داستانهای کوتاه وخواندی

داستانهای کوتاه وخواندی

 منصور دوانقى خليفه بخيل

گويند منصور دوانقى خليفه معروف عباسى حافظه نيرومندى داشت . حافظه او به حدى بود كه اگر يكبار شاعرى قصيده اى را مى خواند، او از حفظ مى كرد، و بلافاصله از آغاز تا پايان آنرا مى خواند

منصور، بعلاوه غلامى داشت كه اگر قصيده اى را دوبار مى خواندند از بر مى كرد. همچنين كنيزى خوش ذوق داشت هر گاه قطعه شعرى را سه نوبت مى شنيد، حفظ مى نمود و فى الفور از بر مى خواند

چنانكه مشهور است منصور مرد بسيار بخيلى بود. او حتى در پرداخت دستمزد كاركنان دولت هم سختگيرى مى نمود، و موقع دخل و خرج يك ((دانگ )) يعنى يك ششم مثقال را هم حساب مى كرد و به همين جهت نيز مشهور به ((دوانقى )) شد، زيرا كه عرب دانگ را ((دانق )) مى خواند و ((دوانق )) جمع آنست .

وى كه دومين خليفه عباسى بود به واسطه بخلى كه داشت ، بسيارى از نيازمندان را كه روى به دربار وى مى آوردند از خود مى راند، همچنين ادبا و شعرائى را كه چشم به بذل و بخشش او داشتند محروم مى كرد.

در عهد خلفاى پيش از وى ، اهل ادب و شعر مورد تفقد و تشويق قرار مى گرفتند و از طرف خلفا و امرا به دريافت صله و جوائز نائل مى گشتند، ولى در روزگار منصور كه خست طبع او اجازه آمد و رفت به دربار، به شعرا و ادبا نمى داد، همه از دور او پراكنده شدند.

منصور براى اينكه به طور شرافتمندانه اى خود را از پرداخت صله و جايزه به ادبا و شعرا آسوده گرداند، چاره اى انديشيده بود كه تا آنروز سابقه نداشت . بدين گونه كه وقتى شاعرى مى آمد تا قصيده و اشعار خود را در حضور او بخواند، منصور به وى مى گفت گوش كن ! اگر قبلا كسى اين اشعار را از حفظ داشته باشد، يا ثابت شود كه شعر از شاعر ديگرى است ، نبايد از ما انتظار صله داشته باشى ، ولى چنانكه كسى آنرا از بر نداشت و معلوم شد كه از شاعر ديگرى هم نيست ، آن وقت ما به وزن طومارى كه شعرت را در آن نوشته اى پول كشيده به تو مى دهيم !

شاعر بى نوا هم كه از همه جا بى خبر بود، به اطمينان اينكه شعر اثر طبع خود اوست و پيش از وى كسى از حفظ نكرده است ، شرائط را مى پذيرفت و با اجازه خليفه قصيده خود را مى خواند.

همين كه اشعار او به انتها مى رسيد، چون منصور تمام آنرا از بر كرده بود، به شاعر نگون بخت مى گفت : اكنون گوش كن تا من نيز اشعارى را كه خواندى از حفظ بخوانم ، آنگاه تمام قصيده را هر چند طولانى بود مى خواند، سپس به غلام خود كه در اين اوقات آماده كار و دوبار شنيده و از حفظ كرده بود، دستور مى داد كه او نيز قصيده شاعر را بخواند، غلام هم فورا همه را تحويل مى داد.

در اين هنگام خليفه به شاعر مى گفت : چنانكه مى بينى نه تنها من و اين غلام اشعارى را كه خواندى از حفظ داريم ، بلكه اين كنيز كه در پس پرده نشسته نيز آنرا از بر دارد، سپس با اشاره خليفه ، كنيزك هم كه سه باز از شاعر و خليفه شنيده بود، قصيده را از اول تا آخر مى خواند!

شاعر بيچاره با مشاهده اين وضع هاج و واج مى شد، و بدون دريافت چيزى سر به زير مى انداخت و از دربار خلافت با حسرت و دست خالى بيرون مى رفت . اين وضع بدين منوال جريان داشت ، تا اينكه روزى ((اصمعى )) شاعر توانا و ظريف و مشهور عرب كه از نديمان و حضار مجلس خلفاى عباسى بود، به تنگ آمد و تصميم گرفت ، اين عادت ناپسند خليفه را ترك وى دهد.

((اصمعى )) اشعارى مشتمل بر كلمات مشكل ساخت ، سپس آنرا بر روى يك ستون سنگى شكسته اى نوشت ، آنگاه آنرا در عبائى پيچيد و بار شتر كرد و خود نيز تغيير لباس داده هب صورت يكنفر عرب باديه در حالى كه نقاب زده بود و جز دو چشمش پيدا نبود، آمد نزد منصور و با لحنى كه وى تشخيص ندهد گفت :

خداوند سايه خليفه را پاينده بدارد! من قصيده اى در ستايش خليفه سروده ام و اينك اجازه مى خواهم كه آنرا بخوانم .

منصور هم طبق معمول گفت : برادر عرب ! ما با شعرا عهد و پيمانى داريم و آن اينكه اگر قصيده از شاعر ديگرى باشد، چيزى به تو نخواهيم داد و چنانچه از خودت بود، به وزن آنچه شعرت را در آن نوشته اى صله خواهى يافت !

((اصمعى )) هم قبول كرد و سپس شروع به خواندن قصيده خود نمود كه پر از الفاظ عجيب و غريب و لغات ناماءنوس و جملات غامض و پيچيده بود. از جمله چند شعر زير است :

صوت صفير البلبلى ، هيج قلبى المثلى

الماء والزهر معا، مع زهر لحظ المقل

والعود قددنددنلى ، والطبل طبططبلى 

والرقص قد طبطبلى ، والسقف قد سقسقسقلى

ولو ترانى راكبا، على حما را هزلى

يمشى على ثلاثة ، كميشته العرنجلى

والناس ترجمجملى فى السوق بالقلقللى

والكل كعكع كعكع ، خلفى ، و من حوللى

لكن مشيت ها ربا من خشيته العقنقلى

الى لقاء ملك ، معظم مبجل ياءمر لى

بخلعة ، حمراء كالدمدملى

اجر فيها ماشيا، مبعددا للذيل

انا الاديب الالمعلى من حى ارض الموصلى

نظمت قطعا زخرفت ، تعجز الادبلى

اقول فى مطلعها، صوت صفير البلبل

قصيده به پايان رسيد ولى منصور با همه دقتى كه نمود نتوانست اين اشعار عجيب و ناهموار را از حفظ كند و براى اولين بار در كار خود فرو ماند! ناچار نگاهى به غلام و كنيز كرد تا اگر از حفظ نموده اند بخوانند، ولى آنها هم از بر نكرده بودند. زيرا آن دو نفر به ترتيب در نوبت دوم و سوم مى توانستند حفظ كنند.

سرانجام منصور شاعر را مخاطب ساخت و گفت : اى برادر عرب ! معلوم شد كه شعر را خودت گفته اى و پيش از تو كسى از حفظ ندارد، اكنون ما مى خواهيم به وعده خود عمل كنيم ، بنابراين ، طومارى كه شعرت را در آن نوشته اى بياور تا به وزن آن پول كشيده به تو عطا كنيم .

((اصمعى )) با همان ريخت و وضعى كه به خود گرفته بود گفت : خداوند سايه خليفه را پاينده بدارد، من مرد فقيرى هستم ، به طورى كه از شدت فقر يك ورق كاغذ پيدا نكردم كه شعرم را در آن بنويسم . مدتى بود كه يك ستون سنگى شكسته از عهد مرحوم پدرم در گوشه خانه ما افتاده بود كه احتياجى به آن نداشتم . از ناچارى و فقر قصيده ام را روى آن نوشته و اينك بار شتر كرده با خود آورده ام !!

منصور از ديدن ستون سنگى كه وزنى گران داشت ، در شگفت ماند و ديد اگر تمام موجودى خزانه را در يك كفه ترازو بريزند با آن برابرى نمى كند! ولى چون اين كار به ظرافت و مزاح شبيه تر بود تابه حقيقت ، و خليفه نيز از هوش و فراست بهره مند بود، با كمى تاءمل رو كرد به حضار و گفت : گمان مى كنم اين عرب بيابانگرد كسى جز ((اصمعى )) نباشد، و خواسته است شيرين كارى كند. سپس او را به حضور خواست و نقاب از چهره اش برداشت و همه ديدند ((اصمعى )) است - علي دواني داستانهاي ما ج2


بهمنيار

((بهمنيار)) يكى از دانشمندان بزرگ و حكماى ايران است . او سرآمد شاگردان فيلسوف شهير شرق شيخ الرئيس ابوعلى سينا بود. ((بهمنيار)) كسى است كه مشكلات كتب شيخ را حل نمود و دقايق فكر او را كشف كرد، و به درك بسيارى از رموز علوم و اسرار منطق و فلسفه نائل گشت .

او در ميان انبوه شاگردان ((ابن سينا)) از همه معروفتر و به وى نزديكتر و نبوغش از همه بيشتر بود.

پيش از اين كه به محضر شيخ راه يابد، روزى ((ابن سينا)) از جلو دكان آهنگرى مى گذشت و ديد پسر بچه اى جلو دكان آهنگرى ايستاده و از آهنگر مقدارى آتش طلب مى كند.

آهنگر نگاهى به سر و وضع پسر بچه انداخت و گفت : ظرفت را بگير تا آتش در آن بريزم .

پسر بچه فورا متوجه شد كه با دست خالى آمده است ، در حالى كه لازم بود ظرفى با خود مى آورد. از اينرو نخست نگاهى به آهنگر كرد و سپس ‍ بى درنگ خم شد و مشتى خاك از زمين برداشت و در كف دست خود ريخت و آنرا پهن كرد و به آهنگر گفت :

اين هم ظرف ! بريز!

((ابن سينا)) كه خود نابغه اى بزرگ بود و درباره هوش و استعداد فوق العاده اش داستانها نوشته اند، از تيز هوشى و استعداد خداداد پسر بچه در شگفت ماند، و در دل بر اين گونه استعدادها كه بر اثر فقدان شرايط نداشتن زمينه هاى مساعد براى شكوفائى همچون آتش زير خاكستر رفته رفته خاموش مى شود و از قوه به فعل نمى آيد، افسوس خورد، سپس جلو رفت و نام پسر بچه را پرسيد و دانست كه نامش ((بهمنيار)) و از يك خانواده زردشتى است كه مانند برخى از ايرانيان آن روز، هنوز مسلمان نشده بود.

ابن سينا از ((بهمنيار)) خواست نزد وى بماند كه در تعليم و تربيتش ‍ بكوشد تا در آينده دانشمندى بزرگ شود و به مقام بلندى برسد.

((بهمنيار)) هم دعوت شيخ را پذيرفت و به خدمت وى پرداخت و همه جا مانند سايه دنبال او بود. چيزى نگذشت كه مسلمان شد و با استفاده از محضر شيخ از حكماى نامى به شمار آمد. او در علوم معقول كتابهاى با ارزشى نوشته و به يادگار گذارده و حكما و دانشمندان بزرگى را تربيت كرده است .

كتاب ((التحصيل )) در منطق طبيعى و الهى شاهكار اوست كه از هزار سال تا كنون همواره مورد استفاده حكما و فلاسفه اسلام و بيگانه بوده است -

علي دواني داستانهاي ما ج3

 

كرامت صوفی

اسلام دين كامل الهى است كه با برنامه آسمانى خود ((قرآن )) تمام جهات زندگى اين جهان و جهان ديگر را براى انسانها تضمين كرده و منظور داشته است . اسلام همه را به صف واحد فرا خوانده و هر گونه تفرقه و اختلاف و صف بندى را ممنوع ساخته است . با اين وصف ، از همان آغاز كار دسته بندى به نام سنى و صوفى و زيدى و اسماعيلى و غيره موجب شد كه نيروى اسلام به تحليل رود و آنرا از جهش ويژه خود تا حدى باز دارد.يكى از اين دسته بندى ها بازى هاى صوفيه و دعوى كشف و شهود و كرامات و معجزات آنهاست كه خود سرى دراز دارد!:

عبد السلام بصرى يكى از بزرگان صوفيه بود. روزى در بصره نماز جماعت مى گذارد، در اثناى نمازش گفت : چخ چخ ! پس از نماز يكى از ماءمومين پرسيد: مولانا! اين چه بود كه در حال نماز گفتيد؟ عبدالسلام گفت : ديدم سگى در مسجد الحرام از كنار در خانه خدا عبور مى كند. با چخى كه در نماز كردم سگ ترسيد و از آنجا گذشت !

حاضران و پس نمازان از كرامت مولانا و قدرت ديد او تعجب كردند، و ريختند دست و پاى او را بوسيدند.

يكى از مريدان كه زنى شيعه داشت آمد و كرامت مولانا را براى همسرش ‍ نقل كرد و او را ترغيب نمود كه به مذهب وى بگرود و دست از تشيع بردارد.

زن گفت : حاضرم به شرط اين كه جناب شيخ را دعوت كنى كه با مريدان خود در منزل ما به شام مهمان باشد.

مريد نيز پذيرفت و مولانا را با ساير مريدان دعوت كرد تا شام را در خانه او مهمان باشند. مولانا هم پذيرفت و شب هنگام به خانه مريد آمدند.

زن مريد براى هر يك از مدعوين قاب پلوى كه يك مرغ بريان هم روى آن بود تهيه كرده و به شوهرش گفت جلوى آنها بگذارد، ولى قاب مولانا را به ظاهر بدون مرغ نهادند، و مرغ او در لاى پلو بود، و زن ميزبان طورى آنرا قرار داده بود كه ديده نشود.

جناب شيخ هر چه صبر كرد ديد از مرغ او خبرى نشد. مريدان غذا مى خوردند و مولانا در حاليكه ناراحت به نظر مى رسيد همچنان چشم به در دوخته و منتظر رسيدن مرغ بريان بود!

