چرا عبدالمطلب نذر به کشتن فرزندش نمود؟

پرسش:

با توجه به اینکه قتل نفس محترمه بدون جرم و گناه همیشه عقلا و شرعا قبیح و مبغوض درگاه الهی می باشد و نذر به عمل قبیح تعلق نمی گیرد و صحیح نمی باشد چگونه عبدالمطلب نذر کرد که یک فرزندش را بکشد و اصرار بر انجام این عمل داشت تااینکه مانع شدند و قرار بر این شد که بین عبدالله و شتر قرعه بزنند تا اینکه قرعه به اسم شتر در آمد ...

 پاسخ:

با عرض سلام و آرزوی موفقیت برای شما. ازارتباط با سایت سپاس گزاریم.

داستان نذر عبدالمطلب
از جمله مطالبى كه در مورد اجداد رسول خدا(ص)بايد دراينجا مورد بحث قرار گيرد،داستان نذر عبد المطلب و ذبح عبد الله‏و حديث‏«انا ابن الذبيحين‏»است كه از نظر ثبوت و اثبات و نيزكيفيت ماجرا مورد بحث قرار گرفته،و ما در اينجا نيز بطوراجمال مى‏گوئيم.
اصل حديث‏«انا ابن الذبيحين‏»كه از رسول خدا(ص)نقل‏شده در كتابهاى محدثين شيعه و اهل سنت آمده است. مانندكتاب عيون الاخبار و خصال صدوق‏«ره‏»و تفسير على بن‏ابراهيم و تفسير مفاتيح الغيب فخر رازى (1) و منظور از ذبيح اول،عموما گفته‏اند حضرت اسماعيل عليه السلام بوده،و منظور از«ذبيح‏»دوم نيز را گفته‏اند«عبد الله‏»پدر رسول خدا«ص‏»بوده‏است.
و داستان ذبح عبد الله را نيز بسيارى از اهل حديث و تاريخ وسيره نويسان با مختصر اختلافى در كتابهاى خود آورده‏اند (2) وداستان-كه خود در كتاب زندگانى پيغمبر اسلام برشته تحريردر آورده‏ايم-از اينجا شروع مى‏شود كه سالها قبل از رياست‏اجداد رسول خدا در مكه دو قبيله بنام جرهم و خزاعه در آنجاحكومت داشتند كه نخست جرهميان بودند و سپس قبيله خزاعه‏آنها را بيرون كرده و خود در مكه بحكومت رسيدند.
و آخرين كسى كه از طايفه جرهم در مكه حكومت داشت ودر جنگ با خزاعه شكست‏خورد شخصى بود بنام عمرو بن‏حارث كه چون ديد نمى‏تواند در برابر خزاعه مقاومت كند وبزودى شكست‏خواهند خورد بمنظور حفظ اموال كعبه از دستبردديگران بدرون خانه كعبه رفت و جواهرات و هداياى نفيسى راكه براى كعبه آورده بودند و از آنجمله دو آهوى طلائى و مقدارى‏شمشير و زره و غيره بود همه را بيرون آورد و بدرون چاه زمزم‏ريخت و چاه را با خاك پر كرده و مسدود نمود و برخى‏گفته‏اند:حجر الاسود را نيز از جاى خود بركند و با همان هدايادر چاه زمزم دفن كرد،و سپس بسوى يمن گريخت و بقيه عمر خود را با تاسف بسيار در يمن سپرى كرد.اين جريان گذشت ودر زمان حكومت‏خزاعه و پس از آن نيز در حكومت اجدادرسولخدا«ص‏»كسى از جاى زمزم و محل دفن هدايا اطلاعى‏نداشت و با اينكه افراد زيادى از بزرگان قريش و ديگران درصدد پيدا كردن جاى آن و محل دفن هدايا بر آمدند اما بدان‏دست نيافتند و بناچار چاههاى زيادى در شهر مكه و خارج آن‏براى سقايت‏حاجيان و مردم ديگر حفر كردند و مورد استفاده‏آنان بود.
