:
1- زمانيکه خواست از بصره به کوفه برود به همراه 500 نفر که همگي در کوفه داراي قوم و عشيره و فاميل بودند حرکت کرد. با اين کار بين قوم و عشيره آنها رقابت انداخت.
2- دومين حرکت عبيدالله اين بود که لباس عربي اهل حجاز را پوشيد. يعني عمامه و ردا و قبا به شکل حضرت سيدالشهداء (ع) پوشيد و نقاب زد تا بتواند براحتي وارد شهر کوفه شود. اگر مردم کوفه مي دانستند او عبيدالله است، اجازه ورودش به کوفه را نمي دادند.
او با 500 نفر همراه وارد شهر کوفه شد و بدون اينکه به مردم و استقبال کنندگان اعتنايي کند به طرف دار الخلافه رفت. پس از استقرار، بزرگان کوفه مثل هاني بن عروه، مثل مسلم بن عوسجه و مختار را احضار کرد.
تدابير شديد امنيتي ايجاد کرد و سپس نعمان بن بشير را از کار بر کنار کرد و بدين ترتيب اداره شهر را در در دست گرفت.
چگونه در شهر ارعاب و تهديد ايجاد کرد؟ در جلسه بعد مطرح مي کنيم. دانستن تاريخ کربلا در نتيجه گيري و قضاوت ما نسبت به کربلا بسيار مهم است.