زن كه از پشت پرده او را زير نظر داشت ، وقتى ناراحتى مولانا و حالت انتظار او را ديد وارد مجلس رشد و پلو را پس و پيش كرد و مرغ را به صوفى صافى نشان داد و گفت : جناب شيخ ! چطور شما با اين كشف و كرامت در نماز مسجد بصره ، عبور سگى را در مسجد الحرام مى بينيد، ولى مرغ بريان جلوى خود را به اين نزديكى در لاى پلوى نديديد؟!

شيخ متوجه شد كه زن خواسته با اين دعوت ، تاءثير چشم دور بين مولانا و حقيقت كرامت او را جلو چشم مريدان برملا سازد، و شوهرش و ديگران را از سر سپردگى بيهوده و جاهلانه باز دارد.

پس جناب شيخ با عصبانيت برخاست و غذا نخورده با مريدان نادان ، از خانه خارج شد. شوهر زن كه اين معنى را ديد و پى به ميزان كشف و شهود مولانا برد، از او زده شد و بجاى اين كه زن را به مذهب خود در آورد، با راهنمائى همسرش شيعه شد، و طوق ارادت مولانا را بدور افكند

علي دواني داستانهاي ما ج3


ابن هيثم

ابن هيثم (متوفى بسال 431 ه -) از دانشمندان نامى اسلام است ، كه بالغ بر يكصد كتاب در رياضيات و هيئت فلسفه و فيزيك و طب به وى نسبت مى دهند.

كتاب ((المناظر و المرايا)) تاءليف وى از كتب بى نظير است كه براى نخستين بار، بحث فيزيكى نور و انكسار و انعكاس آنرا مطرح ساخته ، و با انديشه اى مواج در آن باره سخن گفته است .

((ابن هيثم )) حكيمى وارسته و پارسا بود، و در بزرگداشت دين و مذهب سعى بليغ مبذول مى داشت ، بعكس برخى از حكما كه چندان در انديشه رعايت جهان شرعى و مبانى مذهبى نبودند.

كتابهائى كه ((ابن هيثم )) در رياضيات نوشته است بزرگتر از آنست كه توصيف شود.

علاوه بر اين ((علم )) را فقط به عنوان اين كه ((علم )) است بسيار بزرگ مى شمرد و مقام آنرا گرامى مى داشت . يكى از امراى سمنان به نام ((سرخاب )) آهنگ وى نمود، تا از معلومات او استفاده كند، و در محضرش لوازم شاگردى به عمل آورد.

((ابن هيثم )) گفت : بايد ماهيانه يكصد دينار طلا بپردازى تا حكمت و فلسفه را به تو بياموزم ، امير پذيرفت و با اين قرار داد نزد وى به تحصيل پرداخت ، و هر ماه ، ماهانه خود را مى پرداخت .

وقتى امير پس از كسب فضل و كمال خواست از نزد استاد رخصت حاصل كند، ((ابن هيثم )) تمام وجوه شهريه او كه همه را نگاه داشته بود، يكجا به وى مسترد نمود، و چيزى از آنرا براى خود برنداشت .

چون اصرار امير را براى تقبل شهريه ديد گفت : من نيازى به آن ندارم ، خواستم به اين وسيله شوق تو را براى كسب دانش آزمايش كنم .

وقتى ديدم كه در مقابل ((علم )) مال در نظر تو ارزش ندارد، من هم نسبت به آموزش تو رغبت نشان دادم ، و تو را پذيرفتم . امير از قبول وجوه امتناع ورزيد و گفت : استاد! من آنرا به تو اهداء مى كنم . ولى ((ابن هيثم )) گفت : نه ! اين نه هديه است ، و نه رشوه و نه مزد آموزش كار نيك !

بدين گونه شهريه شاگرد ثروتمند را پس داد و آنرا از امير نامبرده قبول نكرد(17). به گفته حافظ:

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود

زهر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است

 علي دواني داستانهاي ما ج3

 

سكاكى

سراج الدين سكاكى يكى از دانشمندان بزرگ اسلام است كه در عصر خوارزمشاهيان مى زيسته و خود نيز از مردم ((خوارزم )) بوده است .

اين دانشمند نامور با اينكه ايرانى است كتابى به نام ((مفتاح العلوم )) مشتمل بر دوازده علم از علوم عربى و اسلامى نوشته است ، كه از شاهكارهاى بزرگ علمى و ادبى به شمار مى رود.

((سكاكى )) در علوم عربى هنوز هم ميان دانشمندان اسلام استادى خود را حفظ كرده و كسى جاى او را نگرفته است . همه او را به وفور دانش ‍ مى ستايند، و مبانب علميش را محترم مى شمارند.

((سكاكى )) نخست مردى آهنگر بود. روزى صندوقچه اى بسيار كوچك و ظريف از آهن ساخت كه چون در ساختن آن رنج بسيار كشيده و ابزار سليقه نموده بود و آنرا شاهكار خود مى دانست ، به رسم تحفه براى سلطان وقت برد. سلطان و اطرافيان به دقت صندوقچه را تماشا كردند و ((سكاكى )) را مورد تحسين قرار دادند.

در اين اثنا كه وى ساكت و مؤ دب در گوشه مجلس ايستاده و منتظر نتيجه بود، دانشمند بزرگى وارد شد.

سلطان و تمام حاضران از جاى برخاستند، و چون مرد دانشمند نشست ، همه دو زانو پيش روى وى نشستند. ((سكاكى )) كه سخت تحت تاءثير اين نشست و برخاست و تجليل و احترام واقع شده بود، پرسيد: اين شخص كيست ؟ گفتند: او يكى از علماء است .

((سكاكى )) از گذشته تاءسف بسيار خورد و پيش خود گفت : چرا من تحصيل علم نكنم تا به اين مقام بزرگ نائل شوم ؟ از آن همه رنج و زحمت كه براى ساختن اين صندوقچه ظريف كشيدم چه سودى بردم ؟ اين را گفت و از مجلس بيرون رفت و يكراست به طرف مدرسه شهر شتافت .

در آن هنگام سى سال از سنش گذشته بود، با اين وصف رفت نزد مدرس ‍ و گفت : من مى خواهم درس بخوانم تا عالم شوم ! مدرس گفت : گمان نمى كنم تو با اين سن و سال به جائى برسى ! بيهوده عمرت را تلف مكن كه چيزى نخواهى شد! ولى چون ديد ((سكاكى )) دست بردار نيست ، و همچنان اصرار دارد كه درس بخواند تا عالم شود! ناچار يك مسئله بسيار ساده از فقه حنفى كه مردم شهر هم پيرو آن مذهب بودند، به او ياد داد و گفت .

اين مسئله را از حفظ كن و فردا وقتى پرسيدم بازگو نما، مدرس خواست بدين وسيله ميزان هوش و استعدادش را بسنجد تا اگر لايق ديد، او را بپذيرد.

مسئله اين بود: استاد گفت : پوست سگ با دباغى پاك مى شود.

((سكاكى )) هم براى اينكه شدت علاقه خود را به درس خواندن نشان دهد، صدها بار آنرا تكرار نمود تا بالاخره با همه كودنى كه داشت ازبر كرد!

روز بعد آمد و با غرور در مجلس درس ميان شاگردان نشست و آمادگى خود را براى پاسخ دادن به پرسش استاد اعلام داشت .

استاد پرسيد: خوب ! درس ديروز را بازگو كن !

((سكاكى )) كه از تكرار آن مسئله ساده بسيار خسته و گيج شده بود، بعلاوه مجلس درس و شخص استاد هم او را مرعوب ساخته بود، هواسش پرت شد و در آن هواس پرتى گفت :

سگ گفت : پوست استاد با دباغى پاك مى شود!!

با گفتن اين جمله غريو خنده حاضران مجلس برخاست ! شاگردان او را به باد مسخره گرفتند و سر بسرش گذاشتند و ريشخندش ‍ نمودند.

((سكاكى )) از ميدان در نرفت و روحيه خود را نباخت . اما پيدا بود كه باطنا از اين حواس پرتى و كودنى رنج مى برد.

استاد به حال او رقت برد و براى اينكه شرمنده نشود، شاگردان را ملامت كرد و جمله ديگرى به وى ياد داد تا آنرا بياموزد. بدين گونه ده سال عمر صرف كرد ولى پيشرفت قابل ملاحظه اى نصيبش نشد.

روزى از وضع خود بسيار دلتنگ شد و رو به كوه و صحرا نهاد و به موضعى رسيد كه قطره هاى آب از بلندى بروى تخته سنگى مى چكيد و بر اثر ريزش مداوم خود، سوراخى در دل سنگ پديد آورده بود. ((سكاكى )) مدتى با دقت آن منظره را تماشا كرد. سپس با خود گفت : دل تو كه از اين سنگ سخت تر نيست ، اگر پشت كار و استقامت داشته باشى سرانجام موفق خواهى شد!

اين را گفت و بى درنگ به شهر برگشت ، و از همان سن چهل سالگى با اطمينان خاطر و توكل به خدا و جديت تمام سرگرم فرا گرفتن رشته هاى مختلف علوم متداول عصر گرديد. خدا هم او را در اين راه يارى كرد و درهاى علوم به رويش گشوده شد.

سرانجام به مقامى رسيد كه دانشمندان و فضلاى روزگار تا عصر حاضر از اندوخته علمى وى استفاده مى برند، و مهارت و استادى او را در علوم عربى و فنون ادبى با ديده اعجاب مى نگرند

علي دواني داستانهاي ما ج3

 

سلطان محمد خدابنده و علامه حلى و علماى مذاهب اهل تسنن

سلطان خدابنده كه در زبان مغولى به وى ((اولجايتو)) مى گفتند، نوه هلاكوخان مغول است . وى به سال 710 در سلطانيه قزوين به سلطنت رسيد. سلطان محمد مانند برادرش غازان خان مسلمان سنى بود.ولى چون ديد مذاهب چهارگانه اهل تسنن در مسائل اعتقادى و فقهى اختلاف نظر بسيار و تشتت آراء دارند، نزديك بود بكلى از مذهب اسلام دست بكشد، و به كيش بودائى كه مذهب رسمى مغولان و نياكانش بود باز گردد.

در آن ميان به اشاره يكى از امراى شيعى مذهب خود به نام ((طرمطاز)) متوجه شد كه مذاهب اسلام منحصر به چهار مذهب : حنفى ، مالكى ، شافعى و حنبلى نيست ، بلكه مذهب شيعه كه اهل تسنن آن را از نظر دور داشته اند، نه تنها يكى از مذاهب گرانمايه اسلامى و قديمترين آنهاست بلكه حقيقت اسلام را بايد در مذهب شيعه جستجو كرد. زيرا شيعه پيرو خاندان پيغمبر اسلام است و طبق معمول حقايق خانه را بايد از اهل خانه پرسيد و از آنها شنيد.

امير طرمطاز ضمنا به عرض شاه رسانيد كه امروز علامه حلى در شهر حله عراق سرآمد مجتهدين شيعه و نابغه نامى اين طايفه است ، خوب است شاه او را نيز به دربار بخواند تا از نزديك حقايق اسلامى را از زبان او كه ترجمان مذهب شيعه است ، بشنود، و گمان نبرد كه دين اسلام منحصر در چهار مذهب اهل تسنن است .

سلطان محمد خدابنده علامه حلى را به سلطانيه دعوت نمود، و با علما و دانشمندان چهار مذهب مواجهه داد، هنگام مباحثه علامه بر تمامى آنان غلبه يافت . شاه و تمام درباريان به مذهب شيعه گرويدند، و اسامى ائمه معصومين را بر سكه ها ضرب نمودند و در خطبه ها قرائت كردند، و بر در و ديوار مساجد نوشتند.

روزى علامه حلى در مجلس سلطان محمد طبق معمول با علماى مذاهب اهل تسنن بحث و مناظره مى نمود. در پايان بحث و مناظره و بيان حقيقت مذهب شيعه اماميه ، علامه خطبه بليغى مشتمل بر ستايش ‍ خداوند و درود بر پيغمبر خاتم و ائمه طاهرين عليهم السلام ايراد نمود.

چون به نام ائمه اطهار رسيد بر آن ذوات مقدس درود فرستاد و گفت : ((اهل تسنن بر پيغمبر درود مى فرستند)).

سيدى از علماى موصل كه پيرو مذهب تسنن و مردى ناصبى و دشمن خاندان پيغمبر بود! نيز در مجلس شاه حضور داشت . سيد موصلى ساكت نشسته بود و به سخنان علامه حلى پيشواى دانشمندان شيعه گوش ‍ مى داد.

همين كه علامه به نام ائمه اطهار رسيد و بر آنان ((صلوات )) فرستاد. سيد موصلى برآشفت و چون بهانه خوبى به دست آورده بود، رو كرد به علامه و گفت شما شيعيان چه دليلى داريد كه بر غير پيغمبران الهى هم جايز است درود بفرستيد؟ علامه بدون درنگ فرمود: دليل ما اين آيه قرآن است كه خداوند مى فرمايد: كسانى كه هر گاه مصيبتى به آنها مى رسد مى گويند: ما از آن خدائيم و به سوى او بازگشت مى كنيم ، درود و رحمت خداوند بر آنان باد، و آنها راه يافتگان هستند))(32)

سيد موصلى با عصبانيت گفت : كدام مصيبت به خاندان پيغمبر و امامان شما رسيده است كه طبق اين آيه شايسته درود الهى باشند؟ علامه فرمود: كدام مصيبت سختتر و دردناكتر از اين است كه مانند تو فرزند نااهلى از ميان آنها پيدا شود كه بيگانگان (خلفاى سه گانه ابوبكر و عمر و عثمان ) را بر آنها مقدم داشته و برتر بداند، تا جائى كه حاضر نباشد فضائل پدران پاكزاد خود را بشنود؟!

حاضران مجلس همگى از پاسخ به موقع علامه خنديدند و به حاضر جوابى و لطف سخن علامه حل آن دانشمند هوشمند آفرين گفتند، و به ريشخند سيد موصلى پرداختند.

يكى از دانشمندان مجلس شعر زير را به مناسبت حال ناسيد موصلى سرود و چه نيكو گفته است :

- اگر سيد علوى از لحاظ مذهب پيرو شخصى ناصبى باشد، فرزند پدرش نيست . - سگ از او بهتر است ، زيرا سگ حالت پدرش را حفظ مى كند

علي دواني داستانهاي ما ج3

 اگر پيش از ملاقات قائم (عج ) بميرم !

