بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا أبی القاسم محمد و على آله الطیبین الطاهرین المعصومین سیّما بقیة الله فی الأرضین و لعنة الله علی أعدائهم أجمعین
دل خون شد از امید و نشد بخت یار من *** ای وای بر من و دل امیدوار من
ای سیل اشک خاک وجودم به باد بده *** تا بر دل کسی ننشیند غبار من
از جور روزگار چه گویم که از فراغ *** هر روز من سیه شد و هم روزگار من
نزدیک شد که خانه عمرم شود خراب *** رحمی نما وگرنه خراب است کار من
ترسم که بیایی تو و من زنده نباشم *** کاری بکن ای دوست که شرمنده نباشم
دلدار منی یابن زهرا *** تو یار منی یابن زهرا
ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن *** رحمی به من سوخته بی سر و پا کن
ای شمع دلم یابن زهرا *** از تو خجلم یابن زهرا
مرا به چهره خود یک نگاه مهمان کن *** اگر چه لایق آن نیستم تو احسان کن
بحث من آخرین دعای امام حسین بود؛ این دعا به خصوص از این جهت اهمیت دارد که قلب مطهری که یک عمر جز برای خدا برای احدی نتپیده است، در آخرین لحظات عمر و در قتلگاه در آن بهبهه و در آستانه ملاقات و لقاء الله این گونه با خدا سخن میگوید: «اللهم متعالی المکان، عظیم الجبروت»، رسیدم به اینجا: «ذکور إذا ذکرت» تو بسیار یاد میکنی هنگامی که یاد شوی. یاد میکنی، یعنی خدا ما را یادش میرود؟ نه. گفتم که شاید سی و هشت اثر برای ذکر خدا در روایات هست، همى اینها را میشود گفت آن یادی است که خدا از ما میکند. مثلاً: «من أکثر ذکر الله أحبّه الله» کسی زیاد به یاد خدا باشد، خدا دوستش دارد {فاذکرونی أذکرکم} این قدر اهمیت دارد ذکر خدا! حیفم میآید این حدیث را نخوانم از رسول اکرم: «ثلاثة معصومون من إبلیس و جنوده» سه گروه ـ نه معصوم اصطلاحی! ـ در امان و ایمنی هستند از ابلیس و سپاهیانش، یکی «الذاکرون لله والباکون من خشیة الله» آنهایی که خدا را یاد می کنند، آنهایی که گریه میکنند از ترس خدا. «واستغفرون بالأسحار» آنهایی که سحرها استغفار میکنند.
دیشب رسیدم به اینجا که چه کار کنیم تا اهل ذکر خدا بشویم. گوینده عامل نیست! گفتیم اگر از ذکر لذت ببریم، همیشه در یاد خدا باشیم، چه ذکر زبانی و چه ذکر قلبی؛ اگر از ذکر لذت ببریم همیشه دوست داریم در یاد خدا باشیم. وقتی که در یاد خدا نیستیم ناراحت هستیم.
ایام خوش آن بود که با دوست سپر شد *** باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
خوب این که شما میگویید هنر نکردید، خودمان میدانیم! نه، چه کار کنیم لذت ببریم؟ با مراجعه به کلمات اهل بیت (علیهم السلام)، ببینیم چه کسانی از ذکر خدا لذت میبرند.
