گروه فرهنگی رجانیوز – کافه داستان:
محمدرضا شهبازی
ترافیک ایجاد شده نه به خاطر چاله چوله جدید وسط خیابان بود و نه به خاطر تصادف. ماشینها صف کشیده بودند و بخت خود را برای سوار کردن دختری که کنار خیابان ایستاده بود امتحان می کردند. چند راننده بدون هیچ عجله ای منتظر بودند تا نوبتشان شود و وقتی جلوی دخترک رسیدند سرشان را خم کنند و از پنجره طرف او چند جمله کوتاه بگویند؛ بعد اگر دختر چند قدمی به این طرف یا آن طرف رفت یعنی نپسندیده است. راننده های در صف حتما تا حالا آنقدر تجربه بدست آورده بودند که بدانند در این صورت جای هیچ چانه زدنی وجود ندارد و بهتر است حرکت کنند تا شاید قسمت آنها در خیابان دیگری منتظر باشد.
مرد همینطور که حواسش بود نگاهش به دختر نیفتد تلاش داشت تا از بین صف ماشینهای در نوبت ایستاده فرار کند و بزند بیرون، اما فایده نداشت. او که سعی میکرد از ماشینها راه بگیرد، رسید پشت ماشینی که نوبتش شده بود و رانندهاش خم شده بود سمت پنجره. مرد با عصبانیت گفت: «سر صبح هم ول نمیکنن بیشرفها!»
مرد تمام حواسش به آینه بود تا اگر لحظه ای ماشینی نیامد سریع فرمان را بچرخاند و در برود، به همین دلیل هم متوجه نشد که دختر ماشین جلویی را رد کرده و بعد از لحظهای نگاه کردن به او دارد میآید سمتش.
مرد با صدای بسته شدن در چرخید و بهت زده به دختر نگاه کرد. دختر بعد از اینکه در را بست کیفش را از روی دوش برداشت و اَه و اوهی کرد و گفت: «ایکبیری فکر کرده اگر ماشینش گرون قیمت باشه میشه براد پیت... انتر چه اعتماد به نفسی هم داشت!»
مرد هنوز هاج و واج بود که دختر اخم هایش را وا کرد و لبخندی اغواگرانه کنج لبش نشاند و گفت: «راه بیفت دیگه.»
در همین چند ثانیه که مرد در گیجی به سر می برد، خیابان خلوت شده و دوباره حال و هوای یک
خیابان معمولی در ساعت های اولیه صبح را به خود گرفته بود. ماشینهای پشت سری یکییکی مسیرشان را کج می کردند و از کنار مرد می گذشتند؛ اما او همانطور که دستانش روی فرمان مانده بود تمام کلمات ذهنش را مرور کرد تا با چند تا از آنها جمله ای بسازد و به دختر بگوید.
- من مسافر کش نیستم!
خود مرد هم فهمید چه جمله مسخرهای گفته و اصلا به درد آن موقعیت نمیخورده است. دختر داشت با لباسش ور میرفت و به همین خاطر نگاهش به مرد نبود تا درماندگی را در آن ببیند. به همین خاطر هم فکر کرد این یک شوخی مسخره برای باز کردن سر صحبت است نه اوج تلاش یک غریق برای اینکه لااقل سرش از باتلاق بیرون بماند. اما با اینحال بد ندید چیزی بپراند.
- من هم مسافر نیستم. تازه فقط مسافرها که کشیدنی نیستند!
دختر این جملات را با ناز ادا کرد و دوباره همان لبخند مصنوعی را نشاند روی لبهایش اما مرد که ناگهان حواسش به جای دیگری متوجه شده بود، کنایه موجود در حرف دختر را نفهمید و سریع ماشین را حرکت داد و در دل خداخدا کرد که یک وقت نکند زن واحد روبرویی در مجتمعشان که چند متر جلوتر در ایستگاه اتوبوس نشسته بود او را دیده باشد.
خواست تصور کند که اگر زن همسایه ماجرا را به زنش گفت او چه جوابی می تواند بدهد که دختر رشته افکارش را پاره کرد و با صدایی بلند تر از جملات قبلی گفت: «آروم بابا! نه به اون وایسادنت نه به این گاز دادن. ترسوندی منو!»
اما در صدای دختر بیش از آنکه ترس باشد، ناز و عشوه بود. مرد به خودش آمد و فهمید که چطور از ترس زن همسایه پایش را روی پدال گاز فشار داده است.