عبدالحميد واسطى نقل مى كند، به امام محمد باقر عليه السلام عرض ‍ كردم :

به خدا قسم دكان هاى خود را به انتظار ظهور امام زمان (عج ) رها كرديم ، تا جايى كه اكنون چيزى نمانده از فقر و بيچارگى ، دست گدايى پيش مردم دراز كنيم !

فرمود:

- اين عبدالحميد! آيا گمان مى كنى اگر كسى خود را وقف راه خدا كند، خداوند راه روزى را به روى او نمى گشايد؟ والله ! خداوند در رحمت خود را به روى او خواهد گشود.

رحمت خدا بر كسى كه خود را در اختيار ما گذاشته و ما را و امر ما را زنده نگه مى دارد.

عرض كردم :

- اگر من پيش از آنكه به ملاقات قائم شما مشرف گردم ، بميرم ، چگونه خواهم بود؟

فرمود:

- هر كدام از شما كه مى گويد:

اگر قائم آل محمد (عج ) را ببينم به يارى او بر مى خيزم ، مانند كسى است كه در ركاب او شمشير بزند و كسى كه در ركاب وى شهيد گردد، مثل اين است كه دوبار شهيد شده است .

(در روايت ديگرى نقل شده :

مثل كسى است كه در ركاب او شمشير زند؛ بلكه مثل كسى است كه با وى شهيد شود.)

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 پابرهنه در ميان آتش تنور! 

ماءمون رقى نقل مى كند:

روزى خدمت امام صادق عليه السلام بودم ، سهل بن حسن خراسانى وارد شد، سلام كرده ، نشست . آن گاه عرض كرد:

- يابن رسول الله ، امامت حق شماست زيرا شما خانواده راءفت و رحمتيد، از چه رو براى گرفتن حق قيام نمى كنيد، در حالى كه يكصدهزار تن از پيروانتان با شمشيرهاى بران حاضرند در كنار شما با دشمنان بجنگند!

امام فرمود:

- اى خراسانى ! بنشين تا حقيقت بر تو آشكار شود.

به كنيزى دستور دادند، تنور را آتش كند. بلافاصله آتش تنور افروخته شد، به طورى كه شعله هاى آن ، قسمت بالاى تنور را سفيد كرد.

به سهل فرمود:

- اى خراسانى ! برخيز و در ميان اين تنور بنشين !

خراسانى شروع به عذر خواهى كرد و گفت :

- يابن رسول الله ! مرا به آتش نسوزان و از اين حقير بگذر!

امام فرمود:

- ناراحت نباش ! تو را بخشيدم .

در همين هنگام ، هارون مكى ، در حالى كه نعلين خود را به دست گرفته بود، با پاى برهنه وارد شد و سلام كرد. امام پاسخ سلام او را داد و فرمود:

- نعلين را بيانداز و در تنور بنشين !

هارون نعلينش را انداخت و بى درنگ داخل تنور شد!

امام با خراسانى شروع به صحبت كرد و از اوضاع بازار و خصوصيات خراسان چنان سخن مى گفت كه گويا سال هاى دراز در آنجا بوده اند. سپس از سهل خواستند تا ببيند وضع تنور چگونه است . سهل مى گويد، بر سر تنور كه رسيدم ، ديدم هارون در ميان خرمن آتش دو زانو نشسته است . همين كه مرا ديد، از تنور بيرون آمد و به ما سلام كرد. امام به سهل فرمود:

در خراسان چند نفر از اينان پيدا مى شود؟

عرض كرد:

- به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمى شود.

آن جناب نيز فرمودند:

آرى ! به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمى شود. اگر پنج نفر همدست و همداستان اين مرد يافت مى شد، ما قيام مى كرديم

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 امام صادق عليه السلام و ترك مجلس شراب 

هارون پسر جهم نقل مى كند:

هنگامى كه حضرت صادق عليه السلام در ((حيره )) منصور دوانيقى را ملاقات نمود، من در خدمت ايشان بودم .

يكى از سران سپاه منصور پسر خود را ختنه كرده بود. عده زيادى از اعيان و اشراف را براى وليمه دعوت كرد. امام صادق عليه السلام نيز از جمله دعوت شدگان بودند. سفره آماده شد و مهمانان بر سر سفره نشستند و مشغول غذا شدند. در اين ميان ، يكى از مهمانان آب خواست . به جاى آب ، جامى از شراب به دستش دادند. جام كه به دست او داده شد، فورا امام صادق عليه السلام نيمه كاره از سر سفره حركت كرد و از مجلس بيرون رفت . هر چه خواستند امام را دوباره برگردانند، برنگشت .

فرمود:

از رحمت الهى بدور و ملعون است آن كس كه بر كنار سفره اى بنشيند كه در آن شراب باشد.

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 شمش طلا و معجزه امام صادق عليه السلام  

گروهى از اصحاب امام صادق عليه السلام خدمت حضرت نشسته بودند كه ايشان فرمودند:

- خزانه هاى زمين و كليدهايش در نزد ماست ، اگر با يكى از دو پاى خود به زمين اشاره كنم ، هر آينه زمين آنچه را از طلا و گنج ها در خود پنهان داشته ، بيرون خواهد ريخت !

بعد، با پايشان خطى بر زمين كشيدند. زمين شكافته شد، حضرت دست برده قطعه طلايى را كه يك وجب طول داشت ، بيرون آوردند!

سپس فرمودند:

- خوب در شكاف زمين بنگريد!

اصحاب چون نگريستند، قطعاتى از طلا را ديدند كه روى هم انباشته شده و مانند خورشيد مى درخشيدند.

يكى از اصحاب ايشان عرض كرد:

- يا بن رسول الله ! خداوند تبارك و تعالى اين گونه به شما از مال دنيا عطا كرده ، و حال آنكه شيعيان و دوستان شما اين چنين تهيدست و نيازمند؟

حضرت در جواب فرمودند:

- براى ما و شيعيان ما خداوند دنيا و آخرت را جمع نموده است . ولايت ما خاندان اهلبيت بزرگترين سرمايه است ، ما و دوستانمان داخل بهشت خواهيم شد و دشمنانمان راهى دوزخ خواهند گشت

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 شعله حسد 

در اواخر تابستان و در شب دوازدهم ماه رجب سال 218 (ه‍- ق ) ماءمون خليفه عباسى از دنيا رفت و در ناحيه طرسوس (79) به خاك سپرده شد. برادرش معتصم زمام خلافت را عهده دار گشت .

معتصم كه از هر راه ممكن جهت تثبيت پايه هاى زمامدارى خويش ‍ تلاش مى كرد، براى جلوگيرى از خطرهاى احتمالى از ناحيه امام جواد عليه السلام و اينكه تحت مراقبت شخصى قرار گيرند، ايشان را از مدينه به بغداد آورد.

هنوز از اقامت امام عليه السلام در بغداد مدت زيادى نگذشته بود كه به اشاره معتصم خليفه عباسى به وسيله زهر آن حضرت به شهادت رسيدند. اين حادثه ، به دنبال ماجرايى پيش آمد كه داستانش چنين است .

زرقان دوست صميمى ابن ابى دُآد(80) بود مى گويد:

روزى ابن ابى دآد از نزد معتصم بازگشت در حالى كه سخت غمگين بود. علت اندوه را جويا شدم . پاسخ داد:

- امروز آرزو كردم كه كاش بيست سال پيش از اين مرده بودم .

گفتم :

- براى چه ؟

جواب داد:

- به خاطر واقعه اى كه از ابوجعفر، امام جواد عليه السلام ، در حضور معتصم عليه من رخ داد.

- مگر چه پيش آمد؟

- دزدى را نزد مجلس خليفه آوردند دزد به سرقت خود اعتراف كرد و از خليفه خواست با اجراى حد او را پاك سازد. خليفه فقها را گرد آورد و ابوجعفر را نيز حاضر كرد، از ما پرسيد دست دزد از كجا بايد قطع شود؟ من گفتم :

از مچ دست .

گفت :

به چه دليل ؟

گفتم :

دست از انگشتان است تا مچ ، زيرا كه خداوند در آيه (تيمم ) فرموده است : ((فامسحوا بوجوهكم و ايديكم ))(81) ((صورت و دستهايتان را مسح كنيد)) منظور از دست در اين آيه ، انگشتان تا مچ دست است .

عده اى از فقها نيز با من موافق شدند و گفتند دست دزد بايد از مچ قطع گردد، ولى عده اى ديگر گفتند دست دزد را از آرنج بايد قطع كرد، چون خداوند در آيه وضو مى فرمايد: ((و ايدكم الى المرافق )) يعنى ((دست هاى خويش را تا آرنج ها بشوييد!)) و اين آيه دلالت دارد بر اينكه حد دست آرنج است .

سپس معتصم رو به ابوجعفر كرد و پرسيد:

در اين مساءله چه نظر داريد؟

ايشان اظهار نمود:

حاضران در اين باره سخن گفتند، مرا معاف بدار!

متعصم بار ديگر سخنش را تكرار كرد و او عذر خواست . در آخر، معتصم گفت تو را به خداوند سوگند! آنچه را در اين باره مى دانى بگو.

امام جواد عليه السلام گفت :

حال كه مرا قسم دادى ، نظرم را مى گويم . اينها به خطا رفتند زيرا فقط انگشتان دزد بايد قطع شد، و كف دست بماند.

معتصم پرسيد:

دليل اين فتوا چيست ؟

گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمود است سجده با هفت عضو بدن تحقق مى يابد، صورت (پيشانى )، دو كف دست ، دو سر زانو، دو پا (دو انگشت بزرگ پا.) بنابراين ، اگر دست دزد از مچ يا از آرنج قطع شود، ديگر دستى براى او نمى ماند تا هنگام سجده آن را بر زمين گذارد.

و نيز خداى متعال فرموده است :

((و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا)) ((سجده گاهها از آن خداست . پس هيچ كس را همپايه و همسنگ با خدا قرار ندهيد)) منظور از سجده گاهها اعضاى هفتگانه است كه سجده بر آنها انجام مى گيرد، و آنچه براى خداست قطع نمى شود.

معتصم از اين بيان خوشش آمد و دستور داد فقط انگشتان دزد را قطع كردند..

ابن ابى دآد مى گفت :

در اين هنگام ، حالتى بر من رخ داد كه گويى قيامت بر پا شده است و آرزو كردم كه كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم .

پس از سه روز نزد معتصم رفته به او گفتم :

توصيه خيرخواهانه خليفه بر من واجب است ، من مى خواهم در موردى با شما صحبت كنم كه مى دانم به واسطه آن وارد آتش جهنم مى شوم .

معتصم گفت :

كدام صحبت ؟

گفتم :

خليفه در مجلس خويش ، فقها و علما را براى حكمى از احكام دين جمع مى كند و از آنان در شرايطى كه رؤ ساى لشگرى و كشورى حضور دارند و تمام گفتگوها را مى شنوند، حكم مساءله اى را مى پرسند و آنان جواب مى دهند، ولى نظر فقها را نمى پذيرند و تنها سخن مردى را قبول مى كنند كه نيمى از مسلمانان به امامت و پيشوايى وى اعتقاد دارند و ادعا مى كنند كه او سزاوار خلافت است ، اين كار براى خليفه پسنديده نيست !

در اين هنگام سيماى خليفه دگرگون شد و فهميد چه اشتباهى كرده آن گاه گفت :

خداوند تو را پاداش دهد كه مرا توصيه خوبى كردى .

سپس روز چهارم به يكى از دبيران (كتّاب ) دستور داد ابوجعفر، (امام جواد عليه السلام )، را به خانه اش دعوت كند. او نيز چنين كرد، ولى امام نپذيرفت و عذر خواست . اما وى در دعوت خويش اصرار ورزيد و گفت : من شما را به مهمانى دعوت مى كنم و آرزو دارم قدم به خانه ام بگذاريد تا من از مقدم شما تبرك جويم . چند تن از وزراى خليفه نيز آرزوى ديدار شما را در منزل من دارند.

امام عليه السلام ناچار! دعوت وى را پذيرفت و به خانه اش رفت ، اما آنان در غذاى وى زهر ريخته بودند.

به محض اينكه از غذا ميل نمود، احساس كرد آغشته به زهر است ، از اين رو تصميم گرفت حركت كند. ميزبان از ايشان خواست بماند ولى حضرت در پاسخ فرمود:

اگر در خانه تو نباشم براى تو بهتر است !

امام جواد عليه السلام ، براى مدتى سخت ناراحت بود تا آنكه زهر در اعضاى بدنش اثر كرد و چشم از جهان فروبست

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

تولد امام زمان (عج )  

حضرت حجة بن الحسن امام عصر(عج ) در پانزدهم شعبان سال دويست و پنجاه و پنج هجرى در شهر سامرا چشم به جهان گشود.

حكيمه دختر امام محمد تقى (ع ) نقل مى كند كه امام حسن عسگرى (ع ) مرا خواست و فرمود:

- عمه ! امشب نيمه شعبان است ، نزد ما افطار كن ! خداوند در اين شب فرخنده حجت خود را به زودى آشكار خواهد كرد.

عرض كردم :

- مادر نوزاد كيست ؟

فرمود:

- نرجس .

گفتم :

- فدايت شوم ! من كه اثرى از حاملگى در اين بانوى گرامى نمى بينم ! فرمود:

- مصلحت اين است . همان طور كه گفتم خواهد شد.

وارد خانه شدم . سلام كردم و نشستم . نرجس خاتون آمد، كفش ها را از پايم در آورد و گفت :

- بانوى من ! شب بخير!

گفتم :

- بانوى من و خاندان ما تويى !

گفت :

- نه ! من كجا و اين مقام بزرگ ؟

گفتم :

- دخترم ! امشب خداوند فرزندى به تو عنايت مى فرمايد كه سرور دنيا و آخرت خواهد بود.

تا اين سخن را از من شنيد در كمال حُجب و حيا نشست . من نماز شام را خواندم و افطار كردم و خوابيدم .