عبد المطلب نيز پيوسته در فكر بود تا بوسيله‏اى بلكه بتواندجاى چاه را پيدا كند و آنرا حفر نموده اين افتخار را نصيب خودگرداند،تا اينكه روزى در كنار خانه كعبه خوابيده بود كه درخواب دستور حفر چاه زمزم را بدو دادند،و اين خواب همچنان‏دو بار و سه بار تكرار شد تا از مكان چاه نيز مطلع گرديد و تصميم‏به حفر آن گرفت.
روزى كه مى‏خواست اقدام به اين كار كند تنها پسر خود راكه در آنوقت داشت و نامش‏«حارث‏»بود همراه خود برداشته وكلنگى بدست گرفت و بكنار خانه آمده شروع بكندن چاه كرد.
قريش كه از جريان مطلع شدند پيش او آمده و بدو گفتند:
اين چاهى است كه نخست مخصوص به اسماعيل بوده و ما همگى نسب بدو مى‏رسانيم و فرزندان اوئيم،از اينرو ما را نيز دراين كار شريك گردان،عبد المطلب پيشنهاد آنانرا نپذيرفته وگفت:اين ماموريتى است كه تنها بمن داده شده و من كسى رادر آن شريك نمى‏كنم،قريش به اين سخن قانع نشده و درگفتار خود پافشارى كردند تا بر طبق روايتى طرفين، حكميت‏زن كاهنه‏اى را كه از قبيله بنى سعد بود و در كوههاى شام مسكن‏داشت،پذيرفتند و قرار شد بنزد او بروند و هر چه او حكم كردگردن نهند،و بهمين منظور روز ديگر بسوى شام حركت كردند ودر راه به بيابانى برخوردند كه آب نبود و آبى هم كه همراه‏داشتند تمام شد و نزديك بود بهلاكت‏برسند كه خداوند از زيرپاى عبد المطلب يا زير پاى شتر او چشمه آبى ظاهر كرد و همگى‏از آن آب خوردند و همين سبب شد كه همراهان قرشى او مقام‏عبد المطلب را گرامى داشته و در موضوع حفر زمزم از مخالفت‏باوى دست‏بردارند و از رفتن بنزد زن كاهنه نيز منصرف گشته،بمكه باز گردند.
و در روايت ديگرى است كه عبد المطلب چون مخالفت قريش‏را ديد بفرزندش حارث گفت:اينان را از من دور كن و خود بكارحفر چاه ادامه داد،قريش كه تصميم عبد المطلب را در كار خودقطعى ديدند دست از مخالفت‏با او برداشته و عبد المطلب زمزم را حفر كرد تا وقتى كه بسنگ روى چاه رسيد تكبير گفت،وهمچنان پائين رفت تا وقتى آن دو آهوى طلائى و شمشير و زره وساير هدايا را از ميان چاه بيرون آورد و همه را براى ساختن‏درهاى كعبه و تزئينات آن صرف كرد،و از آن پس مردم مكه وحاجيان نيز از آب سرشار زمزم بهره‏مند گشتند.
گويند:عبد المطلب در جريان حفر چاه زمزم وقتى مخالفت‏قريش و اعتراضهاى ايشان را نسبت‏بخود ديد و مشاهده كرد كه‏براى دفاع خود تنها يك پسر بيش ندارد با خود نذر كرد كه اگرخداوند ده پسر بدو عنايت كرد يكى از آنها را در راه خدا-و دركنار خانه كعبه-قربانى كند،و خداى تعالى اين حاجت او رابرآورد و با گذشت چند سال ده پسر پيدا كرد كه يكى از آنهاهمان حارث بن عبد المطلب بود و نام نه پسر ديگر بدين شرح بود:
حمزه،عبد الله،عباس،ابو طالب-كه بگفته ابن هشام نامش‏عبد مناف بود-زبير،حجل-كه او را غيداق نيز مى‏گفتندمقوم، ضرار،ابو لهب.
داستان ذبح عبد الله
با تولد يافتن حمزه و عباس عدد پسران عبد المطلب به ده تن‏رسيد،و در اينوقت عبد المطلب به ياد نذرى كه كرده بود افتاد،و از اينرو آنها را جمع كرده و داستان نذر خود را به اطلاع ايشان‏رسانيد.
