با عرض سلام و خسته نباشید.
من الان 21 سال سن دارم ،و دانشجوی ترم هفت کارشناسی هستم.از چهار ترم پیش تا الان به یکی از همکلاسیهای خود علاقه مند شدم ،خیلی سعی کردم از فکر ایشان خارج شوم،مخصوصا تابستان سال قبل که میگفتم پیش خانواده برمیگردم و از این موضوع دور میشوم ولی بدتر شد ،یک گمشده در خود میدیدم.وقتی به دانشگاه برگشتم مثل قبل حتی بیشتر افکارم مشغول شده بود(دوستانم را میدیدم که بدون هیچ پشتوانه ای ازدواج کرده و برای ازدواج پا پیش گذاشته اند).در درس خواندنم هم مشکل ایجاد شده و هنوز ادامه دارد،تابستان گذشته تصمیم گرفتم به خانواده بگویم ولی نتوانستم چون با توجه به فکر کردن به صحبت های پدرم که مثلا سر همچنین موضوعاتی که برای اطرافیان پیش آمده بود میگفت :بنده خدا با جیب پدرش ازدواج کرده یا هنوز زود بوده برایش و ... ،تا حدی اعتماد بنفس برای گفتن حرفم را از دست میدادم.و بعدش پیش خودم میگفتم من اگر حرفم را بزنم خانواده چه برخوردی باهام خواهند داشت و اگر الان ازدواج کنم در آینده میخواهم چیکار کنم ،رشته ای که در میخوانم هیچ آینده کاری ای ندارد.
اوضاع برایم خیلی سخت شده.
لطفا کمکم کنید .
من ا.. توفیق.