نصف شب بيدار شدم و نماز شب را خواندم ، ديدم نرجس خوابيده و از وضع حمل در او اثرى نيست ، پس از تعقيب نماز به خواب رفتم .

مدتى نگذشت كه با اضطراب بيدار شدم ، ديدم نرجس هم بيدار است و نمازش را مى خواند، ولى هيچ گونه آثار وضع حمل در او ديده نمى شود، از وعده امام كمى شك به دلم راه يافت .

در اين هنگام ، امام حسن عسگرى (ع ) از محل خود با صداى بلند مرا صدا زد و فرمود:

((لا تعجلى يا عمه فان الامر قد قرب ))

((عمه ! عجله نكن كه وقت ولادت نزديك است .))

پس از شنيدن صداى امام (ع ) مشغول خواندن سوره الم سجده و يس ‍ شدم .

ناگاه ! نرجس با اضطراب از خواب بيدار شد و برخاست ، من به او نزديك شدم و نام خدا را بر زبان جارى كردم ، پرسيدم آيا در خود چيزى احساس مى كنى ؟ گفت :

- بلى عمه !

گفتم :

- نگران نباش و قدرت قلب داشته باش ، اين همان مژده اى است كه به تو دادم .

سپس من و نرجس را چند لحظه خواب گرفت . بيدار شدم ، ناگاه ! مشاهده كردم كه آن نور ديده متولد شده و با اعضاى هفتگانه روى زمين در حال سجده است . او را در آغوش گرفتم ، ديدم از آلايش ولادت پاك و پاكيزه است .

در اين هنگام ، امام حسن عسگرى (ع ) مرا صدا زد:

عمه ! پسرم را نزد من بياور!

من آن مولود را به نزد وى بردم . امام (ع ) او را به سينه چسبانيد و زبان خود را به دهان وى گذاشت و دست بر چشم و گوش او كشيد و فرمود:

- ((تكلم يابُنى )) فرزندم با من حرف بزن .

آن نوزاد پاك گفت :

- اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمد رسول الله .

سپس صلواتى به اميرالمؤ منين (ع ) و ساير ائمه تا پدرش امام حسن عسگرى (ع ) فرستاد، سپس ساكت شد.

امام (ع ) فرمود:

- عمه ! او را نزد مادرش ببر تا به او نيز سلام كند و باز نزد من بياور!

او را پيش مادرش بردم . سلام كرد و مادرش جواب سلامش را داد! بار ديگر او را نزد پدرش برگردانيدم

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 ملاقات با امام زمان (عج ) 

علامه مجلسى (ره ) از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفت :

در زمان ما شخص صالح و مؤ منى به نام امير اسحق استر آبادى (ره ) بود كه چهل بار پياده به مكه رفته بود، و بين مردم مشهور شده بود كه او طى الارض دارد - يعنى چندين فرسخ را در يك لحظه طى مى كرده - در يكى از سال ها او به اصفهان آمد. من باخبر شدم و به ديدارش رفتم . پس ‍ از احوالپرسى از وى پرسيدم :

- آيا شما طى الارض داريد؟ در بين ما چنين شهرت يافته است ؟

در جواب گفت :

در يكى از سالها با كاروان حج به زيارت خانه خدا مى رفتم به محلى رسيديم ، كه آنجا با مكه هفت يا نه منزل (بيش از پنجاه فرسخ ) راه بود. من به علتى از كاروان عقب مانده و كم كم به طور كلى از آن جدا شدم . و جاده اصلى را گم كرده حيران و سرگردان بودم .

تشنگى چنان بر من غالب شد كه از زندگى ماءيوس گشتم . چند بار فرياد زدم :

- يا اباصالح ! يا اباصالح ! (امام زمان )! ما را به جاده هدايت فرما!

ناگاه شبحى از دور ديدم و به فكر فرو رفتم ! پس از مدت كوتاهى آن شبح در كنارم حاضر شد. ديدم جوانى گندم گون و زيبا است كه لباس تميزى به تن كرده و سيماى بزرگان را دارد. بر شترى سوار بود و ظرف آبى همراه خود داشت . به او سلام كردم ، جواب سلام مرا داد و پرسيد:

- تشنه هستى ؟

- آرى !

ظرف آب را به من داد و از آن آب نوشيدم . سپس گفت :

- مى خواهى به كاروان برسى ؟

مرا بر پشت سر خود سوار شتر كرد و به جانب مكه حركت كرديم . عادت من اين بود كه هر روز دعاى حرز يمانى را مى خواندم . مشغول خواندن آن دعا شدم . در بعضى از جمله ها آن شخص ايراد مى گرفت و مى گفت :

چنين بخوان !

چيزى نگذشت كه از من پرسيد:

- اينجا را مى شناسى ؟

نگاه كردم ، ديدم در مكه هستم .

امر كردند:

- پياده شو!

وقتى پياده شدم ، او بازگشت و از نظرم ناپديد شد. در اين وقت فهميدم كه او حضرت قائم (عج ) بوده است .

از فراق او و از اينكه او را نشناختم متاءسف شدم . بعد از گذشت هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد.

افراد كاروان ، چون از زنده ماندن من ماءيوس شده بودند، يكباره مرا در مكه ديدند و از اين رو، بين مردم مشهور شدم كه من ((طى الارض )) دارم .

علامه مجلسى (ره ) در پايان اظهار مى كند كه پدرم گفت :

دعاى حرز يمانى را نزد وى خواندم و آن را تصحيح كردم ، شكر خدا كه او به من اجازه نقل و تصحيح آن را داد

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 كاش خدا الاغى داشت  

شخصى به نام سليمان ديلمى مى گويد:

به امام صادق عليه السلام عرض كردم ، فلانى در عبادت ، و ديندارى چنين و چنان است ... (او را محضر امام تعريف كردم .)

امام صادق عليه السلام فرمود:

عقلش چگونه است ؟

عرض كردم : نمى دانم .

امام فرمود:

((ان الثواب على قدر العقل ))

به راستى پاداش عمل به اندازه عقل است .

آن گاه فرمود:

مردى از بنى اسرائيل در مكانى بسيار سر سبز و خرم ، كه داراى درختان بسيار و چشمه هاى گوارا بود خدا را پرستش مى كرد.

فرشته اى از آنجا مى گذشت ، او را ديد، عرض كرد:

پروردگارا! مقدار پاداش و ثواب اين بنده ات را به من نشان بده ! خداوند ثواب مرد عابد را به فرشته نشان داد ثواب مرد به نظر فرشته خيلى اندك آمد لذا تعجب كرد كه چرا با آن همه عبادت ثوابش كم است خداوند فرمود:

برو پيش او و با وى همنشين باش تا قضيه برايت روشن گردد.

فرشته به صورت انسانى نزد او آمد.

عابد از او پرسيد:

تو كيستى ؟

فرشته پاسخ داد:

من بنده عابدى هستم ، چون از مقام و عبادت تو در اين مكان آگاه شدم آمده ام كه در اينجا خدا را با هم پرستش كنيم .

فرشته آن روز را با عابد به سر آورد. صبح روز ديگر به عابد گفت :

عجب جاى خوش آب و هوا و باصفايى دارى ؟ كه تنها شايسته عبادت است .

عابد گفت :

آرى ! از هر لحاظ خوب است ، ولى اينجا يك عيب دارد.

فرشته پرسيد: آن عيب كدام است ؟

گفت :

كاش خداى ما الاغى داشت ! اگر پروردگار ما الاغى داشت او را در اينجا مى چرانديم كه اين گياهان سرسبز و خرم ضايع نمى شد.

فرشته پرسيد:

- آيا پروردگار تو الاغ ندارد.

عابد گفت :

آرى ! اگر الاغى داشت ، اين علف ها تباه نشده و بى فايده از بين نمى رفت . خداوند به فرشته وحى نمود كه من به اندازه عقل او پاداش مى دهم ، (براى اينكه عقلش كم است ، پاداشش نيز اندك است ).

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 يك شبانه روز خدمت ، بهتر از يك سال جهاد!

جوانى محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:

يا رسول الله ! خيلى مايلم در راه خدا بجنگم .

حضرت فرمود: در راه خدا جهاد كن ! اگر كشته شوى زنده و جاويد خواهى بود و از نعمتهاى بهشتى بهره مند مى شوى و اگر بميرى ، اجر تو با خداست و چنانچه زنده برگردى ، گناهانت بخشيده شده و همانند روزى كه از مادر متولد شده اى از گناه پاك مى گردى ... .

عرض كرد: يا رسول الله ! پدر و مادرم پير شده اند و مى گويند، ما به تو انس ‍ گرفته ايم و راضى نيستند من به جبهه بروم .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: در محضر پدر مادرت باش . سوگند به آفريدگارم ! يك شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن بهتر از يك سال جهاد در جبهه جنگ است

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 تضييع جوانى

امام صادق عليه السلام فرمود:

دوست ندارم جوانى از شما را ببينم مگر آنكه روز او به يكى از دو حالت آغاز گردد. يا عالم باشد يا متعلم و دانشجو. اگر نه عالم باشد و نه متعلم ، در انجام وظيفه كوتاهى كرده و كوتاهى در انجام وظيفه تضييع جوانى است و تضييع جوانى گناه است و سوگند به خداى محمد صلى الله عليه و آله جايگاه گناهكار در آتش خواهد بود.

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 ابوحنيفه در محضر امام صادق عليه السلام

ابوحنيفه پيشواى فرقه حنفى مى گويد:

روزى به خانه امام صادق عليه السلام رفتم كه آن حضرت را ملاقات كنم .

اجازه ملاقات خواستم ، امام عليه السلام اجازه نداد.

در اين وقت عده اى از مردم كوفه آمدند. امام عليه السلام به آنها اجازه ملاقات داد. من هم با آنها داخل خانه شدم . چون به محضرش رسيدم ، گفتم :

- فرزند رسول خدا! بهتر است كسى را به كوفه بفرستيد تا مردم را از دشنام اصحاب حضرت محمد صلى الله عليه و آله باز داريد. من بيش از ده هزار نفر را مى دانم كه به ياران و اصحاب پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله دشنام مى دهند.

حضرت فرمود:

- مردم از من قبول نمى كنند. گفتم :

- چه كسى از شما نمى پذيرد، شما فرزند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هستيد.

امام عليه السلام فرمود:

- تو يكى از آنها هستى كه حرفهاى مرا نمى پذيرى . اكنون بدون اجازه داخل خانه من شدى و بدون اجازه من نشستى و بدون اجازه من شروع به سخن نمودى . سپس فرمود:

- شنيدم تو بر مبناى قياس فتوا مى دهى ؟ (52)

گفتم : آرى !

حضرت فرمود:

- واى بر تو! نخستين كسى كه در مقابل فرمان خداوند به قياس گرفتار شد، شيطان بود. آن گاه كه خداوند به او دستور داد به آدم سجده كند.

گفت :

- من سجده نمى كنم . زيرا كه مرا از آتش آفريدى و آدم را از گل و آتش برتر است . بنابراين با قياس نمى توان حق را پيدا كرد. براى اينكه مطلب را خوب بفهمى از تو مى پرسم :

- اى ابوحنيفه ! به نظر شما كشتن كسى به ناحق مهمتر است يا زنا؟

گفتم : كشتن كسى به ناحق ، فرمود:

- پس چرا براى اثبات قتل ، خداوند دو شاهد قرار داده و در زنا چهار شاهد؟ آيا اين دو تا را به يكديگر مى توان قياس نمود؟

گفتم : نه ! فرمود: بول كثيف تر است يا منى ؟

گفتم : بول .

فرمود: پس چرا خداوند در بول دستور مى دهد وضو بگيريد و در منى غسل كنيد؟ آيا اين دو را مى توان به يكديگر قياس كرد؟

گفتم : نه !

فرمود: آيا نماز مهمتر است يا روزه ؟

گفتم : نماز.

فرمود: پس چرا بر زن حائض قضاى روزه واجب است ولى قضاى نماز واجب نيست ؟ آيا اينها را به يكديگر مى توان قياس نمود؟

گفتم : نه !

فرمود: آيا زن ضعيف تر است يا مرد؟

گفتم : زن .

فرمود: پس چرا خداوند در ارث براى مرد دو سهم قرار داده و براى زن يك سهم ؟ آيا اين حكم با قياس درست مى شود؟

گفتم : نه !

فرمود: چرا خداوند دستور داده است كه اگر كسى ده درهم دزدى كند بايد دست او قطع شود ولى اگر كسى دست كسى را قطع كند، ديه آن پانصد درهم است ؟ آيا اين حكم با قياس سازگار است ؟

گفتم : نه !

فرمود: شنيده ام در تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد:

- ((ثم لتسئلن يومئذ عن النعيم )) ، يعنى روز قيامت درباره نعمتها از شما پرسيده خواهد شد. گفته ايد منظور از نعمتها، غذاهاى لذيذ و آبهاى خنك در تابستان مى خورند، مى باشد.

گفتم : آرى ! من اينطور معنى كرده ام .

فرمود: اگر كسى تو را دعوت كند و غذاى لذيذ و گوارا در اختيار تو بگذارد، پس از آن بر تو منت گذارد، درباره چنين آدمى چگونه قضاوت مى كنى ؟

گفتم : مى گويم آدم بخيلى است .

فرمود: آيا خداوند بخيل است (در روز قيامت راجع به غذاها و آبهايى كه به ما داده ، مورد سوال قرار دهد؟).

گفتم : پس مقصود از نعمتهايى كه خداوند مى فرمايد انسان درباره آن مورد سؤ ال قرار مى گيرد چيست ؟

فرمود: مقصود نعمت دوستى و محبت ما خاندان پيامبر است

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 از من بپرسيد

امير المومنين عليه السلام براى مردم سخنرانى مى كرد، در ضمن سخنرانى فرمود:

مردم از من بپرسيد پيش از آن كه در بين شما نباشم ، به خدا سوگند! از هر چيز بپرسيد پاسخ خواهم گفت .

سعد بن وقاص به پا خاست و گفت :

اى اميرالمؤ منين ! چند تار مو در سر و ريش من است !

حضرت فرمود:

به خدا قسم ! دوستم رسول خدا به من فرموده بود تو همين سوال را از من خواهى كرد!