فرزندان اظهار كردند:ما در اختيار تو و تحت فرمان توهستيم.عبد المطلب كه آمادگى آنها را براى انجام نذر خودمشاهده كرد آنانرا بكنار خانه كعبه آورد،و براى انتخاب يكى‏از ايشان قرعه زد،و قرعه بنام عبد الله در آمد،كه گويند:
عبد الله از همه نزد او محبوبتر بود.
در اين هنگام عبد المطلب دست عبد الله را گرفته و با دست‏ديگر كاردى بران برداشت و عبد الله را بجايگاه قربانى آورد تا درراه خدا قربانى نموده بنذر خود عمل كند.
مردم مكه و قريش و فرزندان ديگر عبد المطلب پيش آمده وخواستند بوسيله‏اى جلوى عبد المطلب را از اينكار بگيرند ولى‏مشاهده كردند كه وى تصميم انجام آنرا دارد،و از ميان برادران‏عبد الله،ابو طالب بخاطر علاقه زيادى كه به برادر داشت‏بيش ازديگران متاثر و نگران حال عبد الله بود تا جائى كه نزديك آمد ودست پدر را گرفت و گفت:
پدر جان!مرا بجاى عبد الله بكش و او را رها كن!
در اين هنگام دائيهاى عبد الله و ساير خويشان مادرى او نيزپيش آمده و مانع قتل عبد الله شدند،جمعى از بزرگان قريش نيز كه چنان ديدند نزد عبد المطلب آمده و بدو گفتند:
تو اكنون بزرگ قريش و مهتر مردم مكه هستى و اگر دست‏بچنين كارى بزنى ديگران نيز از تو پيروى خواهند كرد و اين‏بصورت سنتى در ميان مردم در خواهد آمد.
پاسخ عبد المطلب نيز در برابر همگان اين بود كه نذرى كرده‏ام‏و بايد به نذر خود عمل نمايم.
تا بالاخره پس از گفتگوى زياد قرار بر اين شد (3) كه شتران‏چندى از شتران بسيارى كه عبد المطلب داشت‏بياورند و براى‏تعيين قربانى ميان عبد الله و آنها قرعه بزنند و اگر قرعه بنام‏شتران در آمد آنها را بجاى عبد الله قربانى كنند و اگر باز بنام‏عبد الله در آمد به عدد شتران بيافزايند و قرعه را تجديد كنند وهمچنان به عدد آنها بيفزايند تا وقتى كه بنام شتران در آيد،عبد المطلب قبول كرد و دستور داد ده شتر آوردند و قرعه زدند بازديدند بنام عبد الله درآمد ده شتر ديگر افزودند و قرعه زدند بازديدند قرعه بنام عبد الله در آمد ده شتر ديگر افزودند و قرعه زدند باز هم بنام عبد الله در آمد و همچنان هر بار ده شتر اضافه كردند وقرعه زدند و همچنان عبد الله در مى‏آمد تا وقتى كه عدد شتران به‏صد شتر رسيد قرعه بنام شتران در آمد كه در آنهنگام بانگ تكبيرو صداى هلهله زنان و مردان مكه بشادى بلند شد و همگى‏خوشحال شدند،اما عبد المطلب قبول نكرده گفت:من دو بارديگر قرعه مى‏زنم و چون دو بار ديگر نيز قرعه زدند بنام شتران در آمدو عبد المطلب يقين كرد كه خداوند به اين فديه راضى شده وعبد الله را رها كرد و سپس دستور داد شتران را قربانى كرده‏گوشت آنها را ميان مردم مكه تقسيم كنند.
و شيخ صدوق‏«ره‏»گذشته از اينكه اين داستان را در كتاب‏عيون و خصال به تفصيل از امام صادق عليه السلام روايت كرده، در كتاب من لا يحضره الفقيه نيز از امام باقر عليه السلام اجمال‏آنرا در باب احكام قرعه روايت كرده است (4) .