مرد هنوز از گیجی در نیامده بود. دختر کیفش را انداخت روی صندلی عقب و بعد از اینکه در آینه آفتابگیر با مو وصورتش ور رفت، مانتویش را جا بجا کرد تا راحت تر بتواند یک پا را روی دیگری بیاندازد. مرد هنوز در فکر زن همسایه بود: «نکنه دیده باشه؟!»
مرد کمکم از فکر زن همسایه بیرون آمد و به دختری فکر کرد که بوی تند عطرش ماشین را پر کرده بود.
مرد زیر لب گفت: «چرا من؟» شنیده بود که بعضی دخترها برای تلکه کردن مردها سوار میشوند و اگر پول درست و حسابی نگیرند شروع میکنند به داد و بیداد و آبروریزی که ای وای این مرد قصد بدی داشته و به من چپ نگاه کرده است! مرد فکر کرد این دختر هم یکی از آنهاست. همیشه با خودش فکر میکرد اگر چنین اتفاقی برای او بیفتد سریع پیاده میشود و دختر زورگیر را با چک و لگد را میاندازد پایین، اما حالا بیحرکت ایستاده بود. از آبروریزی میترسید.
دختر که انگار سوال مرد را شنیده بود جواب داد: «خوش قیافه که نیستی؟ هستی، ماشینت با کلاس نیست؟ که نیست... ولی خب تر و تمیز که هست!، لباسات هم که کلی خوش تیپت کرده؛ مارک داره، نه؟»
دختر ریز خندید و بعد انگار مخاطب این جمله خودش باشد، خیلی آرام گفت: «تازه تنوع هم هر چند وقت یکبار لازمه... دمخور بودن با شمارم باید تجربه کرد!» و بعد اینبار جوری که فقط خودش شنید گفت: «خسته شدم از اون کثافتاريال حالم بهم میخوره ازشو!»
مرد جمله آخر دختر را نشنید. سرش را به سمت آینه چرخاند و در آن خودش را ور انداز کرد. ته ریش همیشگی اش کمی بلندتر شده بود و جوش کوچک قرمز رنگی کنار بینیاش توی چشم میزد. چند رشته مو روی پیشانی ریخته بود و با خیسی عرق به آن چسبیده بود. مرد مثل همیشه موهایش را معمولی شانه کرده بود.
مرد بعد از آن سرش را به زیر انداخت و به پیراهن راه راه آبی و سفیدش نگاه کرد که روی شلوار افتاده و کمربند را مخفی کرده بود. او تا نگاهش به پایش افتاد و دمپاییها را دید نگران شد که نکند کفشهایش را در خانه جا گذاشته باشد اما سریع یادش آمد که آنها را در صندوق عقب گذاشته است و بعد به خودش تاکید کرد که حتما یادش یاشد تا جلوی اداره دمپایی هایش را در بیارد و کفش بپوشد.
صدای دختر مرد را که لحظه ای او را فراموش کرده بود به خود آورد:
- کجایی آقایی؟ هیچ معلوم هست کجاها سیر می کنی؟
مرد همینجور روبرو را نگاه میکرد و آرام میراند. صدای دختر باعث شد تا باز یاد او بیفتد و اینبار هم از حضور او در کنار خود جا بخورد. دوباره ذهنش از همه چیز خالی شده بود. قدرت هیچگونه تصمیم گیری نداشت.
- ای بابا. نکنه لالی، شاید زبون ما رو نمی فهمی؛ نکنه خارجکی هستی؟
دخترک این را گفت و بعد شروع کرد با حالت مسخره ای چند کلمه انگلیسی را پشت سر هم بلغور کردن. بعد هم قهقهه ای زد و دوباره دستی به موهایش کشید.
مرد دوباره همه توانش را جمع کرد تا چیزی بگوید که به مسخرگی جمله اولش نباش:
- من اینکاره نیستم!
- اینکاره؟ همچین میگی اینکاره که انگار بهت مواد تعارف کردم. تازه همه که اینکاره به دنیا نمییان... من هم اولش اینکاره نبودم.