آنگاه فرمود:

اگر حقيقت را بگويم از من نمى پذيرى ، همين قدر بدان در بن هر موى سر و ريش تو شيطانى لانه كرده و در خانه تو گوساله اى (عمر بن سعد) است كه فرزندم حسين را مى كشد. عمر سعد در آن وقت كودكى بود كه بر سر چهار دست و پا راه مى رفت

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 ابوحنيفه در محضر امام كاظم عليه السلام

ابوحنيفه مى گويد:

من خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم تا چند مساءله بپرسم . گفتند:

حضرت خوابيده است . منتظر نشستم تا بيدار شود، در اين وقت پسر بچه پنج يا شش ساله اى را كه بسيار خوش سيما و باوقار و زيبا بود، ديدم ، پرسيدم :

اين پسر بچه كيست ؟

گفتند:

موسى بن جعفر عليه السلام است .

عرض كردم :

- فرزند رسول خدا! نظر شما درباره گناهان بندگان چيست و از كه سر مى زند؟

چهار زانو نشست و دست راست را روى دست چپش گذاشت و فرمود:

- ابوحنيفه ! سؤ ال كردى اكنون جوابش را بشنو! آن گاه كه شنيدى و ياد گرفتى عمل كن !

گناهان بندگان از سه حال خارج نيست :

1. يا خداوند به تنهايى اين گناهان را انجام مى دهد.

2. يا خدا و بنده هر دو انجام مى دهند.

3. يا فقط بنده انجام مى دهد.

اگر خداوند به تنهايى انجام مى دهد پس چرا بنده اش را كيفر مى دهد بر كارى كه انجام نداده است . با اين كه خداوند عادل و رحيم و حكيم است .

و اگر خدا و بنده هر دو با هم هستند،

چرا شريك قوى شريك ضعيف خود را مجازات مى كند در خصوص كارى كه خودش شركت داشته و كمكش نموده است .

سپس فرمود:

- ابوحنيفه آن دو صورت كه محال است .

ابوحنيفه : بلى ! صحيح است .

فرمود:

- بنابراين ، فقط يك صورت باقى مى ماند و آن اينكه بنده به تنهايى گناهان را انجام مى دهد و به تنهايى مسؤ ول اعمال خود مى باشد

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/


 قوانين طبى

هارون الرشيد دكترى متخصص نصرانى داشت . روزى به على بن حسين واقدى گفت :

در كتاب شما مطلبى از علم پزشكى نيست ! با اينكه علم دو دسته اند؛ علم اديان و علم ابدان .

على بن حسين - دانشمند اسلامى - در پاسخ گفت :

خداوند علم طب را در نصف آيه از قرآن جمع نموده است آنجا كه مى فرمايد:

كلوا و اشربوا و لا تسرفوا بخوريد و بياشاميد ولى اسراف نكنيد.

و پيغمبر ما نيز در يك جمله بيان كرده كه مى فرمايد:

المعده بيت الداء والحميه راءس كل دواء...

معده مركز دردها و پرهيز (از خوردنيها) بهترين داروها است ولى نبايد نيازهاى جسمى را فراموش كرد.

پزشك نصرانى گفت :

قرآن و پيغمبر شما چيزى از طب جالينوس - حكيم يونانى - باقى نگذاشته همه را بيان داشته اند

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 علامتهاى آخرالزمان   

ابن عباس نقل مى كند:

ما با پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در آخرين حجى كه در سال آخر عمر خود بجاى آورد (حجة الوداع ) بوديم . رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) حلقه در خانه كعبه را گرفت و رو به ما كرد و فرمود:

آيا حاضريد شما را از علامتهاى آخرالزمان باخبر سازم ؟

سلمان كه در آن روز از همه به پيامبر (صلى الله عليه و آله ) نزديك بود، عرض كرد:

آرى ، يا رسول الله !

پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود:

از علامت هاى آخرالزمان ضايع كردن نماز، پيروى از شهوات ، تمايل به هواپرستى ، گرامى داشتن ثروتمندان و فروختن دين به دنياست و در آن وقت قلب مؤ من در درونش آب مى شود مثل آب نمك در آب ! از اين همه زشتيها كه مى بيند و قدرت بر جلوگيرى آن را ندارد.

سلمان پرسيد: آيا چنين چيزى واقع خواهد شد؟

حضرت فرمود: آرى ، سوگند به خداوند! اى سلمان ! در آن وقت زمامداران ظالم ، وزيرانى فاسق ، كارشناسان ستمگر و امنايى خائن بر مردم حكومت كنند.

سلمان پرسيد: آيا چنين امرى واقع خواهد شد؟

پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود:

آرى ، سوگند به خدا! اى سلمان ! در آن وقت زشتى ها زيبا و زيبايى ها زشت مى شود. امانت به خيانتكار سپرده مى شود و امانتدار خيانت مى كند، دروغگو تصديق مى شود و راستگو تكذيب !

سلمان پرسيد:

آيا اين امر واقع خواهد شد؟

پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود:

آرى ، سوگند به خداوند! در آن وقت حكومت به دست زنان و مشورت با بردگان خواهد بود، كودكان بر منبر مى نشينند، دروغ خوشايند و زرنگى ، زكات ضرر و بيت المال غنيمت محسوب مى شود!

اولاد در حق پدر و مادر جفا مى كنند و به دوستانشان نيكى مى نمايند و ستاره دنباله دار طلوع مى كند!

سلمان پرسيد:

آيا چنين چيزى واقع خواهد شد، يا رسول الله ؟

پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود:

آرى ، اى سلمان ! در آن زمان زنان در تجارت با شوهران خود شريك مى شوند، باران رحمت كم ، جوانمردان بخيل ، تهى دستان حقير مى شوند، بازارها به هم نزديك مى گردد و همه از خدا شكايت مى كنند. يكى مى گويد سودى نبردم و ديگرى مى گويد چيزى نفروختم .

سلمان پرسيد: اين امر واقع خواهد شد؟

حضرت فرمود:

آرى ، در آن وقت گروهى به حكومت مى رسند، اگر مردم حرف بزنند آنها را مى كشند و اگر سكوت كنند اموالشان را غارت ، حقشان را پايمال مى كنند و خونشان را مى ريزند و دلها را پر از كينه و وحشت مى كنند و...

در آن زمان اشياء و قوانين را از شرق و غرب مى آورند و امت من رنگارنگ مى شوند، نه ، بر كوچك رحم مى كنند و نه ، بر بزرگ احترام مى گذارند و نه ، گناه كارى را مى بخشند، هيكل هايشان مانند آدميان و قلب هايشان همچو شياطين است .

در آن زمان لواط زياد مى شود، مردان خود را شبيه زنان مى كنند و زنان خود را شبيه مردان ، لعنت خدا بر آنها باد!

در آن زمان مساجد را زينت مى كنند، قرآن ها را آرايش مى دهند و مناره هاى مساجد را بلند مى نمايند و صفهاى نمازگزاران زياد، اما دلهايشان به يكديگر كينه توز و زبانهايشان مختلف است

مردان و پسران ، خود را با طلا زينت مى كنند و لباس حرير و ديباج مى پوشند، پوست پلنگ را براى اظهار بزرگى در بر مى كنند.

ربا در بين مردم شايع مى شود و معاملات با غيبت و رشوه انجام مى گيرد، دين را مى گذارند و دنيا را برمى دارند!

طلاق زياد مى شود، حدود اجرا نمى گردد، زنان خواننده و آلات نوازندگى آشكار مى گردد و اشرار امت به دنبال آنها مى روند، ثروتمندان براى تفريح و طبقه متوسط براى تجارت و فقرا براى ريا و خودنمايى به حج مى روند!

عده اى قرآن را براى غير خدا و عده اى براى خوانندگى ياد مى گيرند و گروهى نيز علم را براى غير خدا مى آموزند، زنازاده فراوان مى شود و براى دنيا با يكديگر عداوت مى كنند!

پرده هاى حرمت پاره مى گردد، گناه زياد مى شود، بدان بر خوبان مسلط مى شوند دروغ فراوان ، لجاجت شايع و فقر فزونى مى يابد، با انواع لباسها بر يكديگر فخر مى فروشند، قمار و آلات موسيقى را تعريف مى كنند و امر به معروف و نهى از منكر را زشت مى شمرند.

مؤ من واقعى در آن زمان خوار است ، قاريان قرآن و عبادت كنندگان پيوسته از يكديگر بدگويى مى كنند و در ملكوت آسمانها آنان را افراد پليد مى دانند.

ثروتمندان از فقر مى ترسند و بر فقرا رحم نمى كنند و آدمهاى نالايق درباره جامعه سخن مى گويند كه حقيقت ندارند، حرفهايشان فقط شعار است !

در آن زمان صداى تواءم با لرزش از زمين برمى خيزد كه همه مى شنوند، گنجهاى طلا و نقره بيرون مى ريزند ولى براى انسان ديگر سودى نخواهند داشت و دنيا به آخر مى رسد

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/بحار: ج 6، ص 306

 

 آيا قلب برادرت با ما بود؟

اولين جنگى كه در دوران زمامدارى اميرالمؤ منين على عليه السلام اتفاق افتاد، جنگ جمل بود. لشكر على عليه السلام در اين نبرد پيروز شد و جنگ خاتمه يافت ، يكى از اصحاب حضرت كه در جنگ شركت داشت ، گفت : دوست داشتم برادرم در اين جا بود و مى ديد چگونه خداوند شما را بر دشمن پيروز نمود. او نيز خوشحال مى شد و به اجر و پاداش نايل مى گشت .

امام عليه السلام فرمود:

آيا قلب و فكر برادرت با ما بود؟

گفت : آرى !

امام عليه السلام فرمود: بنابراين او نيز در اين جنگ همراه ما بوده است .

آنگاه افزود: نه تنها ايشان بلكه آنها كه در صلب پدران و در رحم مادرانشان هستند، اگر در اين نبرد با ما هم فكر و هم عقيده باشند، همگى با ما هستند كه به زودى پا به جهان گذاشته و ايمان و دين به وسيله آنان نيرو مى گيرد

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 جلوه گاهى از تربيت فاطمه عليهاالسلام فضه  

فضه كنيز فاطمه زهرا عليهاالسلام بود و در محضر آن بانوى گرامى پرورش ‍ يافت ، مدتها مطالب خود را با آياتى قرآنى ادا مى نمود.

ابوالقاسم قشيرى از شخصى نقل مى كند:

از كاروانى كه عازم مكه بود، فاصله داشتم ، بانويى را در بيابان ديدم متحير و نگران است . به نزد او رفتم هر چه از او پرسيدم با آيه اى از قرآن جوابم را داد.

پرسيدم : تو كيستى ؟

گفت : وقل سلام فسوف تعلمون (اول سلام بگو آنگاه بپرس .)

بر او سلام كردم و گفتم :

در اينجا چه مى كنى ؟

گفت : و من يهدى الله فماله من مضل (فهميدم راه را گم كرده است .)

پرسيدم : از جن هستى يا از انس ؟

جواب داد: يا بنى آدم خذوا زينتكم (يعنى از آدميان هستم .)

گفتم : از كجا مى آيى ؟

پاسخ داد: ينادون من مكان بعيد (فهميدم كه از راه دور مى آيد.)

گفتم : كجا مى روى ؟

گفت : لله على الناس حج البيت (دانستم قصد مكه را دارد.)

گفتم : چند روز است از كاروان جدا شده اى ؟

گفت : و لقد خلقنا السموات فى ستته ايام (فهميدم كه شش روز است .

گفتم : آيا به غذا ميل دارى ؟

گفت : و ما جعلنا جسدا لا ياكلون الطعام (دانستم كه ميل به غذا دارد به او غذا دادم .)

گفتم : عجله كن و تند بيا.

گفت : لا يكلف الله نفسا لا وسعها (فهميدم خسته است .)

گفتم : حالا كه نمى توانى راه بروى بيا با من سوار شتر شو!

گفت : لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا (يعنى سوار شدن مرد و زن نامحرم بر يك مركب موجب فساد است . به ناچار من پياده شدم و او را سوار كردم .)

گفت : سبحان الله الذى سخر لنا هذا (در مقابل اين نعمت ، خدا را شكر نمود.)

چون به كاروان رسيديم ، گفتم :

آيا كسى از بستگان شما در كاروان هست ؟

گفت : يا داود انا جعلناك خليفة و ما محمد الا رسول الله . يا يحيى خذ الكتاب . يا موسى انى انا الله (فهميدم چهار نفر از كسان وى در كاروان هستند و اسمهايشان داود، موسى ، يحيى و محمد مى باشد. آنها را صدا كردم ، در اين وقت چهار نفر با شتاب به سوى وى دويدند.)

پرسيدم : اينها با تو چه نسبتى دارند؟

در جواب گفت : المال و البنون زينة الحيواة الدنيا (دانستم كه چهار نفر فرزندان وى هستند.)

هنگامى كه آنان نزد مادرشان رسيدند، گفت :

يا ابتى استاجره خير من استاجرت لقوى امين (متوجه شدم كه به پسرانش مى گويد، به من مزدى بدهند آنان نيز مقدارى پول به من دادند.)

سپس گفت : والله يضاعف لم يشاء (فهميدم مى گويد مزدم را زيادتر بدهند، از اين رو مزدم را اضافه كردند.)

از آنان پرسيدم : اين زن كيست ؟

پاسخ دادند: اين زن مادر ما فضه ، كنيز حضرت فاطمه زهراست كه مدت بيست سال است به جز قرآن سخن نمى گويد

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/


خطر تفسيرهاى غلط 

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

شنيده بودم ، شخصى را مردم عوام تعريف مى كنند و از بزرگى و بزرگوارى او سخن مى گويند. فكر كردم به طورى كه مرا نشناسد، او را از نزديك ببينم و اندازه شخصيتش را بدانم .

يك روز در جايى او را ديدم كه ارادتمندانش كه همه از طبقه عوام بودند، اطراف وى را گرفته بودند. من هم صورت خود را پوشانده ، به طور ناشناس ‍ در گوشه اى ايستاده بودم و رفتار او را زير نظر داشتم . او قيافه عوام فريبى به خود گرفته بود و مرتب از جمعيت فاصله مى گرفت تا آنكه از آنها جدا شد. راهى را پيش گرفت و رفت . مردم نيز به دنبال كارهايشان رفتند.