ولى در پاورقى همان كتاب من لا يحضره الفقيه ، فاضل‏ارجمند و صديق گرانقدر آقاى غفارى حديث مزبور را سخت‏مخدوش دانسته و از نظر سند،ضعيف و بى اعتبار خوانده،و اين‏داستان را ساخته و پرداخته دست داستان سرايان و محدثان عامه ذكر كرده كه در مقابل عقيده شيعيان كه معتقد به ايمان اجدادبزرگوار رسول خدا«ص‏»بوده‏اند،خواسته‏اند با جعل اين حديث‏جناب عبد المطلب را در زمره مشركانى قلمداد كنند كه براى‏خدايان خود فرزندانشان را قربانى مى‏كرده و يا نذر مى‏نموده‏اندو خداوند تعالى اين عمل آنها را در قرآن كريم يك عمل زشت‏و شيطانى معرفى كرده و مى‏فرمايد:
و كذلك زين لكثير من المشركين قتل اولادهم شركاؤهم‏ليردوهم و ليلبسوا عليهم دينهم... (5)
و ملخص آنكه اين عمل عبد المطلب،با آن شخصيت‏روحانى و مقام و عظمتى كه از وى نقل شده و رسول خدا بدوافتخار مى‏كند سازگار نيست زيرا در روايات آمده كه وى‏سنتهائى را بنا نهاد كه اسلام نيز آنها را تاييد نمود،مانند:
حرمت‏خمر،و زنا،و قطع دست دزد،و جلوگيرى از كشتن‏دختران و نكاح محارم و طواف خانه كعبه عريان،و وجوب وفاءبنذر و امثال آن...
ولى در مقابل ايشان برخى ديگر از دانشمندان معاصر،همين‏سنتها را كه ايشان دليل بر ضعف داستان گرفته با توجه به آغاز حال عبد المطلب،دليل بر سير تكاملى ايمان عبد المطلب دانسته‏و نشانه قوت آن گرفته و در تصحيح همين روايت‏«انا ابن‏الذبيحين‏»و داستان ذبح عبد الله اينگونه قلمفرسائى كرده‏اند:
...ما ملاحظه مى‏كنيم كه عبد المطلب در آغاز زندگى در حدى‏بوده كه حتى فرزندان خود را به نامهائى چون عبد مناف وعبد العزى (6) نامگذارى كرده،ولى تدريجا بحدى از تسليم و ايمان‏بخداى تعالى مى‏رسد كه ايمان وى ابرهه-صاحب فيل-را مرعوب‏خود مى‏سازد،و بدانجا مى‏رسد كه سنتهائى را مانند قطع دست‏دزد،و حرمت‏خمر و زنا و حرمت طواف عريان،و وجوب وفاءبنذر...بنا مى‏نهد،و مردم را به مكارم اخلاق ترغيب نموده و ازاشتغال به امور پست دنيائى باز مى‏دارد،.. .
و بالاخره بمقامى مى‏رسد كه مستجاب الدعوه شده و بتها را يكسره‏رها مى‏كند...
و بخصوص پس از ولادت نوه عزيز و مورد علاقه‏اش حضرت‏محمد«ص‏»،بدان حد از ايمان مى‏رسد كه بسيارى از نشانه‏هاى‏نبوت آنحضرت را به چشم ديده و بسيارى از كرامات و نشانه‏هاى‏قطعى نبوت آنحضرت را مشاهده مى‏كند...
و بنابر اين چه مانعى دارد كه گفته شود:اعتقاد اوليه وى آن بودكه چنين تصرفى در باره فرزند خود و چنين نذرى را مى‏تواندبكند...
و اين مطلب را هم به گفته بالا اضافه كنيد كه این نذر در صورت وقوع ، قبل از آئین و شریعت اسلام بوده است و در شرايع گذشته‏حرمت و جايز نبودن چنين نذرى ثابت نشده بود،چنانچه در قرآن‏كريم آمده كه مادر عمران در مورد فرزندى كه در شكم دارد نذرمى‏كند كه او را به خدمت‏خانه خدا بسپارد تا خدمتكارى خانه‏خدا را انجام دهد،يا آنكه خداى تعالى پيامبر خود ابراهيم‏عليه السلام را به ذبح فرزندش اسماعيل دستور داده و امرمى‏فرمايد...! (7)