1ـ امیرالمؤمنین فرمود: «الذکر لذّة المحبّین» ذکر لذت دوستداران خداست. کسانی که محبت ویژهای به خدا دارند از ذکر لذت میبرند. از نماز لذت میبرند؛ این نیست که همیشه در رکعت چهارم نماز عشاء خوشحال هستند، یا مثلاً وقتی میروند به مسافرت میگویند آخ جان! نه، کیف میکنند، از نماز کیف میکنند. 7/1/77 من با مرحوم جدّم آیت الله سید علی گلپایگانی (رضوان الله تعالی علیه) که یک سال نیست از فقدانش گذشته است، رفتیم پهلوی آقای بجهت، یکی از نوادگان میرزای نائینی هم با ما بود. در یک ربع شاید سیزده تا داستان گفت که ای کاش من مینوشتم. ولی یکیش این بود، فرمود که میرزای نائینی در مسائل معنوی خیلی فوق العاده بود، چون اشتهار ایشان با امور علمی و فقه و اصولی که شاگردانی که تربیت کرد، هر کدام آفتابی شدند در حوزه علمیه تشیع آن به جای خودش؛ میگفت مقامات معنوی هم داشت. بعد گفت که در یک روز جمعه صبح من صف اول نماز ایشان در حرم سید الشهداء بودم، شروع کرد به خواندن حمد و سورى جمعه، من دیدم که رفت به یک فضای دیگری و به یک عالم دیگری. داماد ایشان میگفت که یک روز اربعین عربها در کربلا ریختند بر سر ایشان و دست ایشان را بوسیدند و مریض شد و افتاد و آمد نجف و حالش بد شد. کنسول ایران در نجف دکتری را فرستاد، دکتر آمد بالای سرش نصف شب بود، آمپولی به ایشان زد و مرحوم میرزا خوابش برد. گفت این آمپولی را که من زدم، تا یک ربع دیگر ایشان به هوش میآید و ساعت سه نصف شب بود، وقتی که هر شب بلند میشد برای نماز و تهجّد؛ گفت ایشان میپرسد که ساعت چند است، شما اگر بگویید سه است، میگوید دیدید که نمازم دیر شد! همین مقدار هم فشار روحی برایشان مضرّ است، ممکن است دوباره حالش به هم بخورد. این ساعت دیواری را تنظیم کردیم روی ساعت یک، به خاطر این که ضرر جدی به بیمار نخورد میشود که اینجا این کار را کرد. اگر بتوانند توریه کنند، بعضی میگویند واجب است توریه کنند برای دفع ضرر. چهار پنج تا ساعت دیگر را هم گذاشتیم روی ساعت یک و ایشان یک ربع بعد به هوش آمد و گفت نمازم دارد دیر میشود. گفتیم آقا ساعت که یک است! گفت: نه، ساعت سه است. گفتیم آقا ساعت یک است! گفت: نه، ساعت یک است. پنج تا ساعت نشانشان دادیم، گفت: نخیر. یک طوری با خدا انس میگیرد، لذتی از این کارها میبرد و میرسد به آنجا که «الذکر لذّة المحبّین».
چه کار کنیم که محبتمان به خدا زیاد بشود؟ خدا بهترین رفیق است «یا ذاکر الذاکرین». یک راهش دعا و تضرّع است، خود همین را آدم از خدا بخواهد، مناجات نهم خمسه عشر: «أسألک حبّک وحبّ من یحبّک» محبتت را از تو میخواهم، محبت هر کسی هم که تو را دوست دارد که در رأسشان چهارده نور پاک هستند از تو میخواهم.
معمولاً آقایان و خانمها! چون در امور معنوی خودمان را بدبخت و محتاج نمیدانیم، خیلی هم در این امور با خدا تماس نمیگیریم؛ خیال میکنیم که معنویت آخرش همین جایی است که ما هستیم! نه، خیلی خبرها هست ... ای بیخبر! بکوش که صاحب خبر شوی. علی أیّ حال دعا و تضرّع، دعای حضرت صدیقه (سلام الله علیها) : «أسألک النظر إلی وجهک والشوق إلی لقائک». مگر شوخی است کسی محبت خدا در دلش بیاید!