من به دنبال او رفتم ببينم كجا مى رود و چه مى كند.

طولى نكشيد به دكان نانوايى رسيد، همين كه صاحب دكان را غافل ديد، فهميد نانوايى متوجه حركات او نيست ، دو عدد نان دزديد و زير لباس ‍ خويش مخفى كرد و به راه خود ادامه داد.

من تعجب كردم ، با خود گفتم :

شايد با نانوا معامله دارد و پول نان را قبلا داده يا بعدا خواهد داد.

از آنجا گذشت و به انارفروشى رسيد مقدارى جلوى انارفروش ايستاد. همين كه احساس كرد به رفتار او متوجه ندارد، دو عدد انار برداشت و به راه افتاد.

تعجبم بيشتر شد! باز گفتم :

شايد با ايشان نيز معامله داشته است ، ولى با خود گفتم :

اگر معامله است چرا رفتارش مانند رفتار دزدهاست . وقتى كه احساس ‍ مى كند متوجه نيستند، آنها را برمى دارد.

همچنان در تعجب بودم ، تا به شخص بيمارى رسيد. نانها و انارها را به او داد و به راه افتاد. به دنبالش رفتم ، خود را به او رسانده ، گفتم :

بنده خدا! تعريف شما را شنيده بودم و ميل داشتم تو را از نزديك ببينم اما امروز كار عجيبى از تو مشاهده كردم ، مرا نگران نمود. مايلم بپرسم تا نگرانى ام برطرف شود.

گفت : چه ديدى ؟

گفتم :

از نانوا دو عدد نان دزديدى و از انارفروش هم دو عدد انار سرقت كردى .

مرد، اول پرسيد:

تو كه هستى ؟

گفتم :

از فرزندان آدم از امت محمد صلى الله عليه و آله .

مرد: از كدام خانواده ؟

امام : از اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله .

مرد: از كدام شهر؟

امام : از مدينه .

مرد: تو جعفربن محمد هستى ؟

امام : آرى ، من جعفربن محمدم .

مرد: افسوس اين شرافت نسبى ، هيچ فايده اى براى تو ندارد. زيرا اين پرسش تو نشان مى دهد تو از علم و دانش جد و پدرت بى خبرى و از قرآن آگاهى ندارى ، اگر از قرآن آگاهى داشتى به من ايراد نمى گرفتى و كارهاى نيك را زشت نمى شمردى .

گفتم :

از چه چيز بى خبرم ؟

گفت : از قرآن .

- مگر قرآن چه گفته ؟

- مگر نمى دانى كه خداوند در قرآن فرموده :

((من جاء بالحسنة فله عشر امثلها و من جاء بالسيئة فلا يجزى الا مثلها)):

هر كس كار نيك بجاى آورد، ده برابر پاداش دارد و هر كس كار زشت انجام دهد، فقط يك برابر كيفر دارد.

با اين حساب وقتى من دو عدد نان دزديدم دو گناه كردم و دو انار هم دزديدم دو گناه انجام دادم ، مجموعا چهار گناه مرتكب شده ام .

اما هنگامى كه آنها را صدقه در راه خدا دادم در برابر هر كدام از آنها ده ثواب كسب كردم ، جمعا چهل ثواب نصيب من شد. هرگاه چهار گناه از چهل ثواب كم گردد. سى و شش ثواب باقى مى ماند. بنابراين من اكنون سى و شش ثواب دارم . اين است كه مى گويم شما از علم و دانش بى خبرى .

گفتم : مادرت به عزايت بنشيند، تو از قرآن بى خبرى ، خداوند مى فرمايد:

((انما يتقبل الله من المتقين )):

خداوند فقط از پرهيزگاران مى پذيرد.

تو اولا دو عدد نان دزديدى ، دو گناه كردى و دو عدد انار دزديدى ، دو گناه ديگر انجام دادى ، روى هم چهار گناه مرتكب شدى . و چون مال مردم را بدون اجازه به نام صدقه به ديگرى دادى ، نه تنها ثواب نكردى ، بلكه چهار گناه ديگر بر آن افزودى . مجموعا هشت گناه شده ، نه ، اين كه در مقابل چهار گناه ، چهل ثواب كرده باشى .

آن مرد سخنان منطقى را نپذيرفت ، با من به بحث و گفتگو پرداخت من نيز او را به حال خود گذاشته ، رفتم .

امام صادق عليه السلام وقتى اين داستان را براى دوستانش نقل كرد. فرمود:

اين گونه تفسيرها و توجيهات غلط در مسايل دينى سبب مى شود كه عده اى خود گمراه شوند و ديگران را هم گمراه كنند

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 حاضر جوابى عقيل  

روزى عقيل (برادر على عليه السلام ) به مجلس معاويه وارد شد و عمروبن عاص نيز در كنار معاويه بود.

معاويه به عمرو عاص گفت : اكنون با مسخره كردن عقيل تو را به خنده مى آورم . عقيل پس از ورود سلام كرد.

معاويه گفت :

خوش آمدى ، اى كسى كه عمويش ابولهب است .

عقيل در پاسخ گفت :

آفرين بر كسى كه عمه اش ((حمالة الحطب فى جيدها حبل من مسد)) است .

هر دو راست گفته بودند، چون ابولهب عموى عقيل و زن او (ام جميل ) عمه معاويه بود.

معاويه ساكت نشد و بار ديگر گفت :

درباره عمويت چه فكر مى كنى ؟ او اكنون در كجاست ؟

عقيل در جواب گفت :

وقتى به جهنم رفتى ، طرف چپت را نگاه كن ! ابولهب را خواهى ديد كه روى عمه ات حمالة الحطب افتاده ، آن وقت ببين آيا در ميان آتش جهنم شوهر بهتر است ، يا زنش ؟

معاويه گفت :

به خدا سوگند! هر دو شان بد هستند

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

با چه كسى همنشين باشيم  

حضرت عيسى عليه السلام به اصحابش فرمود:

ياران ! بكوشيد خود را دوست خدا كنيد و به او نزديك شويد.

ياران گفتند:

يا روح الله ! به چه وسيله خود را دوست خدا كنيم و به او نزديك شويم ؟ فرمود:

به وسيله دشمن داشتن گنهكاران ، با خشم بر آنان خشنودى خدا را بجوييد.

گفتند:

در اين صورت با چه كسى همنشين باشيم ؟

فرمود:

1. با آن كس كه ديدنش شما را به ياد خدا اندازد.

2. و گفتارش به اعمالتان بيفزايد.

3. و اعمالش شما را به ياد آخرت سوق دهد

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 شرايط مهمانى

شخصى اميرالمؤمنين عليه السلام را به مهمانى دعوت كرد.

حضرت فرمود:

دعوت تو را مى پذيرم اما به سه شرم . عرض كرد:

آن سه شرط چيست ؟

فرمود:

1. خارج از منزل چيزى برايم نياورى !

2. چيزى كه در منزل هست از من مضايقه نكنى (هر چه هست از آن پذيرايى كن ).

3. خانواده ات را هم به زحمت ميانداز!

ميزبان شرايط را قبول كرد و حضرت نيز دعوت او را پذيرفت

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 تلاش در راه زندگى

عمربن مسلم يكى از ياران امام صادق عليه السلام بود. مدتى گذشت ، خدمت حضرت نيامد، امام جوياى حال او شد، عرض كردند:

او تجارت را ترك كرده و مشغول عبادت است .

حضرت فرمود:

واى بر او آيا نمى داند كسى كه در طلب روزى كوشش نكند دعايش ‍ مستجاب نمى شود؟ سپس فرمود:

گروهى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه آيه ((و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزيه من حيث لايحتسب )) (62) نازل شد درها را به روى خود بستند و رو به عبادت آوردند و گفتند: خداوند روزى ما را عهده دار شده !

اين قضيه به گوش رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد حضرت فرمود:

هر كس چنين كند دعايش مستجاب نمى شود، لذا شما بايد در راه زندگى سعى و تلاش كنيد

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 مناظره امام رضا عليه السلام

امام رضا عليه السلام به ابن رامين (فقيه )فرمود:

ابن رامين ! آن وقت كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه خارج شد، كسى را جاى خود نگذاشت ؟

ابن رامين : چرا على را جاى خود گذاشت .

امام رضا عليه السلام : پس چرا به اهل مدينه نفرمود خودتان كسى را انتخاب كنيد، چون انتخاب شما خطا نمى شود.

ابن رامين : حضرت پيامبر چون نگران بود اختلاف و درگيرى در ميان مردم بيفتد.

امام : خوب چه عيبى داشت ، اگر هم اختلافى رخ مى داد، هنگامى كه از مسافرت به مدينه بر مى گشت آن را اصلاح مى نمود.

ابن رامين : البته عمل آن حضرت كه خود جانشين تعيين فرمود، با محكم كارى مناسب تر و منطقى تر بود.

امام : بنابراين براى پس از مرگ خود نيز حتما كسى را جاى خود قرار داده است ؟

ابن رامين : نه !

امام : آيا مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله از مسافرتش مهم تر نبود؟

سفر دنيا كوتاه است و سفر مرگ طولانى و ابدى . پس چگونه شد كه هنگام مرگ از اختلاف امت خاطر جمع بود - جانشين تعيين نكرد - اما در مسافرت چند روزه دنيا خاطر جمع نبود - جانشين تعيين كرد - با اين كه خود آن حضرت زنده بود و مى توانست اختلافات را اصلاح نمايد.

ابن رامين در مقابل سخنان منطقى امام عليه السلام نتوانست حرفى بگويد و ساكت شد.

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 يك مناظره خواندنى

ماءمون پس از آنكه دخترش ام الفضل را به امام جواد عليه السلام تزويج كرد، در يكى از روزها مجلس بزرگى تشكيل يافته بود، خود ماءمون و حضرت جواد عليه السلام و يحيى بن اكثم و عده بسيارى از اهل تسنن در آنجا حضور داشتند، يحيى بن اكثم مساءله حساسى را پيش آورد و به امام جواد عليه السلام گفت :

يابن رسول الله ! روايت شده است كه جبرئيل امين بر پيامبر خدا نازل شده و گفت :

يا محمد! پروردگارت سلام مى رساند و مى گويد:

من از ابوبكر راضى هستم از ابوبكر سؤال كن ببين آيا او هم از من راضى هست يا نه ؟

آيا نظر شما درباره اين روايت مشهور چيست و چه مى گوييد؟

امام جواد عليه السلام فرمود:

من فضيلت ابوبكر را انكار نمى كنم ولى كسى كه اين خبر را نقل مى كند بايد خبر ديگرى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در حجة الوداع بيان نمود در نظر داشته باشد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

كسانى كه بر من دروغ مى بندند زياد شده اند و بعد از من نيز زياد خواهند شد و هر كس عمدا بر من دروغ بندد جايگاه او در آتش خواهد بود. بنابراين هرگاه حديثى از من نقل شد آن را با كتاب خدا (قرآن ) و سنت (دستورات ) من مقايسه كنيد، هر كدام كه موافق كتاب خدا و سنت من بود قبولش ‍ كنيد.

هر كدام مخالف كتاب خدا و سنت من بود ردش نماييد.

سپس امام جواد عليه السلام فرمود:

اين روايت (درباره ابوبكر) موافق كتاب خدا نيست . زيرا خداوند مى فرمايد:

ما انسان را آفريديم و از رازهاى درون او آگاهيم و ما از رگ گردن به او نزديكتريم .(78)

آيا خداوند نمى دانست ابوبكر از او راضى است يا راضى نيست تا آن را به وسيله جبرئيل از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بپرسد؟ اين عقلا محال است .

باز يحيى بن اكثم گفت :

روايت كرده اند كه ابوبكر و عمر در زمين ، همانند جبرئيل و ميكائيل در آسمان است . آيا اين سخن درست است ؟

امام جواد عليه السلام فرمود: اين خبر نيز محل تاءمل است ، بايد درباره آن دقت نمود، زير جبرئيل و ميكائيل دو ملك مقرب درگاه خداوند هستند، كه هرگز گناه نكرده اند و لحظه اى از طاعت پروردگار خارج نشده اند، و حال آنكه ابوبكر و عمر مشرك بودند اگر چه پس از ظهور اسلام مسلمان شدند اما بيشتر عمرشان را در شرك و بت پرستى سپرى كرده اند، بنابراين محال است خداوند ابوبكر و عمر را به جبرئيل و ميكائيل تشبيه كند! و آنها را با دو ملك مقرب برابر و همسان بداند.

يحيى گفت :

روايت شده است كه ابوبكر و عمر، سروران پيران بهشتند. نظر شما در اين باره چيست ؟ آيا اين روايت درست است ؟

امام جواد عليه السلام فرمود:

اين روايت نيز محال است درست باشد. زيرا بهشتيان همگى جوانند و در ميان آنها پيرى وجود ندارد (تا ابوبكر و عمر سرور آنان باشد) اين خبر را بنى اميه ، در مقابل روايتى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درباره حسن و حسين فرمود: ((حسن و حسين سرور جوانان اهل بهشتند)) جعل كرده اند.

يحيى بن اكثم گفت :

روايت شده است كه عمر بن خطاب چراغ اهل بهشت است .

امام عليه السلام فرمود:

اين خبر نيز از محالات است . زيرا در بهشت فرشتگان مقرب خدا، حضرت آدم و حضرت محمد صلى الله عليه و آله و همه انبيا و فرستادگان حضور دارند، بهشت با نور آنان روشن نمى شود تا با نور عمر روشن گردد. (بهشت تاريك نيست تا نيازى به چراغ داشته باشد، هميشه روشن است .)

يحيى گفت :

روايت شده است سكينه از زبان عمر سخن مى گويد.

حضرت فرمود:

من منكر فضل ابوبكر نيستم با اينكه ابوبكر بهتر از عمر بود بالاى منبر مى گفت :

من شيطانى دارم كه گه گاهى بر من مسلط مى شود و هر وقت ديديد از راه راست منحرف شدم مرا به راه راست بياوريد.