و دوست ديگرمان دانشمند گرانمايه جناب آقاى سبحانى نيزدر كتاب فروغ ابديت‏بدون دغدغه و خدشه و بصورت يك‏داستان مسلم و قطعى،داستان مزبور را نقل كرده،و در پاورقى‏آنرا نشانه عظمت و قاطعيت جناب عبد المطلب دانسته و گويد:
اين داستان فقط از اين جهت قابل تقدير است كه بزرگى روح ورسوخ عزم و اراده عبد المطلب را مجسم مى‏سازد،و درست‏مى‏رساند كه تا چه اندازه اين مرد پاى بند به عقايد و پيمان خودبوده است...! (8)
و ما در امثال اينگونه روايات كه نظيرش را در آينده نيزخواهيم خواند-مانند داستان شق صدر-مى‏گوئيم:اگر روايت صحيحى در اين باره بدست ما برسد،و اصل داستان و يا اجمال‏آن در حديث معتبرى نقل شده باشد ما آنرا مى‏پذيريم،و استبعادو بعيد دانستن داستان با ذكر شواهد و دليلهائى نظير آنچه شنيديدنمى‏تواند جلوى اعتقاد و پذيرفتن حديث و روايت معتبر را بگيرد،و خلاصه استبعاد نمى‏تواند بجنگ حديث معتبر برود،زيرا اگربناى قلم فرسائى و ذكر شاهد و دليل باشد طرفين مى‏توانند براى‏مدعاى خود قلم فرسائى كرده و دليل بياورند،و بلكه همانگونه‏كه خوانديد،همان دليلهائى را كه يك طرف دليل بر ضعف وبطلان داستان دانسته،طرف ديگر همان‏ها را شاهد و دليل برصحت و تقويت داستان مى‏داند،و از اينرو بايد بسراغ سند اين‏روايت‏برويم و براى ما بى‏اعتبارى اين روايات و احاديث درحدى كه برادر ارجمندمان آقاى غفارى گفته‏اند هنوز ثابت نشده‏است.
و بلكه مى‏توانيم بگوئيم اگر ما اين داستان را از بعد ديگرى‏بنگريم،همانگونه كه ذكر شد مى‏توانيم دليل بر كمال ايمان‏عبد المطلب بگيريم نه دليل بر ضعف ايمان او بخداى تعالى و ياخداى نكرده نشانه بى‏ايمانى او،زيرا عبد المطلب اينكار را براى‏تقرب هر چه بيشتر بخداى تعالى انجام داد نه براى هدفهاى ديگركه برخى عمدا يا اشتباها فهميده‏اند چنانچه در گفته‏هاى برادر محترم ما بود،و از اينرو مى‏بينيم محدث خبير و متتبع بزرگوارشيعه مرحوم ابن شهر آشوب داستان را با همين بعد مورد بحث قرارداده و از روى همين ديد مى‏نگرد،و بدون ذكر سند و بعنوان يك‏داستان مسلم در كتاب نفيس خود«مناقب آل ابيطالب‏»اينگونه‏عنوان مى‏كند:
و تصور لعبد المطلب ان ذبح الولد افضل قربة لما علم من حال‏اسماعيل عليه السلام فنذر انه متى رزق عشرة اولاد ذكور ان ينحراحدهم للكعبة شكرا لربه،فلما وجدهم عشرة قال لهم،يا بني ماتقولون في نذري؟فقالوا:الامر اليك،و نحن بين يديك فقال:
لينطلق كل واحد منكم الى قدحه و ليكتب عليه اسمه ففعلوا و اتوه‏بالقداح فاخذها و قال:
عاهدته و الان او في عهده اذ كان مولاي و كنت عبده نذرت نذرا لا احب رده و لا احب ان اعيش بعده
فقدمهم ثم تعلق باستار الكعبة و نادى:«اللهم رب البلد الحرام،و الركن و المقام،و رب المشاعر العظام،و الملائكة الكرام، اللهم‏انت‏خلقت الخلق لطاعتك،و امرتهم بعبادتك،لا حاجة منك في‏كلام له‏»ثم امر بضرب القداح و قال:«اللهم اليك اسلمتهم و لك اعطيتهم،فخذ من احببت منهم فاني راض بما حكمت،و هب لي‏اصغرهم سنا فانه اضعفهم ركنا»ثم انشا يقول:
يا رب لا تخرج عليه قدحي و اجعل له واقية من ذبحي