فرعون، دخترش یک آرایشگری داشت ـ این روایت از پیغمبر است ـ داشت موی دختر فرعون را شانه میکرد، شانه از دستش افتاد. گفت: بسم الله. دختر فرعون گفت: منظورت از خدا بابای من است؟! گفت: نه، «ربّک وربّی وربّ أبیک» پروردگار تو و من و بابایت. گفت: به بابایم گزارش میدهم. گفت: بگو. خبر داد و فرعون دستور داد تنور را روشن کردند. چهار تا بچه داشت این بانو. عجیب است! بعضیها از ما خیال میکنیم اگر در یک محیط خرابی باشیم نمیشود انسان دینش را حفظ کند و ایمانش [را نگه دارد]. آقا در دانشگاه ما کلاس نیست ... الآن دیگر هر کسی خودش زنش را انتخاب میکند در خیابانها. این چه حرفی است! این آرایشگر دخترهای فرعون است، در دربار فرعون ببین چه کار کرده است! گفت: بیندازید بچههایش را توی آتش. به من ایمان بیاور، وگرنه بچههایت را میسوزانم. گفت: ایمان نمیآورم. البته اینها مأذون بودند از حضرت موسی، وگرنه باید تقید میکردند، چون پیامبر هم کارش را تأیید کرده است. جایی که مقام تقیه باشد، نمیشود که بگوید ایمان نمیآورم. گفت: ایمان نمیآورم، بچى اول را انداخت، بچى دوم، بچى سوم، آقا! گفتنش آسان است. چهارمی نوزاد شیرخوار بود، دل این مادر آمد بلرزد، نوزاد به اذن خدا به سخن در آمد، گفت: صبر کن، تو بر حق هستی. چهارمی را هم انداخت. خود این بانو را انداختند در آتش. پیامبر اکرم فرمود: شب معراج بوی عطری در آسمان به مشامم رسید، جبرئیل این بوی چیست؟ گفت: بوی خاکستر آرایشگر دخترهای فرعون است. این که مشتاق لقاء خدا بشود، به گونهای که این برایش قابل تحمل باشد. پس من که میگویم دعا باید کرد، خدا خداست، اولش هم خودم. «اللهم إنّی اسألک أن تملأ قلبی حبّاً لک» در ابوحمزه است، مناجات نهم خمس عشر است.
یک مجلسی میرفتیم بیست و یک سال پیش، بیست سال پیش، آقای حاج ابوالفضل فائق قبل از کمیل مناجات نهم میخواندند. نه این که فکر کنید من هم خیلی اهل مناجات هستم، ولی یک عباراتی دارد!
دوم: «وأکرم الله عبداً شغله بمحبّته» خود اکرام، خدا اگر بخواهد یک بندهای را اکرام کند، مشغولش میکند به محبت خودش.
سومیاش معرفت خداست، شناخت خدا که آن را هم باید خودش عطا کند «لو یعلم الناس ما فی فضل معرفة الله» حضرت صادق فرمود: اگر مردم میدانستند که معرفت خدا چه لذتی دارد! یک تکههایی از آن را نمیخوانم، میگذارم برای آن شبی که با آن بحث کار دارم. «وتلذّذوا بها تلذّذاً من لم یزل فی روضات الجنات مع أولیاء الله» لذت میبردند از این معرفت، لذت کسی که در باغهای بهشت با اولیاء خداست. به ظاهر گرفتار است، اما در باطن دارد کیف میکند. به ظاهر مریض است، گرفتار و مشغول است، در باطن بهترین لذت را دارد میبرد.
ورّام بن ابی فراس جدّ امی سید بن طاووس است، ایشان نقل کرده است. چون از امام معصوم پرسیدند که حضرت یوسف چند سالش بود که به چاه انداختند؟ فرمود: هفت یا نه. هفت یا نه هم به خاطر این که سبع و تسع را مثل هم مینویسند و نقطه هم در قدیم نمیگذاشتند. این حدیث به گمانم از زین العابدین سلام الله علیه است که یوسف را انداختند در چاه. کاروانی میگذشت، این آقا را از چاه در آوردند، برادران یوسف رفتند به عنوان غلام و برده او را بفروشند، وقتی فروختند: «قال قائل استوصوا بهذا الغریب خیراً» گفت هوای این غریب را داشته باشید، این بچه غریب است. حالا حضرت یوسف در این سنّ ـ ببین محبت خدا چه میکند! ـ گفت: کسی که با خدا باشد، غربت ندارد. این یوسف صدّیق است، عجیب است! حالا ببینید امام حسین کیست، با صد و بیست و سه هزار و نهصد و نود و هشت پیامبر دیگر، که اینطور مشهور است، حدیث صحیح قطعی همهشان از خدا میخواهند که اجازه بدهد بروند به زیارت قبر امام حسین. عجیب است، انسان نمیفهمد! در دل چاه تنهایی را احساس نکرد؛ در کاروان غریب، گفت من غریب نیستم. دید کنار قبر سید الشهداء چه خبر است، چه لذتی اینها میبرند! «ما من ملک» خدا چند میلیارد فرشته دارد؟ «ولا نبیّ »هیچ پیامبری نیست، هیچ فرشتهای نیست؛ چند میلیارد است؟ همه از خدا اجازه میگیرند که بروند به زیارت. یک مقداری این روایات را شما از این منظر نگاه کنید، معلوم میشود که چه خبر است در کربلا. به حسب ظاهر گرفتار است، در دل با خداست.
