ماجرای قتل نماينده‏ ى ابوبكر در فدك چه بود؟

پرسش:

ماجرای قتل نماينده‏ ى ابوبكر در فدك بدست اميرالمؤمنين علیه السلام چه بود؟

پاسخ:

با سلام و ادب

ابوبكر، مردى بنام «اشجع بن مزاحم ثقفى» را كه منافقى بى‏دين بود، به عنوان نماينده‏ى خود در فدك و چند منطقه‏ى اطراف مدينه قرار داد. برادر اين شخص در يكى از جنگهاى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله بدست اميرالمؤمنين عليه‏السلام بقتل رسيده بود. ,

اشجع، از مدينه به قصد جمع‏آورى اموال حركت كرد و اولين جايى كه وارد شد يكى از باغهاى اهل‏بيت عليهم‏السلام بنام «بانقيا» بود. او بدون اطلاع قبلى وارد اين منطقه شد و اموال و صدقاتى كه قبلاً به اميرالمؤمنين عليه‏السلام پرداخت مى‏شد جمع‏آورى كرد و در مقابل اهل آنجا قدرت‏نمائى كرد.
اهل روستا نزد اميرالمؤمنين عليه‏السلام آمدند و رفتار فرستاده‏ى ابوبكر را به حضرت اطلاع دادند.

اميرالمؤمنين عليه‏السلام اسبى كه «سابح» نام داشت فراخواند و عمامه‏ى مشكى بر سر بست و دو شمشير حمايل نمود و اسب ديگر خويش كه «مرتجز» نام داشت نيز همراه برداشت و با امام حسين عليه‏السلام و عمار ياسر و فضل بن عباس و عبداللَّه بن جعفر و عبداللَّه بن عباس حركت كردند تا به روستا رسيدند.

بزرگ آن روستا حضرت را به مسجد «القضاء» در آنجا برد. اميرالمؤمنين عليه‏السلام امام حسين عليه‏السلام را سراغ اشجع فرستاد، ولى اشجع از آمدن امتناع ورزيد. وقتى امام حسين عليه‏السلام نيامدن او را گزارش داد حضرت عمار را فرستاد. عمار با او درگير شد و خبر به اميرالمؤمنين عليه‏السلام رسيد. حضرت جمعى را كه همراهش بود سراغ او فرستاد و فرمود: از او نترسيد و او را نزد من بياوريد.

وقتى او را كشان‏كشان آوردند حضرت فرمود: واى بر تو؟ به چه حقى اموال اهل‏بيت را تصرف نموده‏اى؟
اشجع گفت: تو به چه دليل اين مردم را در حق و باطل مى‏كشى؟

حضرت فرمود: «آرام باش كه جرم من نزد تو كشتن برادرت در جنگ هوازن است...»! در اينجا اشجع پاسخهاى نامناسبى به حضرت داد و فضل بن عباس برآشفت و شمشير كشيد و سر او را همراه دست راستش از تن جدا كرد!

سى نفر كه همراه اشجع آمده بودند حمله آوردند ولى اميرالمؤمنين عليه‏السلام با يك نگاه همه را به عقب راند بطورى كه همگى فرياد اطاعت برآوردند.

حضرت فرمود: «اُف بر شما، سر صاحبتان را نزد ابوبكر ببريد...» و آنان سر بريده‏ى اشجع را نزد ابوبكر آوردند. ابوبكر مردم را جمع كرد و داستان را بازگو كرد و از مردم خواست خود را براى مقابله با اميرالمؤمنين عليه‏السلام آماده كنند! ولى مردم چنان سر بزير افكنده بودند و وحشت داشتند كه در نهايت به او گفتند: اگر خودت همراه ما بيايى به جنگ على بن ابى‏طالب مى‏رويم!! عمر پيش آمد و گفت: كسى جز خالد بن وليد نمى‏تواند به جنگ او برود.

خالد با پانصد سوار حركت كردند تا به محلى كه حضرت آنجا بود رسيدند.

وقتى لشكر خالد از دور ظاهر شد اميرالمؤمنين عليه‏السلام به عنوان بى‏اعتنايى افسار اسب را بستند و در كنارى بخواب رفتند، تا آنكه از صداى شيهه‏ى اسبان از خواب بيدار شدند و فرمودند: خالد براى چه آمده‏اى؟ خالد گفت: خود بهتر مى‏دانى! و حضرت را تهديد كرد!