اگرچه حضور دختر برای مرد عادی تر شده بود و قلبش آرامتر می زد و نفس هایش شمرده تر می آمدند و می رفتند اما او هنوز نمی دانست باید چه بگوید و چه کار کند. دوباره داشت سکوت کشداری حاکم می شد که دختر گفت: «آهان فهمیدم! اولین راه ارتباط با هر کس اسمشه، اسم من آزیتاس. تو میتونی آزی صدام کنی.»
دختر که دید مرد چیزی نمی گوید گفت: «خوب من هم تو رو ... تو رو حاجی صدا می کنم، خوبه نه؟ بهت میاد.»
مرد با شنیدن کلمه حاجی براق شد تو صورت دختر. از اینکه دختر فهمیده بود قیافه او به چی می خورد خوشحال شد. نگاه به صورت دختر باعث شد تا تازه چهره او را ببیند که پشت آرایشی غلیظ و غیر طبیعی هوس انگیز شده بود. به خودش آمد و استغفراللهی زمزمه کرد و روی برگرداند.
او تازه متوجه شد که بی هدف دارد در خیایانها می چرخد. آرام در اولین جای پارک خالی خیابانی که نمی دانست کجاست پارک کرد. بعد دو دستش را به فرمان فشار داد و کمرش را صاف کرد و با صدایی که سعی می کرد قاطع باشد گفت: «پایین.»
دختر خلاف آنچه او انتظار داشت از تک و تا نیفتاد و با صدایی که ادای مظلومیت را در می آورد و زنانگی در آن موج می زد گفت: «نگو تو رو خدا! حیف نیست با این قیافه مهربون اینقدر تلخ حرف میزنی.»
گویی سوزن به بادکنک قاطعیتش مرد زدند؛ چرخید سمت دخترک و با التماس گفت: «تو رو خدا پیاده شو. گفتم که، من اینکاره نیستم.»
دخترک اما همانطور مظلومانه و با لبخند و با گردنی متمایل به شانه به او نگاه می کرد.
مرد عصبانی شد و داد زد:
«بابا چه گیری دادی به من. سی ثانیه نشده سوارت می کنن. پیاده شو دیگه.»
دختر با همان حالت قبلی و البته با لبخندی بیشتر نگاهش می کرد.
مرد آرام تر از دفعه قبل ولی با ته مانده های عصبانیتی که با استیصال هم آمیخته بود گفت: «فاحشه هم فاحشه های قدیم.»
دخترک از جا پرید و گفت: «نه دیگه! نشد. قرار نشد توهین کنی. الان دیگه کسی حق نداره به ما بگه فاحشه. ما روسپی هستیم!»
مرد با درماندگی نفس عمیقی کشید.
دختر گفت: «تازه خود روسپی هم گونه های مختلفی داره: خیابانی، تلفنی، روسپی هایی که تفریحی کار می کنند و بعضی ها هم که مثل من دو شیفتن!»
- به خاطر همینه کله سحر اومدی بیرون؟
- آره دیگه؛ شرایط من با بقیه یه کم فرق داره.
- همه تون کثافتید.
- چه بی ادب. این هم یه جور شغله. تازه از ما هم کثافت تر هست.
مرد انگار که توجهش جلب شده باشد با اخم به دختر نگاه کرد. دختر در این مدت دکمههای مانتویش را هم باز کرده بود. چشم مرد به رژ لب و بلوز بنفش که دختر آنها را با هم ست کرده بود افتاد. دوباره به خودش آمد و باز با گفتن استغفرالله روی برگرداند. دختر که فکر کرد توانسه تقسیم بندی مهمی را ارایه دهد و از آن مهمتر توجه مرد را جلب کند گفت: «مردها، اونها از ما هم کثافت ترند!»
بعد احساس کرد که تند رفته است و دوباره همان قیافه مظلوم و هوس انگیز را به خود گرفت و گفت: «البته دور از جون شما» و بعد چشمکی زد.
- آره، ولی اگر امثال شما نبودند...
دختر نگذاشت او حرفش را تمام کند و گفت: «آنوقت امثال ما را می ساختند یا مجبور می کردند. ندیدی چه صفی کشیده بودند؟!»
مرد گفت: «ولی شما خودتون انتخاب می کنید.»
- آره راست میگی خودمون انتخاب می کنیم. ولی بین یه گزینه!
- گزینه های دیگه ای هم هست. همون گزینه هایی که بقیه انتخاب می کنند.
- اگر گزینههای دیگهای باشه هیچ کسی خر نیست که این رو انتخاب کنه!