ابوذر غفاری هم همینطور بود، تبعیدش کرد عثمان به ربذه؛ جرم اصلی ابیذر هم این بود که پته روی آب میریخت، پتى غاصبین خلافت را. متلک میگفت علنی! حدیثی که برای بعضی از رفقا خواندم یادم آمد، در جلد بیست و دوم بحار است، ابوذر مریض شد در زمان خلافت خلیفه دوم، وصیت کرد به امیرالمؤمنین که ایشان وصیّ من است. یک بادمجان دور قاب چین عوضی گفت: «لو أوصیت إلی امیرالمؤمنین عمر بن الخطاب» ای کاش به عمر وصیت میکردی! گفت: «قد أوصیت إلی امیرالمؤمنین حقّاً حقّاً» به امیرالمؤمنین واقعی وصیت کردم.
خدا بیامرزد استادمان مرحوم آیت الله جعفری، گفت: ابوذر با مناسبت و بیمناسبت از امیرالمؤمنین دفاع میکرد. یک جمله دارد خیلی زیبا: «إنّه لربیع الذی یسکن إلیه» علی همان بهاری است که دلها در آن بهار آرامش پیدا میکند. به امیرالمؤمنین قلابی وصیت کنم! متلک میگفت. بعد جرمش [حکمش] شد تبعیت به ربذه. خلیفه اعلام کرد، این مروان حکم بدبخت گفت: ممنوع است کسی برود بدرقى ابی ذر. آمد از مدینه برود، امیرالمؤمنین آمد، امام حسن آمد، سید الشهداء آمد، عبدالله جعفر شوهر حضرت زینب آمد. مروان برای خودشیرینی گفت: ممنوع بود کسی بیاید بدرقه ابی ذر. زد با تازیانه به شترش و فرمود: «تنحّ إلی النار» گمشو به جهنم، برو دنبال کارت. بعد امیرالمؤمنین شروع کرد با ابوذر سخن گفتن. امام مجتبی گفت: «یا عمّ» عموجان! به ابوذر میگفت. سید الشهداء سخن میگفت، عبدالله بن جعفر از این گزارشها دارد، آن وقت ابوذر شروع کرد به دُر افشانی. گفت: «بأبی وأمّی هذه الوجوه» پدر و مادرم فدای این چهرههایتان. «إنّی کلما رأیتکم ذکرت رسول الله» من هر وقت شما را میبینم یاد پیغمبر میافتم.
در گزارش شیخ مفید دارد که گفت: من اگر تکه تکه بشوم دست از محبت شما بر نمیدارم. امیرالمؤمنین نگفت که بیخود نگو، داری شعار میدهی! نه. گفت: اگر من تکه تکه بشوم. بعد عرض کرد: عثمان دارد من را جایی میفرستد که انیس و جلیسی، همنشین و همدمی نداشته باشم، اما نمیداند که من با بودن خدا همنشین و همدم نمیخواهم. این است انس به ذکر خدا. پیغمبر فرمود: تنهایی مبعوث میشود ابوذر. ذکر خدا آن قدر شیرین است: «یا من ذکره حلو» ذکر خدا شیرین است، این چهارده نور پاک آنقدر ذاکر خدا هستند و بودند و خواهند بود، یک مرتبه اینها هم میشوند «فما أحلی أسمائکم».
بس که شیرین است اسماء شما *** میتوان گفتن که احلی من عسل
این سینه که میزنند این جوانها و میگویند حسین، من خیلی کیف میکنم. آن خانمها که پشت پرده نشستهاند، نگویند ما که کسی را نمیبینیم. تو که داری میشنوی «سامع الذکر یعدّ ذاکراً» آن کسی هم که میشنود ذاکر حساب میشود، منتها با توجه بگو حسین، چون توی دهانمان پنبه میکنند و دیگر نمیتوانیم بگوییم حسین.