حضرت فرمود: اى خالد، مرا به خود و پسر ابوقحافه مى‏ترسانى؟
خالد گفت: من مأمورم اگر دست از كارهايت برندارى تو را اسير كرده نزد او ببرم!!
حضرت فرمود: مثل تو مى‏خواهد مرا اسير كند؟ اى پسر زنِ مرتد از اسلام...؟ اگر بخواهم تو را بر در همين مسجد به قتل مى‏رسانم.
خالد بار ديگر سخنان خود را تكرار كرد. در اينجا حضرت ذوالفقار را از نيام بركشيد و آن را به سوى او گرفت.

خالد كه اين منظره را ديد وحشت‏زده گفت: تا اين حد قصد نداشتم. حضرت در همان حال نوك ذوالفقار را بر كمر خالد گذارد و او را از اسب به زير انداخت. اين منظره اصحاب خالد را به وحشت انداخت و به التماس از حضرت خواستند از آنها درگذرد و اين در حالى بود كه خالد از درد آن ضربت بى‏حركت و ساكت مانده بود.

حضرت فرمود: اى خالد، عجب براى خائنين و بيعت‏شكنان مطيع هستى؟ آيا روز غدير براى تو كافى نيست؟ بدانكه اگر تو و دو رفيقت ابوبكر و عمر قصد سوئى نسبت به من داشته باشيد اول كسانى خواهيد بود كه به دست من كشته مى‏شويد. سپس فرمود: بخدا قسم خالد را جز آن خائن ظالم حيله‏گر يعنى پسر صهاك نفرستاده است، چرا كه او دائماً قبائل را بر ضد من تحريك مى‏كند و از من مى‏ترساند و گذشته‏ها را در ياد آنان زنده مى‏كند و به زودى هنگام جان دادن نتيجه‏ى كارش را خواهد ديد. بهر حال اميرالمؤمنين عليه‏السلام با گروه خود و خالد با گروه خود به مدينه بازگشتند و خالد قضايا را براى ابوبكر و عمر بازگو كرد.

ابوبكر از عباس درخواست كرد كه اميرالمؤمنين عليه‏السلام را فراخواند تا درباره‏ى اشجع با حضرت صحبت كند.
عباس اميرالمؤمنين عليه‏السلام را صدا زد. وقتى حضرت نشست عباس گفت: ابوبكر مى‏خواهد درباره‏ى آن ماجرا با شما صحبت كند. حضرت فرمود: اگر او مرا فرامى‏خواند نمى‏آمدم.

ابوبكر گفت: اى ابوالحسن، براى مثل تو چنين كارى را مناسب نمى‏بينم!!

حضرت فرمود: كدام عمل؟ ابوبكر گفت: مسلمانى را بغير حق كشته‏اى؟ حضرت فرمود: پناه بر خدا كه مسلمانى را بكشم، چرا كه وقتى كشتن او واجب باشد نام اسلام از او برداشته شده است. و اما كشتن «اشجع»، بدانكه اگر اسلام تو هم مثل اسلام اوست عجب به رستگارى بزرگ دست يافته‏اى!!!؟ و من او را به حجت پروردگارم كشته‏ام و تو حلال و حرام را بهتر از من نمى‏دانى! اشجع ملحد منافقى بود كه در خانه‏اش بتى از سنگ داشت و هر روز دست بر سر و روى او مى‏كشيد و سپس نزد تو مى‏آمد! عدالت خداوند اقتضا نمى‏كند كه مرا بخاطر كشتن بت‏پرستان و ملحدان مؤاخذه كند.

پس از سخنان طولانى كه بين اميرالمؤمنين عليه‏السلام و ابوبكر رد و بدل شد حضرت همراه عباس برخاستند و به خانه آمدند. حضرت در بين راه به عباس فرمود: اى عمو، اينان را رها كن. آيا روز غدير برايشان كافى نبود؟ بگذار هر قدر مى‏خواهند ما را ضعيف بشمارند كه خداوند صاحب اختيار ما است و او بهترين حكم ‏كنندگان است

نظرات (0)

نظر ارسال شده‌ی جدیدی وجود ندارد

دیدگاه خود را بیان کنید

  1. ارسال دیدگاه بعنوان یک مهمان - ثبت نام کنید و یا وارد حساب خود شوید.
پیوست ها (0 / 3)
اشتراک‌گذاری موقعیت مکانی شما

وبگــــــــــردی طلبۀ پاسخگو

دانــــــلود های مفیـــــــــــــــــــد

حمایت از سایت

برای حمایت از سایت لوگوی زیر را در سایت خود درج نمایید.

بیشترین دانلود ها

جدیدترین مطالب سایت