چرا وقتی کسی ی مشکلی داره من حاضر نیستم که قدمی براش بردارم؟؟!!چرا خودم وقتی ی مشکلی دارم زمین و زمون رو به هم میدوزم اما وقتی کسی میاد پیشم و از مشکلش میگه با خونسردی میگم که خدا بزرگه؟؟!!چرا دیگه سنگ میندازم جلوی پاشون وقتی که نمی تونم کاری انجام بدم؟؟!!چرا وقتی از دستم بر نمیاد که از لحاظ مالی،روحی،گرو گذاشتن آبرو ،واسطه بودن و...کاری انجام بدم دعا رو هم ازش دریغ میکنم؟؟!!چرا وقتی که میخاد از دردش بهم بگه میگم بابا دست از سر کچل من بردار مگه من آجیل مشکل گشام؟؟!!چرا من یادگرفتم که اینقدر خودخواه باشم که فقط به فکر این باشم که مشکل خودم حل بشه،خودم در آسایش باشم؟؟!!
آره خب،این ی واقعیت که من خودم رو بیشتر از دیگران دوست دارم و همیشه در همه ی موقعیتها خودم رو بر دیگران ترجیح میدم.آخه اینقدر خودم گرفتارم که اگه قرار به گریه کردن باشه باید به حال خودم گریه کنم و اگه قرار به کمک کردن باشه خودم از بقیه محتاج ترم.
ولی اگه دغدغه های دیگران و مشکلاتشون برای من اهمیت نداشته باشه. می تونم بگم که من مسلمونم؟؟!! مسلمونی که به اسم و شناسنامه و نماز نیست.
وقتی داشتم دنبال این چرای ذهنم می گشتم چشمم افتاد به این حدیث از امام صادق(ع)که فرمودن: به خدا و محمد و علی ایمان نیاورده است که هر گاه برادر دینی اش برای رفع نیازی به او مراجعه کند،با چهره ای خندان با او برخورد نکند.اگر رفع حاجتش بدست اوست ،باید به انجام آن بشتابد و اگر از دست او بیرون است سراغ دیگری رود و از طریق دیگران مشکل او را حل کند.
یعنی نمی تونم برای شنیدن حرفاشون با روی خوش برخورد کنم و برای لحظه ی سنگ صبورشون باشم؟ یا حتی کسی رو نمیشناسم که به او کمک کنه و برای مشکلش نقش واسطه رو داشته باشم ؟ ولی اینجوریا هم نیست من اینقدر ضعیف هم نیستم فقط..............!!!!!
منبع:http://questions-of-mymind.blogfa.com/