تمام وجودشان میشود محبت خدا! حدیث در تفسیر فرات کوفی است، قیامت میشود؛ یک مرتبه میبینند یک مرکبی را چند هزار فرشته دورش را گرفتهاند، منادی صدا میکند: ـ اینجایش را سنّیها هم نوشتهاند ـ ای اهل محشر! چشمها را ببندید، سرها را بیندازید، فاطمى زهرا دختر پیامبر دارد رد میشود. میآید و میایستد، خطاب میرسد از ناحیه ربوبی: ـ به به! ـ فاطمه جان! «سلی اعطک» از من درخواست کن، به تو عطا کنم، آرزو کن [تا] به تو عطا کنم. چه آرزویی داری؟ حالا میلیاردها انسان، صد و بیست و چهار هزار پیامبر، فرشتهها، همه جمع هستند. حضرت زهرا کند، آرزویش این است: «الهی أنت المنی وفوق المنی» آرزو تو هستی، بالاتر از آرزو هستی. جز به خدا به چیزی فکر نمیکند!
بله، بعدش میگوید: خدایا، حسن و حسین من را نشانم بده. ولی آن هم در جهت خداست، آن هم به خاطر خداست. حضرت زهرا که در وصفش آیى {الذین یذکرون الله قیاماً وقعوداً} میدانید وقتی امر شد به رسول خدا برو از مکه به مدینه، پیامبر اکرم تشریف بردند، به امیرالمؤمنین فرمودند: سه روز کنار کعبه بایست، امانتهای من را پس بده. مشرکان آمده بودند و پیش پیامبر امانت داشتند. سه روز امیرالمؤمنین کنار کعبه ایستاد، بعد فرمود: «فواطم» فاطمهها را بردار و بیاور. فاطمه بنت اسد مادرشان، فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و یک فاطمه دیگر؛ آن سه بزرگوار سوار مرکب، امیرالمؤمنین پیاده. میآمدند در راه، چند تا از مشرکین مکه حمله کردند که حضرت زهرا را گروگان بگیرند تا پیامبر برگردد. اولین جایی که ـ این را بدانید ـ شمشیر در راه اسلام کشیده شد آنجاست، امیرالمؤمنین شمشیر زد، دفاع کرد از حرم پیغمبر. همى آنها را کشت. شب شد، وسط بیابان، امیرالمؤمنین ذکر خدا میگفت، صدیقى کبری ـ نه با هم! آنها که هنوز محرم نبودند ـ ذکر خدا میگفت، فاطمه بنت اسد ذکر خدا میگفت، در بیابان تاریک آیه نازل شد: {الذین یذکرون الله قیاماً وقعوداً} هر جایی که حضرت زهرا حرف زده، ذکر خداست. پشت در هم که آمد فرمود: بدتر از شما کسی ندیدم، پیغمبر روز غدیر با شما حرف نزده است؟! آن هم ذکر خداست. {الذین یذکرون الله قیاماً وقعوداً}.
دعا و تضرع، معرفت خدا، اکرام خدا، اطاعت خدا، انس با ذکر خدا، نرسیدم بقیهاش را بگویم! ذاکر خدا یک لذتی میبرد که ما نمیبریم! ممکن است خیلی هم گرفتار باشند! حضرت ابوذر در این شرایط شما تصور کنید، میگوید من مونس نمیخواهم خدا با من است؛ یوسف صدیق است که میگوید من غریب نیستم، خدا با من است.
آرایشگر دخترهای فرعون کیست؟ موقعیتش مثل خیلی از ما نیست، طبعاً دور و برش یک مشت آدم بیخود هستند، کفار هستند؛ اما چگونه خودش را حفظ کرد، آسمانی شد. «ذکور إذا ذکرت».
یک روایتی میخواستم امشب بخوانم یک تکهاش را بخوانم و وارد روضه بشوم، صلی الله علیک یا ابا عبدالله.