يحيى گفت :

روايت شده است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:

اگر من پيامبر نمى شدم حتما عمر پيامبر مى شد.

امام عليه السلام فرمود:

قرآن كريم از اين حديث ، راست تر است ، خداوند در قرآن مى فرمايد: به ياد آور هنگامى را كه از پيامبران پيمان گرفتيم و از تو و نوح ...(79)

از اين آيه به روشنى معلوم مى شود كه خداوند از پيغمبران پيمان گرفته است ، چگونه ممكن است پيمان خود را تغيير دهد؟ (به جاى محمد صلى الله عليه و آله عمر را پيغمبر كند) افزون بر اين هيچكدام از پيامبران به قدر يك چشم بر هم زدن به خدا شريك قايل نشده اند. چگونه خداوند كسى را به رسالت مبعوث مى كند كه بيشترين عمر خود را در شرك و كفر سپرى كرده است ؟ و نيز پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد:

من پيامبر بودم در حالى كه آدم ميان روح و جسم بود.(80) (آفريده نشده بود.)

يحيى بن اكثم گفت :

روايت شده است كه پيغمبر فرمود:

هيچوقت وحى از من قطع نشد مگر اينكه خيال كردم كه بر خاندان خطاب (پدر عمر) نازل گشته است . (مقام رسالت از من به آنها منتقل شده است .)

امام جواد عليه السلام فرمود:

اين هم محال است ، زيرا ممكن نيست پيغمبر در رسالت خود شك كند. خداوند مى فرمايد:

خداوند از فرشتگان و انسانها پيغمبرانى انتخاب مى كند.(81) لذا چگونه ممكن است نبوت از كسى كه خدا او را برگزيده ، به كسى كه به خدا مشرك بوده ، منتقل شود (تا پيغمبر در نبوت خود شك و ترديد داشته باشد.)

يحيى گفت :

پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است :

اگر عذاب نازل مى شد، كسى جز عمر از آن نجات نمى يافت .

امام جواد عليه السلام فرمود:

اين هم محال است ، زيرا پيغمبر اسلام مى فرمايد:

خداوند آنان را (ملتى را) عذاب نمى كند مادامى كه تو در ميان آنها هستى و نيز مادامى كه استغفار مى كنند خدا عذابشان نمى كند.(82)

در اينجا يحيى بن اكثم كاملا در برابر امام درمانده و ناتوان شد و همه بزرگان اهل سنت آشكارا ديدند كه چگونه امام جواد عليه السلام با همه خرد سالى (83) به پرسشهاى قاضى بزرگ شهر بغداد جواب داد و شگفت تر اينكه قاضى از پاسخ به سؤالات امام فرو ماند

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 توطئه اى كه خنثى شد

يعقوب پسر ياسر مى گويد: متوكل عباسى بارها مى گفت :

كار ابن الرضا (امام هادى ) مرا عاجز كرده ، هر چه كوشش كردم شراب بنوشد و در مجلس شراب من بنشيند، نپذيرفت . ديگر فرصتى هم ندارم او را به اين كار بكشانم .

گفتند:

اگر درباره او چنين فرصتى ندارى مهم نيست . در عوض برادرش موسى شراب خوار و اهل ساز و آواز است ، مى خورد و مى نوشد و عشقبازى مى كند. خوب است بفرستيد او را از مدينه بياورند ما كار را بر مردم مشتبه مى كنيم . او را فرزند رضا معرفى كرده و مشهورش مى نماييم . (و مى خواستند از اين راه بر موقعيت امام هادى عليه السلام لطمه وارد كنند.)

متوكل كسى را با نامه پى موسى فرستاد، او را با تعظيم و احترام وارد بغداد كردند و همه بنى هاشم و سران لشكرى و كشورى به استقبالش ‍ رفتند.

متوكل تصميم داشت وقتى موسى وارد بغداد شد املاكى به وى واگذار كند و ساختمان عالى برايش بسازد. ساقيان شراب و زنان نوازنده نزد او بفرستد، پس از تكميل وسايل عيش و نوش ، خود نيز در آنجا به ديدنش ‍ برود.

موسى كه وارد شد، امام هادى عليه السلام در سر پل وصيف كه معمولا در آن محل از واردين استقبال مى شد با موسى ملاقات كرد و بر وى سلام گفت و احترامش نمود و به او گوشزد كرد و فرمود:

متوكل تو را خواسته تا حرمتت را بشكند و قدر و منزلت تو را پايين آورد و تو را بى ارزش كند. مبادا به او بگويى كه من اهل شراب هستم و شراب مى خورم .

موسى گفت :

اگر او مرا براى اين غرض خواسته باشد، چاره ام چيست ؟

فرمود:

احترام خود را نگهدار و چنين كارى مكن ! منظور او رسوا كردن شما است . هر چه امام عليه السلام او را موعظه و نصيحت كرد، موسى نپذيرفت . وقتى امام عليه السلام ديد موسى زير بار نمى رود، فرمود:

اين را بدان مجلسى را كه متوكل در نظر گرفته ، هرگز آن مجلس را نخواهى ديد و به آرزويت نخواهى رسيد.

سه سال موسى كه در بغداد بود، هر روز صبح به ملاقات متوكل مى رفت ، مى گفتند:

امروز كار دارد برو فردا بيا. فردا صبح كه مى رفت ، مى گفتند: حالا شراب خورده و مست است . برو فردا بيا! فردا كه مى رفت ، مى گفتند:

امروز مريض است و دارو خورده ، حال ملاقات ندارد. روزها به همين منوال گذشت تا متوكل كشته شد و در نتيجه آنها حتى يكبار با هم در يك مجلس ‍ شراب ، ننشستند

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/


معجزه هاى پيامبران الهى

متوكل عباسى خليفه وقت از هر راه ممكنى امام هادى را اذيت مى كرد، گاهى به بعضى از اطرافيان خود دستور مى داد كه پرسشهاى دشوار بكنند تا شايد او را مغلوب سازند.

روزى به ابن سكيت (86) گفت :

در حضور من ، سؤالهاى دشوارى از ابن الرضا (حضرت هادى ) بكن !

ابن سكيت هم از حضرت پرسيد:

چرا خداوند موسى عليه السلام را با عصا و عيسى عليه السلام با شفا دادن كر، كور، پيس و زنده كردن مردگان و حضرت محمد صلى الله عليه و آله را با قرآن و شمشير به رسالت برانگيخت ؟

امام فرمود:

خداوند موسى عليه السلام را در زمانى با عصا و يد بيضا فرستاد كه علم سحر در ميان مردم رونق داشت ، موسى نيز معجزاتى از همان نوع برايشان آورد تا بر سحرشان پيروز گردد.

و عيسى عليه السلام را با شفا دادن كره ، كورها، پيسها و زنده كردن مردگان به رسالت برانگيخت كه در آن زمان مردم از لحاظ علم و طب نيرومند بودند و حضرت عيسى با اين معجزات بر آنها به اذن خدا غالب شد.

و محمد صلى الله عليه و آله را در زمانى به قرآن و شمشير به پيامبرى مبعوث كرد كه عصر شعر و شمشير بود و پيامبر گرامى با قرآن تابناك و شمشير بران بر شعر و شمشير آنها پيروز گرديد.

سپس ابن سكيت پرسيد:

اكنون بر مردم حجت چيست ؟

امام فرمود:

عقل انسان ، كه به وسيله آن ، كسى را كه به خدا دورغ مى بندد، مى توان شناخت و تكذيبش نمود.(87) همچنان كه راستگو را نيز به وسيله عقل مى توان شناخت

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

امام زمان (عج ) نورى بر دوش پدر

احمد بن اسحاق (وكيل امام حسن عسكرى در قم ) مى گويد:

محضر امام حسن عسكرى عليه السلام رسيدم و مى خواستم درباره جانشين آن حضرت سؤ ال كنم .

امام عليه السلام پيش از آن كه من سؤال كنم ، فرمود:

اى احمد! خداوند متعال از لحظه اى كه آدم را آفريده تا روز قيامت ، زمين را از حجت خود خالى نگذاشته و نخواهد گذاشت و به ميمنت حجت الهى از اهل زمين گرفتاريها بر طرف مى شود، باران مى بارد و زمين بركاتش را خارج مى كند.

عرض كردم :

پسر پيامبر خدا! و جانشين پس از شما كيست ؟

حضرت با شتاب برخاست و به درون خانه رفت و بازگشت ، در حالى كه پسر بچه سه ساله اى را كه چهره اى همانند ماه شب چهارده داشت بر دوش ‍ گرفته بود.

آنگاه فرمود:

اى احمد بن اسحاق ! اگر نزد خداى متعال و حجتهاى او گرامى نبودى ، اين پسرم را به تو نشان نمى دادم ، همين پسرم همنام رسول خدا و هم كينه اوست . او كسى است كه زمين را پر از عدل و داد مى كند، همچنان كه پر ظلم و جور شده باشد.

اى اسحاق ! مثل او در ميان امت من ، مثل خضر و ذوالقرنين است . به خدا سوگند او غايب مى شود، كه در زمان غيبت او كسى از هلاكت نجات نمى يابد مگر اينكه خداوند او را در عقيده به امامتش ثابت نگه دارد و موفق بدارد كه براى ظهور او دعا كند.

عرض كردم :

سرور من ! آيا نشانه اى در اين بچه هست كه قلب من به امامت او اطمينان بيشترى پيدا كند و بدانم كه او همان قائم بحق است ؟

در اين وقت ناگاه آن پسر بچه به سخن آمد و با زبان فصيح عربى فرمود:

انا بقية الله ...

من آخرين سفير الهى در روى زمين و انتقام گيرنده از دشمنان خدا هستم . سپس فرمود:

اى احمد بن اسحاق ! اكنون كه با چشم خود، حجت حق را ديدى ، در جستجوى نشانه ديگرى مباش !

احمد بن اسحق مى گويد:

شاد و خرم از محضر امام عسكرى عليه السلام اجازه گرفته ، بيرون آمدم . فرداى آن روز به خدمت امام عسكرى عليه السلام رسيدم ، عرض ‍ كردم :

اى پسر رسول خدا! از عنايتى كه ديروز درباره من فرموديد (فرزند عزيزت با به من نشان داديد) بسيار شادمان شدم ، ولى نفرموديد علامتى از خضر و ذوالقرنين در اوست ، چه مى باشد؟

حضرت فرمود:

منظورم غيبت طولانى اوست

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 پاسخ امام زمان (عج ) به نامه اسحاق

اسحاق بن يعقوب نامه اى به ولى عصر امام زمان (عج ) نوشت و در آن مطالبى را از حضرت سؤال نمود. امام زمان (عج ) در پاسخ نامه وى مرقوم فرمود:

اما ظهور فرجم بسته به اراده خدا است .

كسانى كه براى ظهور وقت تعين مى كنند دروغگو هستند.

در پيشامدها كه به شما رخ مى دهد - براى دانستن حكم - آنها به راويان حديث ما (مراجع تقليد) رجوع كنيد، زيرا آنها حجت من بر شما هستند و من حجت خدا بر آنها مى باشم .

اما كسانى كه اموال ما (وجوهات ) در اختيار آنها است ، هر كس ولو مختصرى از آن را حلال بداند و بخورد، آتش خورده است .

و خمس بر شيعيان ما تا ظهور مباح شده و حلال است (95) تا اولادشان پاك باشد.

و علت غيبت مرا صلاح نيست بدانيد. خداوند مى فرمايد:

((يا ايها الذين آمنو لا تسئلوا عن اشياء ان تبدلكم تسؤ كم )):

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از چيزهايى كه اگر به شما آشكار شود ناراحت مى شويد، نپرسيد.

هر كدام از پدران من ، بيعت يكى از طاغوتيان به گردن آنها بود ولى من زمانى ظهور مى كنم كه بيعت هيچ كس از طاغوتيان زمان ، به گردن من نخواهد بود.

اما كيفيت بهره مندى مردم از من در زمان غيبتم ، مانند بهره مندى از خورشيد پنهان در پشت ابر است و من امان براى ساكنين زمين هستم

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

پاسخ امام زمان (عج ) به نامه اسحاق

اسحاق بن يعقوب نامه اى به ولى عصر امام زمان (عج ) نوشت و در آن مطالبى را از حضرت سؤال نمود. امام زمان (عج ) در پاسخ نامه وى مرقوم فرمود:

اما ظهور فرجم بسته به اراده خدا است .

كسانى كه براى ظهور وقت تعين مى كنند دروغگو هستند.

در پيشامدها كه به شما رخ مى دهد - براى دانستن حكم - آنها به راويان حديث ما (مراجع تقليد) رجوع كنيد، زيرا آنها حجت من بر شما هستند و من حجت خدا بر آنها مى باشم .

اما كسانى كه اموال ما (وجوهات ) در اختيار آنها است ، هر كس ولو مختصرى از آن را حلال بداند و بخورد، آتش خورده است .

و خمس بر شيعيان ما تا ظهور مباح شده و حلال است (95) تا اولادشان پاك باشد.

و علت غيبت مرا صلاح نيست بدانيد. خداوند مى فرمايد:

((يا ايها الذين آمنو لا تسئلوا عن اشياء ان تبدلكم تسؤ كم )):

اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از چيزهايى كه اگر به شما آشكار شود ناراحت مى شويد، نپرسيد.

هر كدام از پدران من ، بيعت يكى از طاغوتيان به گردن آنها بود ولى من زمانى ظهور مى كنم كه بيعت هيچ كس از طاغوتيان زمان ، به گردن من نخواهد بود.

اما كيفيت بهره مندى مردم از من در زمان غيبتم ، مانند بهره مندى از خورشيد پنهان در پشت ابر است و من امان براى ساكنين زمين هستم

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

 رمز سقوط ملت ها

پس از شكست خاندان بنى اميه ، بنى عباس روى كار آمدند و زمام خلافت را به دست گرفتند.

در زمان منصور دوانيقى ، محمد بن مروان (پسر مروان حمار وليعد پدرش ‍ بود به زندان افتاد.

روزى به منصور گفتند:

محمد بن مروان در زندان تو است ، خوب است او را احضار كنى و از جريانى كه بين او و پادشاه نوبه پيش آمده ، بپرسى .