- ولی خودت گفتی بعضیها تفریحیاند...
- خب... خب اونا خرن!
- پس شماها یا خرید یا مجبور... آره؟ ولی حتی اونایی هم که فکر میکنن مجبورن گزینههای دیگهای هم داشتن.
دختر ساکت شد. بغض کرده بود. مرد دوباره برگشت سمت دختر. دختر با چشمهایی که اشک در آن جمع شده بود به او نگاه کرد.
مرد که اینبار مدت طولانی تری را به او خیره شده بود، در دلش گفت: «مثل اینکه حرفهایم تاثیر گذاشت. جوابی ندارد که بدهد». باز در دلش گفت: «اگر دو نفر پیدا میشدند که با اینها صحبت کنند الان وضع اونها اینطور نبود». دوباره در دلش گفت: «خود من شاید بتونم کاری کنم که از این کثافتی که توش افتاده نجات پیدا کنه...خدا می دونه چه دلایلی برای اینکارش داره.» بعد در چشمهای خیس دخترک دقیق تر شد و اینبار از جایی که انگار دلش نبود، انگار خارج از او بود، کسی با صدای خود مرد گفت: «حیف نیست دختر به این خوشگلی؟!». مرد جا خورد و بیاختیار دست گذاشت روی دهانش! همان صدا دباره گفت: «چرا ترسیدی، زن همسایه که نیست. تازه انقدر آروم گفتم که اگر هم بود نمیشنید!»
همین موقع دختر لبخند زد و با نوک انگشتش قطره های اشک را از چشمانش گرفت و گفت: «بی خیال بابا. هر کسی بدبختی های خودش رو داره.»
مرد از صدایی که شنیده بود شرمش شد. سرش را برگرداند و پایین انداخت. وقتی سرش را بالا آورد زنی را دید که از جلوی ماشین رد شد و رفت آنطرف خیابان. مرد با دیدن او دوباره یاد زن همسایه افتاد: «نکنه دیده باشه؟!»
دختر که دوباره داشت سر و صورتش را مرتب می کرد و بعد در کیفش دنبال چیزی می گشت گفت: «ببین! اول صبحی حالمون رو نگیر دیگه.»
بعد شروع کرد به مالیدن چیزی به صورتش و وقتی تمام شد دوباره همان ماسک فریبنده را روی صورتش چسباند و برگشت سمت مرد. مرد با صدای کوتاه جرینگی که شنید فهمید دخترک دست برده زیر آینه و دارد تکه آهنی را که زیر آینه بوده لمس میکند: «آخی، چه نازه!»
مرد نگاهش را سُر داد سمت پلاک و زنجیری که زیر آینه آویزان شده بود. بعد روی آن را خواند و همینطور که زمزمه میکرد: «الم یعلم بان الله یری»، دوباره یاد صدایی که شنیده بود افتاد و سرش را انداخت پایین.
دخترک دستش را از پلاک جدا و صدایش را نازک کرد و گفت: «راه بیفت جیگر، جا داری یا جور کنم؟ خرجت میره بالا اما عوضش مطمئنه». دختر هنوز داشت با پلاک آهنی ور میرفت و آن را برانداز میکرد. او همینطور که پلاک را دستش میچرخان پرسید: «رو این چی نوشته؟». مرد آرام گفت: «آیا ندانست که خدا میبیند؟»! دختر اوهومی کشدار گفت و باز با بیحوصلگی پراند: «خب به من چه... جواب ندادی گلم، جا داری؟»
مرد دوباره یاد زن همسایه افتاد. بعد سرش را چرخاند سمت پلاک و آرام زمزمه کرد: «الم یعلم بان الله یری».
پلاک در جای خودش میچرخید و نور آفتاب بعد از خوردن به بدنه فلزی پلاک، برگشت و چشم مرد را زد. مرد لحظهای چشمش را بست و بعد سرش را جلو برد و از شیشه جلو به آسمان نگاه کرد. زیر لب گفت: «شرمنده که حواسم نبود میبینی، ندید بگیر...»
دختر گفت: «چی شد؟ داری یا جور کنم؟!»
مرد دستش را برد سمت سوییچ. سوییچ را چرخاند. آن را در آورد و با دست دیگرش در را باز کرد و دوید آن سمت خیابان و بدو از ماشین دور شد.