فخرج السهم على عبد الله فاخذ الشفرة و اتى عبد الله حتى اضجعه‏في الكعبة،و قال:
هذا بني قد اريد نحره و الله لا يقدر شي‏ء قدره فان يؤخره يقبل عذره
و هم بذبحه فامسك ابو طالب يده و قال:
كلا و رب البيت ذي الانصاب ما ذبح عبد الله بالتلعاب
ثم قال:«اللهم اجعلني فديته،وهب لي ذبحته‏»،ثم قال:
خذها اليك هدية يا خالقي روحي و انت مليك هذا الخافق
و عاونه اخواله من بني مخزوم و قال بعضهم:
يا عجبا من فعل عبد المطلب و ذبحه ابنا كتمثال الذهب
فاشاروا عليه بكاهنة بني سعد فخرج في ثمان ماة رجل و هو يقول:
تعاورني امر فضقت‏به ذرعا و لم استطع مما تجللني دفعا نذرت و نذر المرء دين ملازم و ما للفتى مما قضى ربه منعا و عاهدته عشرا اذا ما تكملوا اقرب منهم واحدا ما له رجعا فاكملهم عشرا فلما هممت ان افي‏ء بذاك النذر ثار له جمعا يصدونني عن امر ربي و انني سارضيه مشكورا ليلبسني نفعا
فلما دخلوا عليها قال:
يا رب اني فاعل لما ترد ان شئت الهمت الصواب و الرشد
فقالت:كم دية الرجل عندكم؟قالوا:عشرة من الابل،قالت:واضربوا على الغلام و على الابل القداح،فان خرج القداح على‏الابل فانحروها،و ان خرج عليه فزيدوا في الابل عشرة عشرة حتى يرضى ربكم،و كانوا يضربون القداح على عبد الله و على عشرة‏فيخرج السهم على عبد الله الى ان جعلها ماة،و ضرب فخرج‏القداح على الابل فكبر عبد المطلب و كبرت قريش، و وقع‏عبد المطلب مغشيا عليه،و تواثبت‏بنو مخزوم فحملوه على اكتفاهم،فلما افاق من غشيته قالوا:قد قبل الله منك فداء ولدك،فبينا هم‏كذلك فاذا بهاتف يهتف في داخل البيت و هو يقول:قبل الفداء.ونفذ القضاء،و آن ظهور محمد المصطفى، فقال عبد المطلب:
القداح تخطى‏ء و تصيب حتى اضرب ثلاثا،فلما ضربها خرج على‏الابل فارتجز يقول:
دعوت ربي مخلصا و جهرا يا رب لا تنحر بني نحرا
فنحرها كلها فجرت السنة في الدية بماة من الابل (9) كه چون تقريبا ترجمه آن بجز اشعار جالب آن قبلا در نقل‏داستان گذشته،از ترجمه آن خوددارى مى‏كنيم.اما روايت رابتمامى براى دوستان متتبعى كه بخصوص با تاريخ و ادبيات‏عرب آشنا هستند نقل كرديم تا معلوم شود كه هدف عبد المطلب‏از آغاز تا بانجام و در همه فصلها و فرصت‏ها يك هدف الهى بوده و بمنظور تقرب بخداى تعالى اينكار انجام گرفته،و همه جاسخن از خدا و ايثار و فداكارى در راه او و دعا و نيايش بدرگاه اوبوده،و مى‏توان اين داستان را به گونه‏اى كه ابن شهر آشوب‏«ره‏»نقل كرده نمونه‏اى از عالى‏ترين تجليات روحى و ايثار و گذشت‏و فداكارى عبد المطلب دانست،و بهترين پاسخ براى امثال‏فخر رازى بشمار آورد،و اين شبهه را نيز با اين روايت‏بگونه‏اى كه نقل شد برطرف كرد،اگر چه نقل مزبور در برخى ازجاها خالى از نقل اجتهادى نيست ولى از مثل ابن شهر آشوب‏كه خود خريت اين فن و امين در نقل مى‏باشد،پذيرفته است.
آمنه در جد چهارم (كلاب بن مره) با عبدالله همسر خود شريك بود برادران و كسان او در شهر مدينه مى‏زيستند ولى پدر آمنه با خانواده‏اش مدتى بود كه در مكه اقامت داشتند.