پیغمبر اکرم میگوید: شب معراج رفتم «لمّا اُسری بالنبی إلی السماء قیل له: إن الله تبارک و تعالی یختبرک فی ثلاث لینظر کیف صبرک» خدا در سه مورد تو را امتحان میکند، یکی این که خودت را تکذیب میکنند، اذیتت میکنند. دوم اهل بیت تو را آزار میدهند، فرمود صبر میکنم خدایا. سوم امیرالمؤمنین را اذیت میکنند، ظلم میکنند، محرومش میکنند ... «فقال: یا ربّ قبلت و رضیت». بعد خبر داد خدای متعال به پیامبر اکرم راجع به حضرت زهرا، این هم باشد در فاطمیه که خودش روضه است که با فاطمه زهرا چه میکنند. منتها تفاوتی که اینجا دارد وقتی که شنید با حضرت زهرا چه میکنند: «قال إنّا لله وإنّا إلیه راجعون قبلت یا ربّ وسلّمت».
بعد راجع به امام حسن خبر داد، تا رسید به سید الشهداء؛ این را میخواهم بگویم: «وأما بنه الآخر فتدعوه أمّتک للجهاد» فرزند دیگر فاطمه را امتت به جهاد دعوت میکنند «ثمّ یقتلونه صبراً» سپس حسینش را به قتل صبر میکشند. قتل صبر هم که آنقدر یک کسی را بگیرند و نگه دارند و بعد بکشند و یا بعضیها گفتهاند اگر محاصره کنند تا بکشند.
و در گزارش دیگر از امام باقر (سلام الله علیه) : «إنّ جبرئیل جاء إلی النبی بالتربة التی یقتل علیها الحسین» جبرئیل آن خاکی را که امام حسین را بر آن خاک میکشند نزد پیامبر آورد. «قال أبوجعفر: فهی عندنا» آن خاک نزد ماست، الآن نزد امام زمان (سلام الله علیه) آن خاک موجود است. به تعبیر یکی از مراجع دو تا پیراهن نزد امام زمان است، میبیند و گریه میکند؛ یکی پیراهن مادرش فاطمه زهراست؛ آن روزی که حمله کردند به خانه، یکی هم پیراهن خونین سید الشهداء.
به سر هوای مشهد سلطان کربلا دارم *** ملک هوس کند آن را که من هوا دارم
سزد که شمع چو پروانه گرد من گردد *** که قصد طوف شهیدان کربلا دارم
******
برای کاروانی سخت با سوز و گداز آید *** عراقی میهماندار است و مهمان از حجاز آید
به روی میهمانان حجازی آب را بستند *** که دیده میزبانی را چنین مهماننواز آید؟
آرام آرام آمدند و رسیدند کربلا، فرمود این زمین چه نام دارد؟ گفتند: آقا، قاضریه میگویند، نینوا میگویند، شاطئ الفرات میگویند. فرمود: آیا نام دیگری هم دارد؟ گفتند: آقا کربلا هم میگویند. تا شنید کربلا، صدا زد: «اللهم إنّی أعوذ بک من الکرب و البلاء» خدایا به تو پناه میبرم از گرفتاری، از بلا.
چه مروه چه صفایی، چه مشعر چه منایی *** عجب حال و هوایی، عجب کرب و بلایی
به لب زمزمه آمد، گل فاطمه آمد *** بگو ماه نتابد، مه علقمه آمد
فرمود: اینجا همان جایی است که خون ما را میریزند، اینجا همان جایی است که بچههای ما را میکشند. آمدند ـ حتماً اینطور بوده است ـ با احترام، محارمش آمدند، عمه سادات را پیاده کردند.
سید رضا هندی در راه کربلا دید یک پیرزن محجّبه میخواهد سوار شتر بشود، محرم ندارد تا کمکش کند. این سید عالم گفت: من به حال سجده میخوابم، [به] پای آن بانو کفش بود، پایت را بگذار پشت من سوار مرکب بشو. هر چه گفت: بد است، شما سید هستید. فرمود: نه، زائر امام حسین احترام دارد. به حال سجده خوابید، آن بانو رفت و روی شتر نشست، مرکب حرکت کرد، دیدند سید رضا سر از زمین بر نمیدارد، دارد گریه میکند. میگوید یاد عمهام زینب افتادم؛ یک وقت نگاه کرد و دید محرمی ندارد، صدا زد: محرم زینب! رسیده وقت سواری.
برگرفته شده از hadimag.com