دستور داد احضارش كردند.

منصور گفت : محمد! گفتگويى كه بين تو و پادشاه نوبه اتفاق افتاده مى خواهم از خودت بشنوم 

محمد گفت :

هنگامى كه در آخر حكومتمان شكست خورديم ، از اينجا فرار كرده به جريره نوبه پناهنده شديم . وقتى كه خبر ما به پادشاه نوبه رسيد دستور داد خيمه هاى شاهانه براى ما زدند و وسايل زندگى از هر لحاظ آماده كردند، به طورى كه مردم نوبه از ديدن آنها تعجب مى كردند. روزى پادشاه نوبه كه مردى بلند قد، كم مو و پابرهنه بود، به ديدار ما آمد و سلام كرد و بر روى زمين نشست .

از او پرسيدم : چرا روى فرش نمى نشينى ؟

پاسخ داد:

من پادشاهم و سزاوار است كسى كه خداوند مقام او را بالا برده ، تواضع كند، به اين جهت روى خاك نشستم .

سپس به من گفت :

شما چرا با چهارپايان خود زراعت مردم را پايمال مى كنيد با اينكه فساد و تبه كارى در دين شما حرام است . مسلمان نبايد در روى زمين فساد كند.

گفتم :

اطرافيان ما از روى جهالت اين گونه كارها را مى كنند.

گفت :

چرا شراب مى خوريد خوردن شراب براى شما حرام است و نبايد مسلمان شراب بخورد.

گفتم : گروهى از جوانان ما از روى نادانى مرتكب چنين كارى مى شوند.

گفت : چرا لباسهاى حرير مى پوشيد و با طلا زينت مى كنيد با اينكه اينها طبق گفته پيغمبرتان براى شما حرام است ، مسلمان بايد از اينها پرهيز كند.

گفتم : خدمتگزاران غير عرب ما اين كارها را مى كنند و ما نمى خواهيم بر خلاف خواسته آنها رفتار كنيم .

ديدم خيره خيره به من نگاه كرد و گفت :

آرى ، خدمتگزاران ما، جوانان ما چنين مى كنند، سپس از روى استهزاء سخنان مرا تكرار كرد.

آنگاه گفت :

محمد! چنين نيست كه تو مى گويى . بلكه حقيقت مطلب اين است كه شما ملتى بوديد وقتى به رياست رسيديد به زيردستان ستم كرديد و دستورات دينى خود را زير پا گذاشتيد به آنها عمل نكرديد. خداوند هم طعم كيفر كردار شما را چشاند، لباس عزت را از تن شما كند و جامه ذلت بر شما پوشانيد.

هنوز غضب خداوند درباره شما به آخر نرسيده ، دنباله دارد كه وقت آن خواهد رسيد.

ولى من مى ترسم در سرزمين ما عذاب الهى به شما نازل شود و كيفر تو دامن ما را نيز بگيرد. زودتر از اينجا كوچ كنيد و از خاك من بيرون رويد و ما نيز از كشور نوبه خارج شديم

محمودناصري/داستانهاي بحارالانوار/

 

راه ترقّى و تعالى

حضرت آية اللّه علاّمه حسن زاده آملى مى فرمايد:

روزى در محضر مرحوم علاّمه طباطبايى عرض كردم : آقا! راه ترقّى و تعالى چيست ؟ حضرت علاّمه طباطبايى (ره ) فرمود:

تخم سعادت ، مراقبت است . مراقبت يعنى كشيك نفس كشيدن . يعنى حريم دل را پاسبانى كردن . يعنى سر را از تصرّفات شيطانى حفظ داشتن .

ين تخم سعادت را بايد در مزرعه دل كاشت و بعد به اعمال صالحه و آداب و دستورات قرآنى ، تخم سعادت اين نهال سعادت را بپروراند. مراقبت ، حضور داشتن و حريم دل را مواظب بودن است . انسان است كه بايد دو قوّه نظرى و عمليش را كه به منزله دو بال هستند از قوّه به فعليّت برساند تا بتواند به معارج عاليّه انسانى پرواز نمايد.)

 

فضّال بن حسن و مكالمه او با ابى حنيفه

فضّال از فضلاى شيعه بود: روزى از مكانيكه ابو حنيفه با اصحاب خود در آنجا نشسته بودند ميگذشت ، ابوحنيفه براى آن جماعت درس فقه و حديث ميگفت ، فضّال نزديك آن جماعت آمده و سلام گفت ، آن جمع بهمگى متوجه او شده و جواب سلام او را رد نمودند.

فضّال خطاب بابى حنيفه كرده و گفت : من برادرى دارم و معتقد است كه پس از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم افضل و بهترين مردم على (ع ) ميباشد، ولى من ميگويم ابوبكر و عمر بهترند، عقيده شما در اين موضوع چيست ؟

ابوحنيفه : آيا اطلاع ندارى كه آن دو نفر همخوابه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده و با او در يك مقام مدفونند، و كدام دليلى است كه روشن تر از اين باشد در اين موضوع .

فضّال : بلى من اين قسمت را به برادر خودم گفته ام و او جواب ميدهد كه : آن خانه (مكان دفن ) اگر ملك مخصوص پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بود پس آن دو نفر غاصب و ظالم هستند و نبايد در آنجا دفن بشوند: و اگر آن مكان مال آن دو نفر بوده و قبلا براى پيغمبر اكرم هبه و بخشش كرده اند باز رجوع و برگشتن آنها در بخشش خودشان معصيت ميباشد.

ابوحنيفه : مال آنها نبوده ، ولى بخاطر حق دخترهايشان كه از پيغمبر اكرم ميبردند: در آنجا مدفون گشتند.

فضال : اين سخن را به برادرم گفته ام ، او جواب ميگويد كه پيغمبر اكرم در حال حيوة خود حقوق زنهايش را تاءديه نموده است ، چنانچه در اين آيه شريفه ميفرمايد: (يا ايها النبى انا احللنا لك ازواجك اللاتى آتيت اجورهن ) ما حلال كرديم بتو آن زنهائيرا كه حقوق آنها را پرداخت نموده اى .

ابوحنيفه : منظور من از حقوق ، حق ارث آنها است از پيغمبر فضال : من اين قسمت را نيز با برادرم مذاكره كرده ام . و او جواب داده است كه : هنگام وفات پيغمبر اكرم نه زن از آن حضرت باقى مانده است ، و اين نه زن در ثمن (هشت يك ) مال پيغمبر بطور تساوى شريك هستند و چون ميراث آن حضرت را روى اين ميزان تقسيم كنيم : ممكن است بهر يكى از زنها باندازه يكوجب از زمين برسد پس چگونه جايز است جسد پدرهاى خودشان را در آنجا دفن نمايند و گذشته از اين : اگر زنهاى پيغمبر ارث ميبرند، پس چگونه دختر آن حضرت را از ارث محروم ساختند و استدلال ميكردند باينكه پيغمبر اكرم فرموده است : نحن معاشر الانبياء لانورث ما پيغمبران وارث نداريم و ميراثى نميگذاريم .

ابوحنيفه ساكت شده و گفت : خود اين آدم را فضى و خبيث است و او را از اين مجلس دور كنيد.

مرحوم ممقانى پس از نقل اين قصه ميگويد: اين حرف (او را دور كنيد) از مثل ابوحنيفه كه فقيه و امام جماعتى بوده و دعوى دانش و فضل مينمايد، بى نهايت قبيح و بعيد است ، زيرا بى انصافى كردن در مقام بحث و معترف نشدن بجهل خويش ‍ در موقع نادانى : بزرگترين جنايت و خيانت و ظلم است

قصه هاي شيرين/حسن مصطفوي/


طغيان عبدالملك بن مروان

عبدالملك پسر مروان بن حكم (پنجمين خليفه اموى ) از فقهاى شهر مدينه بود، و چون اغلب اوقات در مسجد پيغمبر(ص ) مشغول تلاوت قرآن مجيد بود: او را كبوتر حرم ميگفتند. و او در جريان قتل عام و غارت و تجاوز كه بدستور يزيد بن معاويه ، نسبت باهل مدينه (در سال 62 بجهت نقض بيعت يزيد) صورت گرفت ، ميگفت : ليت السماء انطبقت على الارض ‍ - ايكاش كه آسمان بزمين فرو ميريخت ، و بسيار از اين پيش ‍ آمد متاءثر بود.

ولى چون خبر فوت پدرش را با مژده خلافت باو آوردند (در سال 65) قرآن مجيد را تلاوت ميكرد، كنار گذاشته و گفت : هذا فراق بينى و بينك - اينجا محل جدائى در ميان من و تو ميباشد.

عبدالملك مشغول تنظيم امور دنيوى گشته ، و بطورى از جهان حقيقت و مراحل روحانيت و عدل دور شد كه : كارهاى او ستمگريها و تجاوزات يزيد بن معاويه را از خاطره ها محو كرد.

عبدالملك حجاج بن يوسف ثقفى را ماءموريت داد كه با عبدالله بن زبير كه در شهر مكه سكنى داشته و اهل مكه او را بيعت كرده بودند، بجنگد. و حجاج لشكر بسوى مكه حركت داده و شهر مكه را محاصره نمود، و سپس با منجنيق خانه كعبه را سنگسار نمود، و در نتيجه اين فعاليت : عبدالملك حكومت عراق را باو وا گذاشت . و حجاج در زمان حكومت خود باندازه مرتكب ستمگرى و تجاوز و قتل شد كه قلم از نوشتن آن ها عاجز است

قصه هاي شيرين/حسن مصطفوي/

بصورت خسيس تر و در معنى عزيزتر

زمخشرى در كتاب ربيع الابرار آورده كه : يكى از فضلاى عرب مهمان امام حسن (ع ) شد، بعد از طعام گفت : براى من شربتى بياوريد!

امام فرمود: چه شربت ميخواهى ؟

گفت : آن شربت كه چون نايافت شود عزيزترين همه شربتها بود، و چون يافت شود خسيس ترين همه شربتها باشد.

امام خادمان را گفت : آبش دهيد.

همه حاضران بر حدت فهم امام آفرين گفتند

قصه هاي شيرين/حسن مصطفوي/

 

جوانى بنام مسلم در جنگ جمل

شيخ بزرگوار مفيد در كتاب الجمل (ص 165 ط نجف ) مى نويسد:

ابن عباس گفت : يا اميرالمؤ منين آيا نمى بينى كه اين قوم (سپاه عايشه در جنگ جمل ) چه مى كنند، فرمان بده ما نيز حمله كرده و دفاع كنيم !

امير المؤ منين فرمود: بايد صبر كنيم تا مرتبه ديگر براى آنان اتمام حجت كرده ، و براى دفاع عذر موجه داشته باشيم .

سپس آن حضرت قرآنى بدست گرفته و فرمود: كيست آنكسى كه اين قرآن را از من گرفته و اين مردم را بگفته هاى آن دعوت كند؟ متوجه باشيد كه هر كه متصدى اين عمل باشد كشته خواهد شد، و من ضامن او هستم در پيشگاه پروردگار متعال براى بهشت .

در اين موقع كسى جواب نداد، مگر تازه جوانى كه لباس ‍ سفيدى پوشيده و از طائفه عبد قيس بود، او نزديك آمده و عرض كرد: من براى انجام اين خدمت افتخار مى كنم ، و حاضرم كه اين خدمت را تنها بحساب خدا گذاشته و آنرا انجام بدهم .

اميرالمؤ منين از لحاظ محبت و مهربانى بآن جوان از جانب او روى برگردانيده ، و در مرتبه دوم سخن و پيشنهاد خود را تكرار فرمود.

باز همان جوان كه نام او مسلم بود مهيا بودن خود را بعرض ‍ رسانيد. اميرالمؤ منين در اين مرتبه نيز او را جواب نگفت ، و باز كلام خود را بهمان خصوصيت گوشزد اصحاب خود فرمود.

در مرتبه سوم نيز كسى بجز آن جوان پاك پيشنهاد آن حضرت را قبول نكرده ، و همه سكوت اختيار كردند.

اميرالمؤ منين قرآن را بدست آن جوان داده و فرمود: در مقابل اهل بصره اين كتاب خدا را بلند كرده و آنانرا باحكام و محتويات آن دعوت كن ، تا حقيقت روشن گردد.

پس آن جوان با چهره باز بسوى لشگر مخالف حركت كرده و در مقابل صفوف دشمن قرار گرفت ، و سپس قران را بدست گرفته و گفت : اى مردم اين كتاب خدا است ، و اميرالمؤ منين شماها را دعوت مى كند كه : از خلاف و جنگ دست برداشته و بيائيد و باحكام آن عمل كنيد!

عايشه چون اين سخن را بشنيد، افراد لشگر را خطاب كرد كه : او را با نيزه ها از دور كرده و بزنيد!

افراد لشگر از هر طرف با نيزه هاى خود اطراف او را گرفته و باو مى زدند، و مادر آن جوان در اين جريان حاضر بود، و بى اختيار صيحه اى زده و خود را بروى آن جوان انداخت ، و جمعى از اصحاب اميرالمؤ منين نيز نزديك آمده و جنازه جوان را حمل كرده و در پيشروى آن حضرت زمين گذاشتند(78).

مادر مسلم نوحه سرايى كرده و اشگ برخسار مى ريخت 

و چون اميرالمؤ منين عليه السلام اين جريان را مشاهده كرد: صف آرايى كرده ، و براى قتال و محاربه با اصحاب جمل مهيا گرديد

 

بهلول و ابوحنيفه

روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش ‍ عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه ازبندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست .

ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود.

نظرات (0)

نظر ارسال شده‌ی جدیدی وجود ندارد

دیدگاه خود را بیان کنید

  1. ارسال دیدگاه بعنوان یک مهمان - ثبت نام کنید و یا وارد حساب خود شوید.
پیوست ها (0 / 3)
اشتراک‌گذاری موقعیت مکانی شما

وبگــــــــــردی طلبۀ پاسخگو

دانــــــلود های مفیـــــــــــــــــــد

حمایت از سایت

برای حمایت از سایت لوگوی زیر را در سایت خود درج نمایید.

بیشترین دانلود ها

جدیدترین مطالب سایت