1-عيون الاخبار ص 1170 و خصال صدوق ص 56 و 58.تفسير قمى ص 559 و مفاتيح الغيب ج 7 ص 155.
2-مصادر گذشته و سيره ابن هشام ج 1 ص.151-155.
3-و در پاره‏اى از تواريخ است كه قرار شد بنزد زن‏«كاهنه‏»قبيله بنى سعد كه نامش‏«سجام‏»و يا«قطبه‏»بود و در خيبر سكونت داشت‏بروند و هر چه او گفت‏بهمان گفته اوعمل كنند،و پس از آنكه بنزد وى آمدند او اين راه را بآنها نشان داد،و در روايت صدوق‏است كه اين پيشنهاد را عاتكه دختر عبد المطلب كرد و عبد المطلب نيز آنرا پسنديد.
4-من لا يحضره الفقيه چاپ مكتبه صدوق ج 3 ص 89.
5-سوره انعام آيه 137.
6-در بحث قبلى گفتيم كه عبد مناف نام ابو طالب و عبد العزى نام ابو لهب بوده.
7-الصحيح من السيرة ج 1 ص 70-69.
8-فروغ ابديت ج 1 ص 94.
9-مناقب آل ابيطالب ج/1 ص 15 و 16
                                                                     رسولى محلاتى  درسهايى از تاريخ تحليلى اسلام جلد اول صفحه 78
نیز جهت آگاهی بیشتر به کتاب تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت، از آقای علی دوانی،ص51-59 مراجعه نمایید.

نظرات (0)

نظر ارسال شده‌ی جدیدی وجود ندارد

دیدگاه خود را بیان کنید

  1. ارسال دیدگاه بعنوان یک مهمان - ثبت نام کنید و یا وارد حساب خود شوید.
پیوست ها (0 / 3)
اشتراک‌گذاری موقعیت مکانی شما

وبگــــــــــردی طلبۀ پاسخگو

دانــــــلود های مفیـــــــــــــــــــد

حمایت از سایت

برای حمایت از سایت لوگوی زیر را در سایت خود درج نمایید.

بیشترین دانلود ها

جدیدترین مطالب سایت